بدایة الحکمة جلسه ۱۰

جلسه ۱۰ از ۱۴
در انتهای فصل سوم مرحوم علامه طباطبایی برای ذاتی چند ویژگی ذکر می کنند:ویژگی اول: ثبوت ذاتی برای ذات احتیاج به دلیل ندارد. ویژگی دوم: ذاتیات بی نیاز از سبب و علت موجده هستندویژگی سوم: ذاتیات بر ذات تقدم دارند، نه فقط تقدم خارجی، نه تقدم زمانی بلکه تقدم اجزاء بر کل دارند.ویژگی چهارم؛ اجزاء ذاتی مقدم بر ذات هستند.این تقدم، تقدم بالتجوهر است. یعنی در مقام کینونت ذات، ذاتیات رتبتا مقدم هستندفصل چهارم؛مرحوم علامه طباطبایی به ذکر جنس و فصل و نوع می پردازند.و آنچه که مهم است در این فصل توجه کردن به این نکته می باشد که:جنس و فصل همان ماده و صورت خارجی هستند.اگر لابشرط اعتبار شوند جنس و فصل هستند اگر بشرط لا اخذ شوند ماده و صورت اند.با توجه به همین مطلب اختلاف نظری را مطرح میکنند در مورد الانسان حیوان که ایا حمل اولی است یا حمل شایع؟مرحوم علامه طباطبایی خلاف مشهور اینجا سخن گفته اند.
\documentclass[a4paper,12pt]{article} \usepackage{xepersian} \begin{document} أَعوذُ بِاللّهِ مِنَ أَلْشَّیْطانِ أَلْرَّجیم\\ بِسْمِ أَللّهِ أَلرَّحْمٰنِ أَلْرَّحیم وَ بِه نَسْتَعین إِنَّهُ خَیرُ مُوَفَقٍ وَ مُعین \end{center} \large \\ {وَ اَلذّاتي يُمَيَّزُ مِن غِيرِه بِوُجوِه مِن خَواصِه، مِنها أَنَّ اَلذاتيات بَيِنَةٌ، لا تَحتاجُ في ثُبوتِها لِذي اَلذاتي إِلى وَسَط}\\ \normalsize بحث در معنای ذاتی و عَرَضی است. بعد از این که ذاتی معنا شد، دو قسم عَرَضی هم معنا شد، به ویژگی‌های ذاتی می‌پردازند. می‌فرمایند برای ذاتی چند ویژگی است.\\ ویژگی اول: ثبوت ذاتی برای ذات احتیاج به دلیل ندارد. اگر من گفتم که \large{أَلْإِنسانُ حَیَوانٌ ناطِقٌ} \normalsize شما نمی‌پرسید چرا. اگر بگویم انسان عجول است، شما می‌گویید چرا؟ (انسان عجول است). اما اگر گفتم که انسان، حیوان ناطق است، نمی‌پرسید چرا. ثبوت حیوان ناطق برای انسان احتیاج به حد وسط، اقامه دلیل و اقامه برهان ندارد. این یک ویژگی (که عرض شد). پس عَرَضی ثبوتش برای موضوع خود دلیل می‌طلبد امّا ذاتی ثبوتش برای موضوع احتیاج به دلیل و حد وسط ندارد.\\ (ویژگی دوم): ذاتیات بی‌نیاز از سبب و علت موجِده هستند. به این معنا، ذاتیات، سببی و علتی ورای علت ذات ندارند. خداوند متعال، همین که انسان آفرید یعنی حیوان ناطق آفریده شد. همین که اسب آفرید، یعنی حیوان ساهل آفریده شد. پس ذاتیات برای تحقق نیاز به سببی ورای سبب ذات ندارند. علت آن‌ها همان علت ذات است، موجِد آن‌ها همان موجدِ ذات است.\\ ابن‌سینا با شاگردانش زیر درخت زرد‌آلو نشسته بودند، همین بحث پیش آمد، بحث جعل. ابن‌سینا به شاگردان فرمود: \large«{ما جَعَلَ الله اَلمِشمِشَةَ مِشمِشَةً بَل أَوجَدَها}».\\ \normalsize (معنای آن این است که) خدا مِشمِشه را یعنی زرد‌آلو را، زرد‌آلو قرار نداده (است)، زرد‌آلو را ایجاد کرده (است).\\ خدا انسان آفرید، یعنی حیوان ناطق آفریده شد و این که چیزی بیافریند که انسان نباشد، بعد او را انسان بکند، خیر. ذاتیات همان ذات است. این هم دو ویژگی (که عرض شد).\\ ویژگی سوم، ذاتیات بر ذات تقدم دارند، نه فقط تقدم خارجی، نه تقدم زمانی بلکه تقدم اجزاء بر کل (دارند). حالا اشکالی بر این ویژگی سوم مطرح است که می‌رسیم.\\ \large{وَ اَلذّاتي يُمَيَّزُ مِن غِيرِه بِوُجوِه مِن خَواصِه} \normalsize (ذاتی تمییز داده می‌شود از غیر خودش، بالای غِیرِه عَرَضی می‌نویسیم. ذاتی از عَرَضی تمییز داده می‌شود بِوُجوِه مِن خَواصِه، به چند وجه از ویژگی‌هایش (تمییز داده می‌شود)).\\ پس این‌هایی را که داریم می‌خوانیم خواص ذاتی هستند، ویژگی‌های ذاتی هستند.\\ یک، \large{مِنها أَنَّ اَلذاتيات بَيِنَةٌ لا تَحتاجُ في ثُبوتِها لِذي اَلذاتي إِلى وَسَط} \normalsize (ذاتیات آشکار هستند. احتیاج ندارند برای ثبوتشان لِذي اَلذاتي، لِذي اَلذاتي به معنای صاحب ذاتی می‌باشد، صاحب ذاتی یعنی ذات. پس زیر لِذي اَلذاتي ذات می‌نویسیم. ذاتیات روشن هستند. یعنی احتیاج ندارند در ثبوتشان برای ذات إِلى وَسَطِ، به حد وسطی (احتیاج ندارند). زیر وسط دلیل می‌نویسیم، دلیل نمی‌خواهند). \\من اگر گفتم انسان حیوان ناطق است، شما نمی‌گویید چرا؟\\ حدِ وسطش چیست؟\\ دلیلش چیست؟\\ انسان، حیوان ناطق نباشد پس چه است؟\\ دانه‌های روغنی، روغن نباشد پس چه است؟\\ مولکول آب، مولکول آب نباشد پس چه است؟\\ هر چیزی خودش، خودش است. ذاتیات اجزای داخلی ذات هستند، تشکیل‌دهندگان ذات هستند، ثبوتشان برای ذات بَیِّن و بدیهی است. احتیاج به حدِ وسط ندارد.\\ استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشجویان مبنی بر این که ذی الذاتی همان ذات است؟، می‌فرمایند: «بله».\\ \large{وَ مِنها أَنَّها غَنيَةٌ عَنِ اَلسَّبَب} \normalsize (خاصیت دوم این که ذاتیات بی‌نیاز از سبب هستند).\\ خدا بی‌نیاز از سبب است، پس چه طور ذاتیات بی‌نیاز از سبب هستند؟، می‌گوید که بِمَعنیٰ، اشتباه نکن.\\ \large{بِمَعنیٰ أَنَّها لا تَحتاجُ إِلى سَبَبٍ وراءَ سَبَبِ ذِي اَلْذاتي} \normalsize (به این معنا که احتیاج به سببی غیر از، جدای از سبب ذات ندارند. ذِي اَلْذاتي را همه جا ذات معنا کنید. نیاز به سببی ورا و جدا و غیر از سبب ذات ندارند).\\ بنابراین \large{فَعِلَّةُ وُجودِ اَلماهيَة بِعَيْنِها عِلَّةُ أَجزائِها اَلذاتيَة} \normalsize (علت تحقق ذات، بالای ماهیت ذات می‌نویسیم، همان علت، علت اجزای ذاتی‌اش است).\\ آن کسی که انسان آفریده، حیوان ناطق آفریده (است). آن کسی که مِشمِشه آفریده، اجزای ذاتی مِشمِشه آفریده (است). آن کسی که آب آفریده، فرمول آب چه بود؟، یادتان هست؟، H2O آفریده (است).\\ آخرین ویژگی \\ \large{وَ مِنها أَنَّ اَلأجزاءَ اَلذاتيَة مُتَقَدِمَةٌ عَلى ذِي اَلْذاتي} \normalsize (اجزای ذاتی مقدم بر ذات هستند).