کتاب المشاعر، دوره اول، المشعر الثامن، المنهج الثانی، جلسه 9

جلسه ۹ از ۱۳
در این جلسه 3 مشعر از منهج ثانی مورد مداقه قرار گرفته است. بحث‌های طرح شده: عینیت صفات و ذات الهی، نظرات اشاعره و معنزله و کلام الهی حادث است یا قدیم، می‌باشد.
\documentclass[a4paper,12pt]{article} \begin{document} \\ {\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\ بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\ {\large «المنهج الثانی: فی نبذ من أحوال صفاته تعالی: و فیه مشاعر. المشعر الأوّل (فی أنّ صفاته تعالی عین ذاته)».}\\ در جلسات پیشین خدمت أعزّه این نکته را عرض کردیم که متأسفانه چینش کتاب مشاعر منطقی نیست!\\ یعنی مرحوم صدر‌المتألهین کتاب را با مشاعری شروع کردند، وقتی رسیدند به مشعر هشتم، فرمودند در این مشعر هشتم دو مشعر است. باز در این مشعر دوم، چند منهج است. منهج اول {\large «فی وجوده و وحدته»،} این چینش منطقی و درستی نیست. ولی به هر حال نسخ کتاب همین‌طور است متأسفانه.\\ حالا منهج دوم در مورد صفات باری تعالی است. منطقاً هم ابتدا باید ذات پروردگار مورد بحث قرار بگیرد، بعد صفات پروردگار مورد بحث قرار بگیرد.\\ مشعر اول در منهج دوم، در مورد نظر حکمت متعالیه در بحث صفات واجب تعالی است. ابتدا مرحوم صدرا نظر أشاعره و سپس نظر معتزله را ذکر می‌کنند، بعد می‌پردازند به نظر حکمت متعالیه. اینها را قبلاً خواندید، الآن ما هر چه می‌گوییم به یک معنا داریم تکرار می‌کنیم. این را در درس‌های قبلی‌تان و اصلاً شاید در تِرم اول خواندید.\\ اشعری‌ها قائل‌اند به اینکه صفات ذاتی پروردگار زائد بر ذات پروردگار و قدیم هستند. علم، قدرت، حیات، اراده، سمع، بصر، کلام، گفتند این صفات اولاً زائد بر ذات الهی است، ثانیاً قدیم هستند.\\ اشکال این نظریه همان چیزی است که مشهور است که بنا بر این نظر لازم می‌آید تعدد واجب که اصطلاحاً می‌گویند تعدد قدما. لازم می‌آید تعدد قدما. یعنی چه؟\\ یعنی عملاً باید ما هشت تا خدا داشته باشیم، یکی ذات پروردگار و هفت تا هم صفات ذاتی!\\ پس عملاً این‌طور می‌شود که بگوییم مثلاً این ذات الهی است، حالا بدون تشبیه داریم می‌گوییم، نگویید که ذات خدا چرا این‌جوری است. این تشبیه است. ما در کنار ذات الهی، هفت تا صفت داریم زائد بر ذات و قدیم؛ این علم است، این قدرت است، این حیات است، این سمع است، این بصر است، این ارائه است، این کلام است. این صفات هفت‌گانه هم زائد بر ذات هستند و هم قدیم هستند.\\ اشکالش مشخص است؛ این نظریه مشکلش این است که ما پس در حقیقت هشت تا خدا داریم، یک ذات با هفت تا صفات، چون صفات هم قدیم شدند و قدیم هم یعنی واجب. این نظر اشاعره بود که بطلانش هم مشخص است.\\ آمدیم سراغ نظر معتزله. معتزله می‌گویند که ما ذات الهی را داریم، این ذات مفاهیم صفات و اسماء بر او صدق نمی‌کند؛ یعنی شما می‌توانید در این‌جا به این ذات بگویید: {\large «عالمٌ»،} می‌گوید نه. آیا می‌توانیم بگویید: {\large «قادرٌ»؟}‌\\ می‌گوید نه. ذات، اسماء و صفات در درونش نیست، هیچ!\\ ولی کارش عالمانه است. کارش قادرانه است. اصطلاحاً به این نظریه می‌گویند قول به نیابت. یعنی چه؟\\ می‌خواهد بگوید که شما در این ذات مفهوم عالم را به کار نبر، ولی ذات نائب مناب صفت علم است. ذات نائب مناب صفت قدرت است. ذات نائب مناب صفت حیات، اراده، سمع، بصر و کلام است. یعنی چه؟\\ یعنی اگر یک موجودی عالم باشد کارش چطور است؟