\\ شما نخواندید، ان شاء الله بعداً باید برسید. کلاس شما در فقر ماژیک به سر می‌برد. ما ان شاء الله بعداً می‌رسیم که ما 8 یا 9 قسم تقدم داریم. یعنی چیزی بر چیزی مقدم باشد، 8 گونه یا 9 گونه است. یکی از این گونه‌ها تقدم بالتجوهر است. تقدم بالتجوهر را وقتی می‌خواهند برای آن مثال بزنند، می‌گویند مانند تقدم اجزاء ذاتی بر ذات. الان حیوان به اضافه ناطق حالا مساوی با انسان می‌شود. پس حیوان و ناطق تقدمی دارد. این تقدم، تقدم خارجی نیست، مطلقاً چنین تقدمی نیست، تقدم بالزمان نیست. تقدم، تقدم بالتجوهر است. یعنی در مقام کینونت ذات، ذاتیات رتبتاً مقدم هستند.\\ طبیعی است که این جا یک اشکال قوی مطرح باشد، این اشکال را باید پاسخ داد. اشکال این است که ذاتیات همان ذات هستند و تقدمشان بر ذات تقدم شیء است بر نفس که مُحال است.\\ توضیح مطلب، ذاتیات به معنای اجزای تشکیل‌دهنده ذات می‌باشد، به یک معنا یعنی خود ذات. انسان، حیوان ناطق است، حیوان ناطق هم انسان است.\\ اگر انسان چیزی جز حیوان ناطق نیست چه طور می‌شود حیوان ناطق بر انسان مقدم باشد؟\\ این تقدم چگونه ممکن است؟\\ دو پاسخ دادند، پاسخ اول، گفتند که ببینید، سکنجبین چیزی جز سرکه و انگبین نیست، انگبین همان شیره است. قدیم مردم خوب می‌خوردند یعنی جنس خوب (می‌خوردند). سرکه طبیعی انگور با شیره طبیعی که آن هم از جنس انگور (باشد)، این‌ها را مخلوط می‌کردند، سرکه و انگبین، سکنجبین می‌شد. خب سکنجبین الان یک چیز جدیدی با خواص جدید است.\\ امّا قبل از این که سکنجبین باشد، چه بوده است؟\\ (پاسخ) سرکه و انگبین.\\ هیدروژن و اکسیژن دو گاز هستند، الان که آب است، قبلاً هیدروژن و اکسیژن (بوده است). این مثال‌ها همه مُبَعِد است زیرا در این مثال‌ها ما قبلاً هیدروژن و اکسیژن داشتیم، قبلاً سرکه و انگبین داشتیم ولی می‌خواهیم این را بگوییم، می‌خواهیم بگوییم که اجزاء بِالاَسر مقدم اند بر اجزاء. اجزاء بِالاَسر، بِالاَسر به معنای لا بِشَرطِ أَلإِجتِماع می‌باشد. اجزاء لا بِشَرطِ أَلإِجتِماع مقدم اند بر اجزاء بِشَرطِ أَلإِجتِماع. یعنی انسان چیزی جز حیوان ناطق نیست اما من حیوان و ناطق را دو جور می‌توانم لحاظ کنم. حیوان نه به شرط جمع شدنش با ناطق، ناطق نه به شرط در کنار حیوان بودن. این حیوان و ناطقِ نه به شرط در کنار هم بودن مقدم بر حیوان و ناطق در کنار هم و با هم هستند. این را اصطلاحاً تقدم بالتجوهر می‌گویند. این یک که آن وقت لا بِشَرط و بِشَرطِ لا تفاوتشان اعتباری است، قبلَاً هم گفتیم. در حقیقت یک اعتبار تقدم را رقم زده است. اجزاء نه به شرط اجتماع مقدم بر اجزاء بشرط اجتماع هستند. جواب دوم که این جواب درست‌تر است، این است که آقا مراد از این تقدم وقوع در مقام تعریف می‌باشد، مراد این (موضوع) است. بِعِبارَةٍ أُخریٰ معنی تقدم ذاتیات بر ذات یعنی ما آن‌گاه که ذات را آنالیز می‌کنیم، تشریح می‌کنیم که اسم این آنالیز ذهنی و تشریح ذهنی را تعریف کردن می‌گوییم. تعریف چیزی جز آنالیز کردن ذهنی نیست. ما وقتی ذات را آنالیز می‌کنیم، تعریف می‌کنیم، تشریح می‌کنیم از داخل آن این دو مفهوم بیرون می‌آید. چون در مقام تحدید، تعریف بر حد واقع می‌شود و حد محدود‌ساز است، حد محدود را می‌سازد لذا گفتیم تقدم وگرنه در واقع تقدمی در کار نیست.\\ \large{وَ اَلإِشكالُ في تَقَدُّمُ اَلأجزاءِ عَلى اَلْکُل} \normalsize (اشکال در تقدم اجزاء بر کل) این است که اجزا بِعینة همان کل هستند پس چگونه اجزاء بر خودشان مقدم می‌شوند؟ این اشکال مُندَفِعٌ، به دوجواب دفع می‌شود.\\ یک، \large{بِأَنَّ اَلاِعتِبارَ مُختَلِفٌ} \normalsize (اعتبار مختلف است). چه طور؟\\ \large{فَالأَجزاءُ بِالأَسر مُتقَدمةٌ عَلى اَلأَجزاء بِوَصفِ اَلاِجتِماع وَ اَلكُليَة} \normalsize (اجزاء بِاَلاَسر، زیر بِاَلاَسر چه می‌نویسیم؟، بالای تخته نوشتیم، لا بِشَرطِ أَلإِجتماع (می‌نویسیم). (اجزاء بِاَلاَسر) متقدم بر اجزاء هستند، اجزاء بِاَلاَسر مقدم بر اجزاء به وصف اجتماع هستند).\\ بگذارید مثالی بزنم در ذهن شریفتان بماند. گفت که یک اصفهانی پیش حضرت آیت الله رفت گفت: «جناب آیت‌ الله بنده را سوالی عارض است».\\ گفت: «بفرمایید».\\ (اصفهانی) گفت: «حضرت آیت الله من اگر دستم را این طور کنم اشکال دارد؟».\\ (آیت الله) گفت: «نه».\\(اصفهانی) گفت: «اگر این دستم را این طور کنم (اشکال دارد؟)».\\(آیت الله) گفت: «نه».\\(اصفهانی) گفت: «اگر سرم را این جور کنم، (اشکال دارد؟)».\\(آیت الله) گفت: «نه».\\(اصفهانی) گفت: «اگر پایم را این جور کنم (اشکال دارد؟)».\\(آیت الله) گفت: «این چه سوالاتی است».\\(اصفهانی) گفت: «سوالاتم همین است».\\(آیت الله) گفت: «نه».\\(اصفهانی) گفت: «اگر این پایم را این جور کنم، اگر کمرم را این طور کنم (اشکالی دارد؟)».\\(آیت الله) گفت: «نه».\\اصفهانی شروع به رقصیدن کرد. رقص مفصلی (کرد). حضرت آیت الله گفت:« این چه غلطی است داری می‌کنی؟».\\(اصفهانی) گفت: «همین الان فتوا دادید من هم دارم همین کار‌ها را می‌کنم. دستم را این طور می‌کنم، این دستم هم این طور می‌کنم، پایم هم این طور می‌کنم، کمرم هم این طور می‌کنم».\\(آیت الله) گفت: «مفرداتت خوب بود، مرده شور ترکیبت را ببرند». \\این مرده شور ترکیبت را ببرند، مثل فارسی است، ضرب‌المثل همین جا است.\\ گفت: «مفرداتت خوب بود، مرده شور ترکیبت را ببرند». راست هم می‌گفت طرف، رقص مگر چیزی جز این است که خانم دستش را این طوری می‌کند، این طرفی می‌کند. کله‌اش را این طرفی می‌کند، قِر در کمرش می‌دهد، پایش را این طرفی می‌کند. اما این همان مرده شور ترکیبت را ببرند است. در ذاتی و ذِی الذاتی هم همین طور است. ذات چیزی جز همین ذاتیات نیست منتهی ذاتیات را یک زمانی لا بِشَرطِ أَلأِجتماع در نظر می‌گیریم. این دستش را این طور کردن است، پایش را این طور کردن است. یک موقع بِشَرطِ أَلإِجتماع که همان رقصی می‌شود که گفت مرده شور ترکیبت را ببرند. رقص از دیدگاه دین ما مطلقاً حرام است. یک مورد را بعضی از فقها اجازه دادند که همان یک مورد هم اتفاقاً انجام نمی‌شود، رقص زن برای شوهر که خانم‌ها می‌گویند عیب است، اشکال دارد. در عروسی یک ساعت می‌رقصد، برای شوهر بدبخت می‌گوید که حرام است، نمی‌شود، اصلاً حرفش را نزن. به هر حال حکم رقص حُرمت است.\\ \large{عَلى أَنَّها} \normalsize جواب دوم است. \large{عَلى أَنَّها إِنَّما سُمِّيَت أَجزاءً لِكونِ اَلواحِدِ مِنها جُزءً مِنَ اَلحَد } \normalsize (با این که این اجزاء، اجزا نامیده شده است، به خاطر قرار گرفتن هر یک از این ها به عنوان جزئی از حد، از تعریف).\\ \large{وَ إِلّا فالواحِدُ مِنها عَينَ اَلكُل أَعني ذِي اَلذاتی} \normalsize (وگرنه هر یک از این اجزاء عین کل است یعنی عین ذات است).\\ مشاهده بفرمایید، در سطر آخر تازه مشکل دارد خودش را نشان می‌دهد. مثال سرکه و انگبین را که زدم، گفتم مثال، مثال درستی نیست. مثال هیدروژن و اکسیژن را که زدم گفتم مثال، مثال درستی نیست. چرا؟ زیرا ما یک جزء و کل داریم یک جزئی و کلی (داریم). ارتباط جنس و فصل با نوع ارتباط جزء و کل نیست، ارتباط جزئی و کلی است. جنس همان نوع است مُبهَماً. فصل همان نوع است مُحَصَلاً، اصلاً دو چیز نیست.\\ یک زمانی سرکه و انگبین است، می‌گوییم سرکه در مغازه سرکه فروشی، شیره هم در مغازه شیره فروشی من گرفتم قاطی کردم. معلوم است که این جا اجزاء بر کل مقدم بوده است. هیدروژن را در آزمایشگاه گرفتم، اکسیژن هم گرفتم به یک نسبتی ترکیب کردم. معلوم است این دو قبلاً گاز بوده است، بعضاً کشنده هم هست، حالا که آب شد مایه حیات است.\\ امّا مگر حیوان ناطق ارتباطش با انسان این طوری است؟ \\ (پاسخ) هرگز (این طور نیست). حیوان جزء انسان نیست، جزئی انسان است. ناطق جزء انسان نیست، جزئی انسان است.\\ \large{أَلإِنسانُ هُوَ أَلحَیَوان} \normalsize به حمل اولی، \large{أَلإِنسانُ هُوَ أَلنّاطِق} \normalsize به حمل اولی، ارتباط جزئی و کلی است، لذا مشکل‌ساز است.\\ جواب درست هم آن جواب دومی بود. به این دلیل که هر کدام از آن‌ها جزئی از تعریف قرار می‌گیرند به آن‌ها جزء گفتیم وگرنه اجزاء ذاتی عین ذات است.\\ حالا عبارت آخر را مشاهده بفرمایید، عبارت عوض شد. سراغ اشکال بیایید، اشکال چه بود؟\\ عنوان اشکال چه بود؟\\ \large{وَ أَلإِشکالُ فی تَقدُّمِ أَلأَجزاء عَلی أَلکُل} \normalsize عنوان اشکال این است، به آخر جواب که می‌رسیم عبارت چه است؟\\ \large{وَ إِلّا فالواحِدُ مِنها عَينَ اَلكُل أَعني ذِي اَلذاتی}\\ \normalsize ببینم، از شما می‌پرسم، جزء می‌تواند عین کل باشد؟\\ (پاسخ) خیر است. ما جزء عین کل نداریم. پس این معلوم می‌شود مراد از جزء، جزئی است.مراد از جزء، کل نیست.\\ خلاص\\ \large{اَلفَصلُ اَلرابع في الجِنسِ وَ اَلفَصلِ وَ اَلنوع وَ بَعضَ ما يَلحَقُ بِذلِك }\\ \normalsize می‌خواهیم یک مقدار در منطق برویم. جنس و فصل و نوع و آن چه به جنس و فصل و نوع ملحق می‌شود. اول می‌خواهند نوع را تعریف کنند بعد جنس را تبیین کنند و بعد فصل را (تعریف کنند)، بعد سراغ مباحث پیرامونی بروند. امّا نوع، ماهیت تامه‌ای که آثار ویژه حقیقی دارد، نوع نامیده می‌شود. قبلاً عرض کردیم انواع را در فارسی چه ترجمه می‌کنید؟، چه کسی یادش هست؟، در همین کلاس گفتیم.\\ انواع در فارسی چه ترجمه می‌شود؟\\ (پاسخ) گونه‌ها (ترجمه می‌شود). \\ مرجان، طلا، نقره، برلیان، آب، خاک، سیب، هلو، همه نوع انسان، جن. یک ماهیت تام، ماهیت تام یعنی چه؟\\ یعنی ماهیتی دارای جنس قریب و فصل قریب (باشد). حلا جنس و فصل قریب نگو، بگو جنس و فصل، بگو خودت را راحت کن.\\ یک ماهیت تام یعنی دارای جنس و فصل که دارای آثار ویژه حقیقی است، نوع نامیده می‌شود. حالا این نوع جمادی باشد، نباتی باشد، حیوانی باشد یا انسانی باشد، فرقی نمی‌کند.\\ خب حالا به من دقّت کنید، ما انواع را کنار هم که می‌چینیم، می‌بینیم یک سری مفاهیمی است که در بیش از یک نوع وجود دارد اما یک سری مفاهیم است مخصوص یک نوع است. این مفاهیم را که در بیش از یک نوع وجود دارد به آن جنس می‌گوییم. آن مفهومی که مخصوص یک نوع است به آن فصل می‌گوییم. مثلاً من مگس و مار و قورباغه و وزغ و انسان و خر و گاو را کنار هم می‌گذارم، می‌بینم در یک چیز شریک اند و آن این که همه با اراده کار می‌کندد و حساس هستند، حساس متحرک بالإرادة هستند. این مفهوم را جنس می گوییم. امّا می‌بینم انسان مُدرک کلیات است مثلاً، باقی این موجودات این چنین نیستند. می‌فهمم انسان یک نوع است. نوع مشخص شد، ماهیت تامه‌ای که دارای آثار ویژه حقیقی است. جنس آن مفهوم ذاتی که در چند نوع مشترک است. فصل آن مفهوم ذاتی که مخصوص یک نوع است در غیر او نیست. این‌ها را در منطق هم خواندیم این جا تکرار است.\\ \large{اَلماهيَةُ اَلتامَّة اَلَّتي لَها آثارٌ خاصَةٌ حَقيقيَة} \normalsize (ماهیت کامل که دارای آثاری ویژه و حقیقی است).\\ \large{مِن حَيثُ تمامِها تُسَمّى نوعاً كالإِنسانِ وَ اَلفَرَس} \normalsize (این ماهیت تامه از آن جهت که تامه است، نوع نامیده می‌شود مثل انسان و اسب).\\ \large{ثُمَّ إِنّا نَجِدُ بَعضَ اَلمَعانِي اَلذاتيَة اَلَّتي في الأنواع، يَشتَرِكُ فيهِ أكثر مِن نوعِ واحِد } \normalsize (ما می‌یابیم بعضی از معانی ذاتی را در انواع که مشترک اند در این بعض المعانی بیش‌تر از یک نوع). مثل حیوانی که مشترک است بین انسان و فرس و گاو و سوسک و همه این‌ها.\\ \large{كَما أَنَّ فيها ما يَخْتَصُّ بِنوعٍ كَالناطِق اَلمُختَصُّ بِالإِنسان} \normalsize (چه این که در این معانی ذاتیه ما معنایی است که اختصاص یه یک نوع پیدا می‌کند مانند ناطق که مختص انسان است).\\ \large{وَ يُسَمِّى اَلمُشتَرَكُ فيهِ جِنساً وَ اَلمُختَصُ فَصلاً} \normalsize (مشترک فیه را جنس می‌گوییم و مختص را فصل می‌گوییم). خاص فصل می‌شود، عام جنس می‌شود.\\ خب یک ذره منطق را بیش‌تر ادامه دهیم.\\ \large{وَ يَنقَسِمُ اَلجِنسَ وَ اَلفَصل إِلى قريب و بعيد} \normalsize (جنس و فصل به قریب و بعید و ابعد تقسیم می‌شود). جنس و نوع به عالی و متوسط و سافل (تقسیم می‌شود).\\ \large{وَ قَد فُصِّلَ ذلِكَ في اَلمَنطِق} \normalsize (همه این‌ها را در منطق (المنطق) خواندیم و تکرار نمی‌کنیم).\\ \large{ثُمَّ إِنّا إِذا أَخَذنا ماهيَةَ اَلحَيوانِ مَثَلاً وَ هيَ مُشتَرَكٌ فيها أَكثر مِن نوعٍ وَ عَقَلناها بِأَنَّها جِسمٌ نامٍ حساسٍ مُتَحَرِكٌ بِاَلإِرادَة جازَ أَن نعقِلَها وَحدَها بِحَيث يَكونُ}\\ \normalsize جنس دارای دو اعتبار است، معنی جنس را دانستیم. جنس آن مفهوم ذاتی است که مشترک بین چند نوع است. معنی جنس دانسته شد. آن مفهوم ذاتی که مشرک بین چند نوع است.