\\ کارش حکیمانه است. می‌گوید خدا هم کارش حکیمانه است. گر یک موجودی قادر باشد، کارش چیست؟\\ کار مقتدرانه است. می‌گوید خدا هم کارش مقتدرانه است.\\ اگر بخواهیم لُری حرف بزنیم: ما در زبان فارسی یک مَثلی داریم می‌گوییم: «خودش را بیاور اسمش را نیاور»!\\ معتزلی‌ها حرفشان همین است. می‌گویند علم را خودش را بیاور در ذات، اسمش را نیاور، مفهومش را نیاور. قدرت را خودش را بیاور، اسمش را نیاور، مفهومش را نیاور. به ذات نگو {\large «عالمٌ»،} که بعد مثل اشاعره گیر کنی که این علم داخل ذات است یا بیرون ذات است؟\\ اگر بیرون باشد، خداها بشود هشت تا. داخل باشد، داخل ترکیب بشود و در این گیر کنی. نه!\\ ذات حقیقت علم و قدرت و حیات و اینها را دارد، اما مفهوم‌ها بر آن صدق نمی‌کند. خودش را بیاور، اسمش را نیاور. ذات نائب مناب این صفات است؛ یعنی شما با صفت علم دنبال چه هستی؟\\ کار حکیمانه باشد؟\\ ذات کارش حکیمانه است. با صفت قدرت دنبال چه هستی؟\\ کار مقتدرانه باشد؟\\ مشکلی ندارد، کار ذات مقتدرانه است. با صفت بصیر دنبال چه هستی؟\\ اطلاع؟\\ ذات مطلع است. ولی نگو {\large «بصیرٌ»،} نگو {\large «عالمٌ»،} نگو {\large «خالقٌ»،} اینها را نگو و اینها را بر ذات بار نکن.\\ این هم نظریه دوم بود.\\ دانش‌پژوه: یعنی عالم بودن؟\\ استاد: بله. علم صفت است، عالم اسم است. قدرت صفت است، قادر اسم است.\\ نظر سوم نظر حکمت متعالیه است که همه شما بلد هستید، اینها را هم قبلاً خوانده بودید. حکمت متعالیه چه می‌گوید؟\\ می‌گوید که این ذات الهی است، همین ذات {\large «عالمٌ، قادرٌ، حیٌ»،} تا آخر. اثر ذاتی عین ذات است. دو تا ادعا داریم: \begin{enumerate} \item اسماء ذاتی عین ذات هستند. \item اسماء ذاتی مصداقاً عین یکدیگرند. \end{enumerate} \\ دو تا ادعا داریم که به عبارت أخری: این ذات را در نظر می‌گیریم، چطور این ذات همه‌اش وجود است، هستی است، همه‌اش هم علم است، یکپارچه علم است. همه‌اش قدرت است، یک‌پارچه قدرت است. یک ذات نامتناهی داریم، همه‌اش هستی، همه‌اش دانش، همه‌اش توانایی است. سؤالی که قدیمی‌ها در آن مانده بودند، صدرا جواب می‌دهد. آقا، اگر علم غیر قدرت است، گر قدرت غیر حیات است، پس ذات شد مرکّب!\\ صدرا می‌فرماید که در ما این‌طور است، ولی در موجود بسیط این‌طور نیست. موجود بسیط علمش عین قدرت است. قدرتش عین علم است. هر دو عین حیات است، حیات عین اوست.\\ به عبارت دیگر: صدرا می‌گوید که ما یک قانون داریم. قانون ما چیست؟\\ مفاهیم متعدد از مصداق واحد قابل انتزاع است. ما می‌توانیم از یک مصداق واحد، مصادیق متعدد بگیریم. بنویسیم واحد بسیط است. یک امر واحد بسیط مثال بزنم: وجود آب، به ماهیتش کاری نداریم. وجود آب بسیط است، چون هر وجودی بسیط است. این را در اول فلسفه خواندیم که وجود بسیط است. هر وجودی بسیط است. یک لیوان آب این‌جاست، آب نه، وجودش که ما نمی‌بینیم، که ما تصورش نمی‌کنیم، چون عین خارجیت است، این وجودِ آب، من از آن انتزاع می‌کنم معلول بودن را، خالص بودن را، شیء بودن را، بالفعل بودن را، خارجی بودن را، اثر داشتن را. منافاتی ندارد. یک وجودِ بسیط است، پنج تا، شش تا، ده تا از آن عنوان انتزاع می‌شود، مانعی ندارد. تعدد مفاهیم ـ این را در ذهن داشته باشید! ـ همیشه به معنی تعدد مصادیق نیست. ممکن است از یک مصداق، ما چند مفهوم بیرون بکشیم.\\ حالا بیایید سراغ خدا؛ این وجوب هیچ!