\\ حالا جنس را دو گونه می‌توانیم اعتبار (دهیم). وقتی جنس می‌گویم، نباید اسمش را جنس بگذاریم، بگذارید دقیق کار کنیم. این طور بنویسیم، معنای ذاتی مشترک بین چند نوع، این را به دو شکل می‌شود اعتبار کرد. اگر بخواهیم زود، خلاصه راحتتان کنیم، این دو شکل لابشرط و بشرط لا است. باز بخواهیم سریع بگوییم به صورت جنس یا ماده (میتوان بگوییم).\\ فرق این دو تا چیست؟\\ یک مثال اول برایش بزنیم، مثالی که ما با آن سر و کار داریم حیوان است. حیوان را ما به دو شکل می‌توانیم اعتبار کنیم، لا بشرط و بشرط لا، جنس یا به صورت ماده. این دو تا اعتبار را قبلاً خواندیم، الان داریم مصداقی‌اش می‌کنیم. البته آن جا هم همین مثال را زدیم، مثال دیگری نزدیم. اگر بشرط لا او را لحاظ کنیم یعنی فقط به او بنگریم، دورش سیم خاردار، سیم خاردار ذهنی البته بکشیم، نوع متوسطش ببینیم، دارم (به طور مداوم) توضیح می‌دهم. یعنی فقط به خودش نگاه کنیم، دورش سیم خاردار بکشیم، نوع متوسطش ببینیم. هر چه غیر از او، زائد بر او و غیر متحد با او در نظر گرفته شود. این را اعتبار می‌گوییم. در این اعتبار من به شما می‌گویم: «آقا حیوان را برای من تعریف کن». می‌گویی: «چشم». (تعریف) حیوان را، شما بگویید من بنویسم. (حیوان) جوهَرٌ، جِسمٌ، (استاد خطاب به دانشجویان می‌گویند که ساکتید. صبحانه نخوردید؟)، نام حساس متحرکٌ بِأَلإِرادة و السلام، دورش هم سیم خاردار (می‌کشیم). این جا حیوان ماده لحاظ شده است. داریم به عنوان یک نوع متوسط به آن نگاه می‌کنیم. نوع است امّا نوع متوسط است. انسان نوع قریب است، یک پله بالا‌تر می‌رویم، نوع متوسط می‌شود. یک پله بالا‌تر می‌رویم، نامی را تعریف می‌کنیم. یک پله بالا‌تر می‌رویم، جنس را تعریف می‌کنیم. با این دیدگاه من دارم به خود این حیوان می بینم، نگاه می‌کنم (بشرط لا)، اصلاً اطرافش را در ذات او دخالت نمی‌دهم.\\ استاد خطاب به سوال یکی از دانشجویان نسبت به این که این موضوع در سلسله انواع است می‌فرمایند: «در سلسله انواع (بوده) که نوع متوسط است».\\ به این اعتبار جنس هست یا نیست؟\\ (پاسخ) نیست.\\ به این اعتبار قابل اتحاد با چیزی هست یا نیست؟\\ (پاسخ) نیست.\\ این جدا، یک موقع من حیوان را یعنی آن معنای ذاتی مشترک را لا بشرط می‌بینم، جنس می بینم.\\ شما بفرمایید من این حیوان لا بشرط و جنس را چه طور تعریف کنم؟\\ استاد خطاب به پاسخ یکی از دانشجویان می‌فرمایند: «خوب است، نزدیک شدید».\\ بیینید، حیوان جنسی را اصلاً نمی‌شود تعریف کرد، زیرا حیوان جنسی یک معنای مبهم است، یک معنای ابهامی است، تا در ضمن یک فصلی تَعَیُن پیدا نکند اصلاً قابل ادراک نیست. به تعبیر استاد ما حضرت آیت الله جوادی آملی که آقای طباطبایی هم همین تعبیر را این جا فی‌الجمله دارند. ما باید بگیم که آقا حیوان جنسی یعنی آن مفوم زیر دست و پای حیوانات له شده، نادیده گرفته شده. به عبارت روشن‌تر من باید در باغ وحش بروم، باغ وحشی که پشه و کنه دارد، کرگدن و فیل هم دارد، انسان هم در آن پر است، بگویم حیوان جنسی، بگویند أَحَدُ هذِه (یکی از این‌ها است). این معنای حیوان جنسی است. نه می‌توانم بگویم که جوهرٌ، جسمٌ نامٍ حساسٍ متحرِکٌ بِأَلإِرادة این حیوان جنسی نیست، این ماده است. نه می‌توانم بگویم حیوان جنسی یعنی انسان، انسان که حیوان جنسی نیست، انسان نوع است. باید بگویم آن معنای ذاتی مشترک بین آن‌ها که در این‌ها و با این‌ها تحصل پیدا می‌کند، او حیوان است. او کجاست؟، تا بخواهم بگویم او کجاست باید یا دستم را بگذارم روی کرگدن، روی گاو، روی الاغ یا روی انسان (دست بگذارم).\\ استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشجویان درباره معنای حیوان جنسی می‌فرمایند: «حیوان جنسی یعنی آن معنای مضمحل و فانی در انواع، معنای مشترک و جز در ضمن انواع قابل تحصل نیست. یعنی اگر شما این طور تعریفش کردید، ماده شد. اگر آمدی گفتی حیوان جنسی انسان (است). انسان نوع است، حیوان جنسی نیست. باید بگویی یکی از این‌ها، چرا باید بگویی یکی از این‌ها؟\\ زیرا فرض ما مبهم است، این أَحَد هم أَحد غیر معین است، این حیوان جنسی می‌شود». \\شاید شما باورتان نشود بسیاری از طلابی که فلسفه می‌خوانند، منطق می‌خوانند، وقتی بحث جنس و فصل مطرح است، در بحث جنس و فصل تا می‌گویی که \large{أَلإِنسانُ حِیوانٌ} \normalsize ، حیوانات صحرایی و دریایی در ذهنشان می‌آید با این که اصلاً این حیوان با آن حیوان عرفی هیچ ربطی ندارد. این حیوان یعنی موجودی که جوهر است، عرض نیست. جسم است، مجرد نیست. نُبُو می‌کند مثل (این که) فرض کنید سنگ نیست. حساس متحرک بِأَلاردَة هم هست. بله تجلی‌اش در حیوانات است، از آن حیوانات تک سلولی بگیرید بروید تا امثال وال.\\ یکی از دانشجویان بیان می کنند که ما این معنا را نمی دانستیم. استاد می‌فرمایند: «حالا یاد گرفتید دیگر».\\ حیوان جنسی یک معنای ذاتی است. مبهم به ابهام جنسی است. تا مبهم شد دیگر نمی‌شود معین آن را تعریف کرد. اگر بگویم که حیوان جنسی انسان است، انسان حیوان جنسی نیست، انسان نوع است. حیوان جنسی آن معنایی است که محو در انواع و جهت اشتراک آن‌ها است.\\ می‌گوییم آقا چرا محو در انواع؟\\ آن حیوان جنسی این است، جوهرٌ، جسمٌ نام حساس مُتَحَرِکٌ بِأَلإِرادَة. می‌گوییم این نوع متوسط شد. این دیگر جنس نیست.\\ و لذا است که ببینید جنس قابل اتحاد است. ساهل کنارش می‌آید، اسب می‌شود. ناهق کنارش می‌آید، خر می‌شود. ناطق کنارش می‌آید، انسان می‌شود. اما حیوانی که بشرط لا است، نوع متوسط است. هیچ نوعی نوع دیگر نیست، خودش نوع است.\\ می‌گوییم آقا اگر خودش نوع است، جنس و فصل آن را به ما نشان بدهید. می‌گوییم که عجله نکن. در حیوان بشرط لا این قسمت جنس است، این قسمت فصل است. این جنس شد، این فصل شد. اگر بخواهیم به قول امروزی‌ها قضیه را کپسولی کنیم، MP3 کنیم. این جسم را آخرینش را می‌گیریم، می‌گوییم حیوان تعریفش این است: أَلنامٍ حساسٍ مُتَحَرَک بِأَلْإِرادة، النامی جنسش می‌شود، حساسٍ مُتَحَرَک بِأَلْإِرادة فصلش می‌شود. این برای خودش یک نوع است، برای خودش کسی است. این جنس نیست، با چیزی هم متحد نمی‌شود. حیوان جنسی ما داریم اما حیوان جنسی امر مبهم است زیرا جنس مبهم است، ابهام دارد. اگر بخواهیم یک ذره شفاف بگوییم باید به حیوانات عالم اشاره کنیم، بگوییم أَحَدُ هذه، یک أَحَد نا‌معین. زیرا تا معین شد، نوع می‌شود. پس حیوان جنسی یک مفهوم ذاتی است، مشترک بین انواع حیوانی است که زیر دست و پای حیوانات گم است یعنی مشخص نیست، لذا از ابهام برخوردار است و چون لا بشرط است، چون مبهم است، چون جنس است، قانون ما سر جایش است.\\ قانون چه بود؟\\ \large{لابِشرط یَجْتَمِعُ مَعَ أَلفَ شَرط}، \normalsize قانون این بود که لابشرط قابل اتحاد است. ساهل بیاید اسب می‌شود، ناطق بیاید انسان می‌شود، ناهق بیاید دراز‌گوش می‌شود.\\ استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشجویان می‌فرمایند (سوال واضح نیست): «زیرا کل حیوانات وجود خارجی ندارد، اعتباری است». \\ دانشجو بیان می‌کند پس چرا می‌گوییم یکی از آن، دو تا از آن و استاد می‌فرمایند: «همه وجود ندارد، أَحَدُ هذه، چرا یک عدد غیر معین وجود دارد، غیر معین به معنای همین می‌باشد. غیرمعین یعنی هست اما تعیین نشده است. اما همه این‌ها اعتباری است، چرا؟\\ زیرا همه این‌ها از وحدتی برخوردار نیستند. ما یک همه نداریم که هم واقعی باشد هم گاو باشد هم الاغ باشد، کرگدن باشد، مار باشد، مور باشد، نیست. لذا نمی‌گوییم همه این‌ها، می‌گوییم أَحَدُ هذه آن هم أَحَد غیر‌معین. با این أَحَد غیر‌معین چه می‌خواهیم بگوییم؟\\ می‌خواهیم بگوییم جنس آن مفهومی است که اصلاً جز در کنار فصل قابل فهم نیست. این در کنار فصل بودن را به أَحَدُ هذه تعبیر می‌کنیم، این معنی جنس است. معمولاً کمتر جنس را به معنای جنسی‌اش در حوزه‌ها می‌فهمند. یک چیز دیگری برداشت می‌کنند».\\ یکی از دانشجویان سوال می‌کنند که من متوجه نشدم چرا قابل تعریف نیست، استاد می‌فرمایند: «زیرا مبهم به ابهام جنسی است و تا شما تعریف کردید، شما دارید نوع را تعریف می‌کنید. قابل تعریف اشتباه نشود، حالا فهمیدم شما چه چیزی را مشکل دارید. مشاهده فرمایید، جسی که معقول ثانی فلسفی است، یعنی مفهوم جیم، نون و سین این قابل تعریف است و تعریف هم کردیم، ذاتی مشترک بین انواع متحصل. پس جنس به عنوان یک معقول ثانی فلسفی یعنی معنای جیم، نون و سین، معنای مفهوم، این (مسئله) روشن است، ذاتی مشترک بین انواع. آن که قابل تعریف نیست مصداق این مفهوم است. جنس مصادیقی دارد مانند حیوان، آن قابل تعریف نیست.\\ چرا قابل تعریف نیست؟\\ زیرا او جز در کنار فصل، ابهامش برطرف نمی‌شود و امر مبهم قابل تعریف (نیست). تعریف یعنی تحصیل بخشیدن، تعریف یعنی از ابهام درآوردن، آن ابهام عین ذاتش است. لذا به صورت مبهم باید از آن تعبیر کنیم، أَحَدُ هذه، أَحَدُ هولاء، این طور (باید تعبیر کنیم) و اصلاً جنس یعنی همین».\\ استاد در پاسخ به سوال دانشجو می‌فرمایند: «آن جنس نیست، نوع است. یا مور یا مار یا خر یا گاو است، آن نوع است».\\ یکی از دانشجویان بیان می‌کند وقتی که یکی از آن‌ها میگوییم. استاد می‌فرمایند: «یکی غیر‌مشخص، این بار پنجم است دارم می‌گویم. أَحَدُ هذه لا بِعَینه زیرا روی هر کدام دست بگذاریم، این نوع شد. تا گفتیم أَحَدِ لا بِعَینه یعنی همان معنای مشترک یعنی همان معنای جنسی. چون مبهم است، مبهم هم تعریف شد». به نظرم یواش، یواش ان شاء الله دارید فلسفه را می‌فهمید.\\ \large{ثُمَّ إِنّا إِذا أَخَذنا ماهيَةَ اَلحَيَوان مَثَلاً } \normalsize (سپس اگر مثلاً ما ماهیت حیوان را در نظر بگیریم).\\ \large{وَ هيَ مُشتَرَكٌ فيها أَكثَرُ مِن نوعٍ} \normalsize (این ماهیت مورد اشتراک است. اشتراک چه؟، اشتراک أَكثَرُ مِن نوعٍ، اشتراک اکثر از نوع).\\ من یک موقعی شنیدم یعنی در یک گزارشی گونه‌های کشف شده گیاهی و گونه‌های کشف شده حیوانی را نوشتند که چه تعداد است. چندین هزار گونه حیواناتی تا به حال شناخته شده است.\\ \large{وَ عَقَلناها بِأَنَّها جِسْمٌ نام حساس مُتَحَرِكٌ بِاَلإِرادَة} \normalsize (و ما این ماهیت را فهم کردیم اما با این تعریف که این ماهیت یک جسمی است، نامی است، حساس متحرک بالارادة است).\\ این مفهوم را ما دو گونه می‌توانیم در نظر بگیریم: \\ یک، \large{جازَ أَن نَعقِلَها وَحدَها} \normalsize (ما این ماهیت را به تنهایی تعقل کنیم. بالای به تنهایی بشرط لا می‌نویسیم). تا بشرط لا شد حالا می‌شود: \large{بِحَيث يَكونُ كُلُّ ما يُقارِنُها منَ اَلمَفاهيم، زائِداً عَلَيها خارِجاً مِن ذاتِها} \normalsize (به حیثی که هر چه که مقارن با این ماهیت از مفاهیم باشد، زائد بر او، خارج از او (است)). می‌بوده باشد این ماهیت مباین با مجموع، غیر محمول بر مجموع. چنانچه غیر محمول بر او، مقارن زائد است. مثلاً اگر من در کنار این مفهوم ناطق را گذاشتم، این مفهوم بر ناطق حمل نمی‌شود، این مفهوم بر مجموع خودش یا ناطق هم حمل نمی‌شود. این به چیزی نمی‌چسبد و من مثال می‌زدم برای این که طرف بفهمد. دیدید آهنربا دو طرف دارد، طرف مثبت، طرف منفی. در طرف مثبتش آهن می‌آید و می‌چسبد، آهنربای دیگر می‌آید می‌چسبد. در طرف منفی‌اش شما یک آهنربای دیگر را بیار هر کاری می‌کنی می‌بینی این‌ها (به هم) نمی‌چسبد. ما وقتی جسم نام حساسٌ مُتَحَرِکٌ بأَلإِرادة را با سیم خاردار در نظر می‌گیریم، یعنی هر چه کنارش باشد، به آن نمی‌چسبد. اگر کنارش به زور قرار دهیم این بر همه باز نمی‌چسبد، قابل انطباق نیست.\\ خب فرمود \large{جازَ أَن نَعقِلَها وَحدَها} \normalsize به حیثی که می‌بوده باشد \large{كُلُّ ما يُقارِنُها منَ اَلمَفاهيم} \normalsize ، زائد بر آن، خارج از ذاتش و او مباین با مجموع، غیر محمول بر مجموع چه این که غیر محمول بر آن مقارن زائد هم هست. خب اگر چنین باشد.\\ \large{كانَتِ اَلْماهيَة اَلْمَفروضَة} \normalsize (آن ماهیتی که فرض شده است، ماده نسبت به ما یقارنش می‌شود و علت مادی برای مجموع. برای ناطق، ماده می‌شود. برای خودش با ناطق علت مادی می‌شود، اصطلاحاً جنس نخواهد بود).