\\ همه‌اش هستی است، همه‌اش حیات است، همه‌اش قدرت است، همه‌اش علم است. هر دو تا مطلب روشن شد. اسماء ذاتیه عین ذات هستند. اسماء ذاتی مصداقاً عین یکدیگر هستند. چرا عین یکدیگر هستند؟\\ چون عین ذات هستند. ذات مشترک است. چطور می‌شود؟\\ ببینید، من این‌جا بنویسم: علم عین ذات است، قدرت عین ذات است، شما چه نتیجه‌ای از این دو جمله می‌گیرید؟\\ علم عین ذات است، قدرت هم عین ذات است، من نتیجه می‌گیرم که پس علم عین قدرت است. طبیعی است. اگر قدرت عین ذات است و علم هم عین ذات است، {\large «عین العین عینٌ»،} واضح و روشن است. اگر قدرت عین ذات است و علم هم عین ذات است، علمش همان قدرت است و قدرتش هم همان علم است. منتها مصداقاً، نه مفهوماً. مفهوماً دو تا هستند اما مصداقاً اختلافی نیست.\\ عبارت را ببینید: {\large «المنهج الثانی: فی نبذ»،} نبذ یعنی پاره‌ای. {\large «فی نبذ من أحوال صفاته تعالی»،} در پاره‌ای از احوال صفات خدای متعال است. {\large «و فیه مشاعر»،} در این منهج دوم مشاعری است. {\large «المشعر الأوّل (فی أنّ صفاته تعالی عین ذاته)»،} در اینکه صفات خدا عین ذاتش است.\\ {\large «إنّ صفاته تعالی عین ذاته تعالی»،} صفات خدای متعال عین ذاتش است. {\large «لا کما یقول الأشاعرة أصحاب أبی الحسن الأشعریّ 1»،} نه آن‌چنان که می‌گوید اشاعره که پیروان ابی الحسن اشعری هستند. مرحوم آقای مطهری در کتاب علوم اسلامی در بخش کلام می‌گویند ابوالحسن اشعری تقریباً نابغه است و آدم بسیار خوش‌ذهنی است. ما الآن که هزار سال گذشته، داریم افکار او را بررسی می‌کنیم، بله، هزار سال علم پیش رفته است. باید برود در آن ظرف زمانی، آن‌جا شخصیت را بررسی کند.\\ اشاعره چه می‌گویند؟\\ {\large «من اثبات تعدّدها فی الوجود»،} از اینکه می‌آید صفات خدای متعال را اثبات می‌کند تعددش را در وجود. {\large «لیلزم تعدّد القدماء»،} برای اینکه لازم بیاید تعدد قدماء. البته آن بدبخت‌ها و بیچاره‌ها نیامدند تعدد صفات را اثبات کنند تا تعدد قدما لازم بیاید. غایت کارشان را این قرار ندادند، این لازمۀ حرفشان است. لازمه‌اش ناخودآگاه این شده است. آقای مطهری و دیگران دارند که اینها آمدند فرار کنند از شرک، افتادند در دامن شرک!\\ آمدند بگویند که صفات خدا عین ذاتش نیست که ترکیب لازم نیاید و خدا مرکب نشود، آمدند احدیت را درست کنند، واحدیت را خراب کردند!\\ آمدند یگانگی را درست کنند، یکتایی را خراب کردند!\\ آمدند بساطت ذات را احترام بگذارند، مبتلا شدند به شرک!\\ {\large «لیلزم تعدّد القدماء»،} الآن مشکلی که اشاعره دارند این است که به هشت تا خدا قائل هستند!\\ اصطلاحاً می‌گویند: قدمای ثمانیه که روی تخته نوشتم.\\ {\large «ـ تعالی عن ذلک علوّاً کبیراً ـ»،} خدا متعالی است از این حرف اشاعره.\\ {\large «و لا کما یقوله المعتزلة 2 و تبعهم الآخرون من أهل البحث و التدقیق»،} و نه آن‌چنان که می‌گویند معتزله و متأسفانه دیگران از معتزله پیروی کردند. دیگرانی که اهل بحث هستند و اهل دقت هستند. چه می‌گویند معتزله؟\\ {\large «من نفی مفهوماتها رأساً و اثبات آثارها»،} آمدند نفی کردند مفهوم‌های صفات را از بیخ و گفتند اصلاً به خدا نمی‌شود عادل گفت، به خدا نمی‌شود قادر گفت و اثبات کردند آثار این صفات را. به خدا عالم نمی‌شود گفت، اما کار خدا عالمانه است. به خدا قادر نمی‌شود گفت، اما کار خدا قادرانه است. یعنی آن کاری که قادر می‌خواهد بکند، ذات انجام می‌دهد. کاری که عالم می‌خواهد انجام بدهد ذات انجام می‌دهد. {\large «و جعل الذات نائبة منابها»،} و قرار دادن ذات را نائب مناب صفات.