\\ لذا (آن دفعه هم عرض کردم) وقتی ماده در کنار صورت می‌نشیند، فلاسفه تصریح داشتند. می‌گفتند: «این ترکیب، ترکیب انضمامی است. ترکیب، ترکیب اتحادی نیست». یعنی این‌ها کنار هم قرار گرفتند، مانند زن و شوهری که با هم قهر هستند. یک رفیقی ما داشتیم، این با زنش به اختلاف شدید خورد، یکی دو سالی طول کشید تا به طلاق کشید. اوایل از او پرسیدم شما چه طور با هم زندگی می‌کنید؟\\ گفت: «خواهر، برادریم».\\ بعد یک مدت پرسیدم حالا چه طور هستید؟\\ گفت: «مثل دو خواهر هستیم».\\ بعد یک مدت پرسیدم.\\ گفت : «مثل دو سنگ کنار هم (هستیم). اصلا کَأَنَّهُ وجود ندارد. او یک طبقه‌ای خانه دارد زندگی می‌کند من هم رفتم برای خودم (در خانه جدا زندگی می‌کنم)، هر دو مجردی (زندگی می‌کنیم)».\\ حالا این ماهیت از آن‌هایی است که قهر کرده مانند سنگ شده (است). هر چه کنارش باشد، متحد نیست. خب وَ جازَ، این دومین، یعنی لابشرط ببینیم، جنس ببینیم. \\ \large{وَ جازَ أَن نَعْقِلَها مَقيسَةً إِلى عِدَةٍ مِنَ اَلْأَنواع} \normalsize (و ممکن است ما تعقلش کنیم در حالی که به یک تعداد از انواع قیاس می‌شود و سنجیده می‌شود).\\ \large{كَأَن نَعْقِلَ ماهيَةَ اَلحَيَوان} \normalsize (مثل این که ما ماهیت حیوان را تعقل کنیم).\\ \large{بِأَنَّها} \normalsize (مثالی که زدیم ما برویم در باغ وحش، ماهیت حیوان را به این کیفیت تعقل کنیم). به این که این ماهیت همان حیوانی است که یا انسان است، یا فرس است، یا بقر است، یا غنم است یا یکی از این مجموعه حیوانات است آن هم یکی غیر‌معین (است).\\ \large{فَتَكونُ ماهيةً ناقِصَة غَير مُحَصَلَّة} \normalsize (این یک ماهیت ناقص می‌شود، دیگر نوع متوسط نیست. این مبهم، غیر محصل می‌شود).\\ تا کی بدبخت است؟\\ تا یک فصلی کنارش بیاید.\\ \large{حَتیٰ يَنْضَمَ إِلَيْها فَصلُ أَحَدِ تِلكَ اَلأَنواع} \normalsize (تا این که به او فصل یکی از انواعش ضمیمه شود).\\ \large{فَيُحَصِلَّها،} \normalsize فصل یکی از انواع که آمد، حالا یا ناطق یا ساهل یا ناهق.\\ \large{فَيُحَصِلَّها نوعاً تاماً} \normalsize (پس آن فصل این ماهیت را به عنوان یک نوع تام تحصیل می‌کند).\\ \large{فَتَكونُ هيَ ذلِكَ اَلنوع بِعَينِه} \normalsize (همان نوع خواهد بود. تکونُ تامه است یعنی فَتَحَقَّقَهُ، آن ماهیت تحقق پیدا می‌کند).\\ فصل ناطق آمد، انسان تولید شد. فصل ناهق آمد، الاغ تولید شد. فصل ساهل آمد، اسب تولید شد.\\ \large{وَ تُسَمَّى اَلماهيَةُ اَلمأخوذةُ بِهذا اَلاِعتِبار جِنساً} \normalsize (ماهیتی که این چنین اخذ بشود، به آن جنس می‌گوییم).\\ \large{وَ اَلَّذي يُحَصِلَّهُ فَصلاً} \normalsize (و آن چیزی که او را به این کیفیت تحصیل می‌کند، به آن فصل می‌گوییم). \\ استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشجویان مبنی بر این که فرق این دو در چیست، می‌فرمایند: «ببینید، در منطق هم خواندیم، فصل مُقَسم نوع و مُحَصِّل جنس است. جنس را فصل ایجاد می‌کند زیرا مبهم وجود خارجی دارد یا ندارد؟\\ (مبهم) وجود خارجی ندارد. \\ \large{أَلشیء ما لَم یَتَشَخَص لَم یوجِد.} \normalsize آن (چیزی) که تشخص می‌دهد، آن (چیزی) که تحقق می‌بخشد در حقیقت فصل است. لذا اگر شما فصول یک جنس را برگیرید از آن جنس هیچ عین و اثری باقی نمی‌ماند. این فصول هستند که می‌آیند نوع در کنار جنس می‌سازند». نکته قابل توجه ما راجع به جنس گفتیم، شما راجع به فصل همین را (می‌توانید) بگویید، فصل هم دو اعتبار دارد: \begin{enumerate} \item بشرط لا \item لا بشرط \end{enumerate} \\ اگر لا بشرط باشد، فصل است، می‌آید کنار جنس می‌نشیند. وگرنه صورت در کنار ماده به عنوان ترکیب انضمامی می‌شود، فصل نیست. ناطق اگر لا بشرط لحاظ شود می‌آید کنار حیوان می‌نشیند، انسان می‌شود. اما اگر آن هم بشرط لا لحاظ شد، دورش را سیم خاردار کشیدیم، این دیگر فصل نیست، این همان امر زائد مقارن ماده است. همان که کنار ماده نشست ولی نشد که با ماده متحد شود که اسمش را صورت می‌گذاریم.\\ \large{وَ اَلاِعتِباران في اَلجُزءِ اَلمُشتَرَك جاريانِ بِعَيْنِهِما في اَلجُزءِ اَلمُختَص} \normalsize (همین دو اعتباری که در جزء مشترک بود، در جزء مختص جاری است).\\ به اعتبار اول صورت نامیده می‌شود \large{وَ يَكونُ جزءاً لا يُحمَلُ عَلى اَلكُل} \normalsize (قهراً جزئی خواهد بود که نه بر کل حمل می‌شود و نه بر جزئی دیگر (حمل می‌شود). زیر جزئی دیگر ماده بنویسید). نه بر کل که نوعی از انواع است، آب است، خاک است، طلا است، نقره است و نه بر جزئی دیگر که ماده است (حمل می‌شود).\\ \large{وَ بالاعتِبارِ اَلثاني} \normalsize به اعتبار دوم که لا بشرط لحاظ شود، \large{فَصلاً يُحَصِّلُ اَلجِنس، وَ يُتَمِّمُ اَلنوع} \normalsize (این فصل محصل جنس و متمم نوع است). \\ جنس را ایجاد می‌کند زیرا جنس مبهم است، مبهم وجود ندارد. یک معینی باید بیاید اورا ایجاد کند. جنس را ایجاد می‌کند، تحصیل می‌بخشد یعنی ایجاد می‌کند و نوع را تکمیل می‌کند. نوع بدون فصل ناقص است و همان جنس است، نوع آن را تکمیل می‌کند. چون این جزو مقتضات ذاتی در نظر گرفته شده (است)، حمل بین ذات و ذاتیت حمل اولی است.\\ \large{وَ يُحْمَلُ عَلَيهِ حَملاً أَولياً} \normalsize (خواهران، حمل، حمل اولی خواهد بود).\\ در پایان این فصل مرحوم علامه 4 نتیجه‌گیری می‌کنند و 1 مطلبی را (بیان می‌‌کنند). در حقیقت ما 5 مطلب داریم، 4 مطلب متفرع بر گذشته است، 1 مطلب هم مطلب جدید است، خیلی هم مطلب مهمی است. آن مطلب آخری خیلی پر اهمیت و ارزشمند است. اما این 4 فرع جدید، 4 فرع، فرع اول (را بررسی می‌کنیم).\\ ارتباط جنس، نوع و فصل چه شد بالاخره؟، ارتباطش را بفهمیم. مرحوم علامه می‌گوید که ارتباط مشخص است. جنس همان نوع است، فصل هم همان نوع است. دقت بشود، جنس همان نوع است، فصل هم همان نوع است. فرقشان به اعتبار است، چه طور؟\\ جنس همان نوع است مُبهَماً، فصل همان نوع است مُحَصَلاً. نوع نه نظر به ابهام و نه نظر بر تحصل دارد، هیچ کدام. به عبارت اخریٰ شما انسان دارید. یک زمانی این انسان را جنبه ابهام و اشتراکش را در نظر می‌گیرید، جنس می‌شود. یک زمانی جنبه تَحَصلش را در نظر می‌گیرید، فصل می‌شود. یک زمانی نه جنبه ابهام و نه جنبه تحصل را در نظر می‌گیرید، نوع می‌شود. بگذارید این طوری بگویم. نوع مثلاً انسان، \large{لا بِشَرطِ أَلتَحَصُّل وَ لا بِشَرطِ عَدَمِ أَلتَحَصُّل.} \normalsize این انسان، انسان بِشَرطِ أَلتَحَصُّل، این فصل (است). انسان بِشَرطِ عَدَمِ أَلتَحَصُّل، این (جنس) است. انسان آن جنبه ابهامی‌اش را در نظر بگیریم که زیر دست و پای انواع گم بود. خدا پدر ناطق را بیامرزد نجاتش داد، به شرط همان ابهام که جنس می‌شود. انسان مبهم یعنی حیوان جنسی. انسان را به شرط تَحَصُّل در نظر بگیریم، این فصل می‌شود (ناطق). انسان را نه این‌گونه و نه آن‌گونه ببینیم، نوع می‌شود.\\ خب یک نکته قابل توجه است، این که می‌گوییم نه به شرط تَحَصُّل، نه به شرط عدم تَحَصُّل، این لا بشرط است. گفتیم که \large{لابِشرط یَجْتَمِعُ مَعَ أَلفَ شَرط.} \normalsize انسان وقتی هست، مُتحَصِّل است زیرا فصل دارد. این اعتبار ما است که چه طور اعتبار کنیم، این فرع اول (که بیان شد).\\ \large{وَ يَظهَرُ مِمّا تَقَدَّمَ أَوَلاً أَنَّ اَلجِنس هُوَ اَلنوع مُبهَماً} \normalsize (یک، جنس همان نوع از حیث ابهام است).\\ \large{وَ أَنَّ اَلفَصل هُوَ اَلنوع مُحَصَّلاً} \normalsize (فصل همان نوع از حیث تَحَصُّل است).\\ \large{وَ اَلنوع هُوَ اَلماهيَةَ اَلتامَة} \normalsize (نوع ماهیتی تامه بدون نظر بر ابهام و تَحَصُّل است).\\ این یک (نکته)، نکته دوم که خیلی از طلبه‌ها این نکته را قاطی می‌کنند. من از شما بپرسم، حمل جنس بر نوع حمل اولی ذاتی است یا حمل شایع صناعی؟\\ (پاسخ) حمل اولی ذاتی است.\\ حمل فصل بر نوع حمل اولی ذاتی است یا حمل شایع صناعی؟\\ ایشان معتقد است که حمل اولی ذاتی است اما ایشان، آقای طباطبایی با أَلمَنطِق اختلاف دارد. حمل جنس بر نوع، فصل بر نوع، جنس و فصل با هم بر نوع این‌ها همه حمل اولی ذاتی است.\\ \large{أَلإِنسانُ حِیوانٌ ناطِقٌ} \normalsize حمل اولی ذاتی است. \large{أَلإِنسانُ حِیوانٌ} \normalsize حمل اولی ذاتی است. \large{أَلإِنسانُ ناطِقٌ} \normalsize باز هم حمل اولی ذاتی است.\\ اما حمل فصل بر جنس یا جنس بر فصل، مثل این که من بگویم \large{أَلحَیَوانُ ناطِقٌ} \normalsize یا بگو که \large{بَعْضَ أَلحَیَوانِ ناطِقٌ} \normalsize ، از آن طرف بگویم که \large{أَلناطِقُ حیوانٌ} \normalsize ، می‌گوید که این حمل هم حمل شایع است، چرا؟\\ دقت، فصل برای نوع، ذاتی است وگرنه فصل برای جنس عارض خاص است. جنس برای نوع ذاتی است وگرنه جنس برای فصل عارض عام است. حیوانیت برای ناطقیت عارض عام است. ناطقیت برای حیوانیت عارض خاص است. بله، حیوانیت و ناطقیت برای انسان، ذاتی است. ببینید، بعد می‌گویم آقای طباطبایی کجا با دیگران اختلاف دارد.\\ \large{ثانياَ أَنَّ كُلاً مِنَ اَلجِنسِ وَ اَلفَصل} \normalsize (هر یک از جنس و فصل چه به تنهایی چه با هم).\\ \large{مَحمولٌ عَلى اَلنوع حملاً أَولياً} \normalsize (به عنوان حمل اولی بر نوع حمل می‌شوند).\\ \large{وَ أَما اَلنِسبَة بَينَهُما أَنفُسَهما} \normalsize (اما نسبت بین جنس و فصل بین خودشان).\\ \large{فَاَلجِنسُ عَرَضٌ عامٌ بِاَلنِسبَةِ إِلى اَلفَصل} \normalsize (جنس عرض عام نسبت به فصل است).\\ \large{وَ اَلفَصلُ خاصَةٌ بِاَلنِسبَةِ إِلَيه} \normalsize (فصل عرض خاص نسبت به او است).\\ اما اختلاف آقای طباطبایی با دیگران، در المنطق شما درست جواب دادید، درست خوانده بودید. \\ من اگر گفتم که \large{أَلإِنسانُ حِیوانٌ ناطِقٌ} \normalsize ، این حمل، حمل اولی ذاتی است. اما اگر گفتم که \large{أَلإِنسانُ حیوانٌ} \normalsize یا گفتم که \large{أَلإِنسانُ ناطِقٌ} \normalsize ، این دو حمل مشهور می‌گویند که حمل شایع صناعی است. حمل جنس است فقط، حمل فصل است فقط، مشهور می‌گویند که حمل شایع صناعی است.\\ آقای طباطبایی می‌گویند: «مشهور غلط کرده (است)، مشهور اشتباه فرموده (است)، نخیر». تا در محو محور جنس و فصل هستیم، حمل بر نوع ذاتی است. \large{أَلإِنسانُ حِیوانٌ ناطق} \normalsize ، اولی ذاتی است. حیوانٌ، اولی ذاتی است. ناطِقٌ اولی ذاتی است. حق هم با آقای طباطبایی است.\\ استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشجویان مبنی بر این که چرا می‌گویند حمل شایع صناعی است، می‌فرمایند: «به خاطر این که می‌گویند شما اگر ذاتیات را همه‌اش را بر ذات حمل کنید، یک چیز است. اما اگر آمدی جنس را حمل کردی، جنس اعم است، فصل أَخَص است. غافل از این که جنس اعم نیست، جنس عین نوع است، فصل عین نوع است، اعتبار فرق می‌کند. اما در حمل شایع این‌گونه نیست، واقعاً فرق است. این است که اگر در امتحان گفتیم گونه حمل‌های زیر را بنویسید.\\ \large{أَلإِنسانُ حَیَوانٌ\\ أَلإِنسانُ ناطِقٌ\\ أَلإِنسانُ حَیَوانٌ ناطِقٌ\\ أَلحَیَوانُ ناطِقٌ\\ أَلناطِقُ حَیَوانٌ\\ } \normalsize شما سه تای اولی را حمل اولی ذاتی می‌نویسید، دوتای آخر را حمل شایع صناعی می‌نویسید. اگر گفتیم در حمل‌های زیر به نظر مرحوم علامه و نظر دیگران نوع حمل را مشخص کنید. به نظر دیگران، یکی‌اش حمل اولی ذاتی می‌شود، باقی‌اش حمل شایع صناعی می‌شود.\\ \large{وَ ثالِثاً} \normalsize (فرع سوم) ما در یک مرتبه دو جنس نداریم، چنانچه در یک مرتبه دو فصل نداریم.\\ یعنی چه؟\\ یعنی یک نوع دارای دو جنس نیست، چنین که یک نوع دارای دو فصل نیست.\\ چرا؟\\ خوب روشن است. زیرا لازم می‌آید یکی دو تا بشود، دو تا یکی بشود. اگر دو تا جنس باشد، قهراً هر جنسی، نوعی می‌سازد. اگر دو تا فصل باشد، قهراً هر فصلی نوعی می‌سازد. یک نوع دوتا شد، دوتا یکی شد. لذا انسان یک جنس قریب بیش‌تر ندارد، انسان یک فصل قریب هم بیش‌تر ندارد.\\ می‌فرماید وَ ثالِثاً، این که ممتنع است دو جنس در یک مرتبه محقق شود و همچنین دو فصل در یک مرتبه برای نوع (محقق شود). این که می‌گوییم در یک مرتبه، لازم نیست مرتبه أَخیرة باشد، الان من گفتم جوهَرٌ، جسمٌ نامٍ حساسٍ مُتَحَرک بأَلإِرادة. دقت کنید، نمی‌شود حیوان دو فصل داشته باشد، حیوانی که نوع متوسط است. حیوانی که نوع متوسط است، نمی‌تواند دو فصل داشته باشد.\\ سوال، آقا این جا که دو فصل دارد. حساس یکی، متحرک بالارادة دومی، قبلاَ این را گفتیم، علما آمدند فصل حیوان را بدست آورند، نفهمیدند کدام یک از این دو فصل است. می‌دانند که یکی‌اش فصل است، نفهمیدند کدام فصل است. احتیاطاً هر دو را ذکر کردند. نمی‌خواهند بگویند حساس جدا فصل، متحرک بالارادة جدا. این همینی که الان گفتیم، نمی‌شود. می‌خواهند بگویند یکی از این دو فصل است چون دقیقاً نمی‌دانیم، هر دو را ذکر می‌کنیم.\\ \large{وَ رابِعاً} \normalsize ، این رابِعاً تکرار است ایشان نباید می‌گفت زیرا این (مسئله) را گفت، دیگر فرع نیست، این اصل مطلب بود که گفته شد.\\ \large{أَنَّ اَلجِنسَ وَ اَلمادَة مُتَحِدانِ ذاتاً، مُختَلِفانِ اِعتِباراً} \normalsize (جنس و ماده ذاتاً متحد هستند، اعتباراً مختلف هستند). به این شفافی نگفت ولی گفته شد. ماده اگر لابشرط اخذ شود، جنس است. جنس اگر بشرط لا اخذ شود، ماده است و همچنین صورت، فصل است اگر لابشرط اخذ شود. فصل، صورت است اگر بشرط لا اخذ شود که این چیزی است که در ضمن مطلب داشتیم.\\ \large{وَ اَعلَم أَنَّ اَلمادَة في اَلجَواهِرِ اَلماديَة} \normalsize این مطلب، مطلب مهمی است خیلی هم به دردتان می‌خورد. ببینید، الان مگر ما نگفتیم ماده همان جنس است؟، الان گفتیم یا نگفتیم؟\\ مگر نگفتیم صورت همان فصل است؟\\ جواهر مرکبه مثل فرض کنید انسان، مثل آب، طلا، این‌ها در خارج ماده‌ای دارد، صورتی دارد. ماده‌اش فلز بودن است ، صورتش، صورت طلائیه است، خب درست. ماده‌اش می‌آید در ذهن من، جنس می‌شود. صورتش می‌آید در ذهن من، فصل می‌شود.\\ سوال این است، اگر چیزی در خارج بسیط بود چه؟، این را چه کارش کنیم؟\\ مثلاً قدیم اعراض را بسیط می‌دانستند، مانند رنگ‌ها. سفیدی بسیط است. این را چه کارش (کنیم)؟، این را چه طور جنس و فصل برای آن پیدا کنیم؟\\ این را می‌خواهد مرحوم طباطبایی توضیح بدهد. قابل توجه است، ببینید، یک کلمه درس ما تمام است. این چند لحظه آخر دقت بشود. ما در خارج اگر مرکب داشته باشیم از ماده و صورت، این ماده به ذهن من می‌آید، جنس می‌شود. این صورت می‌آید در ذهن من، فصل می‌شود، البته نه به این کیفیت. ماده اول به ذهن من می‌آید، ماده عقلی می‌شود، هنوز بشرط لا است. این را من لا بشرط در نظر بگیرم، جنس می‌شود. صورت به ذهن من می‌آید، صورت عقلی می‌شود، این را من لا بشرط در نظر بگیرم، فصل می‌شود. این در مرکبات (که بیان شد). در مرکبات برآیند این است، سه چیز ما داریم.\\ ماده خارجی، صورت خارجی، می‌آید همان را من تصور می‌کنم، ماده در ذهن من، صورت در ذهن من می‌شود، بشرط لا است. می‌آیم این ماده متصوری که بشرط لا است را لا بشرط لحاظ می‌کنم، جنس می‌شود. صورت را لا بشرط لحاظ می‌کنم، فصل می‌شود. اما اگر چیزی بسیط بود مثل سفیدی، طبق نظر قُدَما، این را چه کارش کنیم؟\\ این را باید یک ذره دقت کرد. می‌گوید که ما می‌آییم امور مناسب او را بدست می‌آوریم. به عنوان مثال سیاهی، سرخی، سفیدی. سفیدی، سفید است، سفیدی بسیط است. امور مناسبش را بدست می‌آوریم از این امور مناسب یک وجه اشتراک می‌گیریم، این وجه اشتراک جنس می‌شود. یک وجه تمایز می‌گیریم، این وجه تمایز فصل می‌شود. آن‌گاه این جنس را بشرط لا لحاظ می‌کنیم، ماده عقلی می‌شود. این فصل را بشرط لا لحاظ می‌کنیم، صورت عقلی می‌شود، پس فرق کرد. در مرکبات آن (چیزی) که به ذهن من آمد، ماده عقلی، صورت عقلی بود که بشرط لا است، من لا بشرط لحاظ کردم، جنس و فصل شد. در بسائط، بسیط است، دو صورت خارجی اصلاً ندارد که من از آن جنس و فصل بگیرم. مجبورم بیایم مناسبات و مشابهاتش را ببینم یک وجه اشتراک بیرون بکشم. مثلاً رنگ بودن، این وجه اشتراک را کشیدم، جنس شد. یک وجه افتراق بیرون بکشم، مثلاً چشم را زدن، کسی مکه رفته باشد می‌فهمد. از حرم پیغمبر (ص) بیرون می‌آییم، آن قدر این سنگ مرمر‌ها سفید است همه مردم این طوری (با گرفتن چشم‌هایشان) راه می‌روند. سر ظهر، انعکاس نور چشم را دارد کور می‌کند. رنگ سفید خصوصیتش برگشت دادن نور است. خب این چشم را زدن فصل می‌شود. حالا این‌ها را بشرط لا لحاظ می‌کنم، ماده وصورت عقلی می‌شود. فرق بسائط و مرکبات این (مسئله) است.\\ \large{وَ اَعلَم أَنَّ اَلمادَة في اَلجَواهِرِ اَلماديَة} \normalsize (ماده در جواهر مادی، (مانند) انسان، اسب، طلا، نقره).\\ \large{موجودَةٌ في اَلخارِج} \normalsize (ماده در جواهر مادی هست، به اثباتش می‌رسیم).\\ \large{وَ أَمَّا اَلأَعراض فَهيَ بَسيطَةٌ غَيرُ مُرَكَبَةٍ في اَلخارِج} \normalsize (اعراض بسیط اند و در خارج مرکب نیستند).\\ چون بسیط اند \large{ما بِهِ اَلاِشتِراك فيها عِينِ ما بِهِ اَلاِمتياز} \normalsize (مابه الاشتراکشان عین ما به الامتیازشان است).\\ پس چه؟، \large{وَ إِنَّما اَلعَقلُ يَجِدُ فيها مُشتَرَكاتٍ وَ مُختَصاتٍ} \normalsize (عقل در آن‌ها یک سری مشترکات و مختصات می‌بیند). رنگ بودن مشترک، چشم را زدن مختص است.\\ \large{فَيَعتَبِرُها أَجناساً وَ فُصولاً} \normalsize (این‌ها را به عنوان جنس و فصل اعتبار می‌کند).\\ \large{ثُمَّ يَعتَبِرُها بِشَرطِ لا} \normalsize (بعد همین جنس و فصل‌ها را بشرط لا اعتبار می‌کند).\\ \large{فَتَصيرُ موادَ وَ صُوَراً عَقليَة} \normalsize (ماده و صورت عقلی می‌شود).\\ اگر واضح نشد بگویید جلسه بعدی توضیح بیشتری بدهیم.\\ \large{أَللَّهُمَّ صَلُّ عُلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد } \end{document}
فلسفه
- چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۰
موضوع فلسفه
مکان -
زمان چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۰
شماره جلسه
جلسه ۱۰ از ۱۴
voice_icon_blue صوت درس
دریافت صوت
audio_icon_darkBlue audio_icon_darkBlue
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