\\ {\large «کما فی أصل الوجود عند بعضهم»،} نعوذ بالله بعضی گفتند که به خدا حتی موجود هم نمی‌شود بگوییم!\\ این صفت را نمی‌شود برای خدا به کار ببریم که بگوییم موجود. پس خدا موجود نیست، اما کاری که می‌کند مثل کار یک موجود است. ذات الهی چه توقعی از یک موجود داریم؟\\ آن توقع را برآورده می‌کنیم، ولی به او موجود نگو. چه توقعی از عالم داریم؟\\ آن توقع را برآورده می‌کند، ولی به او عالم نگو. گفتم که «اسم را نیاور، خودش را بیاور»!\\ {\large «کصاحب حواشی التجرید 3»،} مثل صاحب حواشی تجرید این چنین پنداشت. برگردید سطر اول، {\large «إن صفاته تعالی عین ذاته»،} صفات خدا عین ذاتش است، {\large «لا کما و لا کما»؛} نه مثل حرف اشاعره و نه مثل حرف معتزله. پس چطور؟ \\ {\large «بل علی نحو یعلمه الراسخون فی العلم»،} بلکه به گونه‌ای که می‌داند آن گونه را راسخین در علم، {\large «من أنّ وجوده تعالی الذی هو عین حقیقته»،} که وجود خدای متعال که عین حقیقت خداست، {\large «هو بعینه مصداق صفاته الکمالیّة»،} خود این وجود مصداق صفات کمالیه الهی است. {\large «و مظهر نعوته الجمالیّة و الجلالیّة»،} مظهر صفات جمالیه و جلالیه پروردگار است.\\ توضیح: {\large «فهی»،} این فاء را می‌توانید به معنی اسم بگیریم یعنی زیرا صفات الهی {\large «علی کثرتها و تعددّها موجودة بوجود واحد»،} صفات الهی با اینکه زیاد است، لااقل هفت تا است موجود است به یک وجود، {\large «من غیر لزوم کثرة و انفعال و قبول و فعل»،} بدون اینکه لازم بیاید کثرت و انفعال و قبول و فعل. چه می‌خواهد بگوید مرحوم صدرا. دارد به منشأ شبهه اشاره می‌کند. یک کلمه!\\ ببینید در ما این‌جوری است که تا می‌گوییم صفت، این را می‌فهمیم. تا من می‌گویم صفت، شما چه می‌فهمید؟\\ می‌گویید که یک ذات داریم به اضافۀ صفت. مثلاً من الآن این‌جا ایستادم، ذات من هست اما صفت مشی نیست. راه که بروم، شما می‌گویید {\large «ماشٍ»،} صفت می‌آورید. این‌جا ایستادم، حالا که راه رفتم، حالا می‌شوم ماشی. من این‌جا ایستادم، ذات من هست، صفت کتابت نیست. وقتی شروع کردم به نوشتن، شما می‌گویید که شد کاتبٌ. یعنی ذهن متکلمین این بوده که صفت باید بیرون از ذات باشد، سوار بر ذات باشد. کأن نمی‌توانستند تصور کنند یک صفتی را که عین ذات است، این اشتباه است. الآن ناطقیت یک وصف است، اما عین ذات من است. ذات من ناطق است. اینها از صفت چنین تصوری را داشتند؛ لذا چه کار کردند؟\\ مثل اشاعره گفتند که این ذات، این هم صفاتش، شد هشت تا خدا!\\ معتزله چه کار کردند؟\\ گفتند که اشاعره اشتباه کردند، ما صفات را نمی‌توانیم در مورد خدا به کار ببریم. پس خدا نعوذبالله عالم که نیست، جاهل است؟\\ گفتند نه، نگو عالم است، بگو ذاتش نائب مناب علم است. عالم را نگو، بگو کار عالمانه می‌کند.\\ صدرا می‌گوید که همه این مشکلات مال یک کلمه است، نفهمیدند می‌شود یک صفتی عین ذات باشد. ذات الهی همه‌اش علم است، همه‌اش قدرت است، همه‌اش حیات است، چه مشکلی دارد؟\\ مثل این آب داخل لیوان که وجودش معلول است، مجعول است، شیء است، بالفعل است، حادث است، همه اینها را دارد. یک شیء است همه اینها از آن انتزاع می‌شود. این را ابن‌سینا می‌گوید که تعدد مفاهیم که از یک شیء انتزاع می‌شود، دلالت بر تعدد مصادیق نمی‌کند، برهان می‌خواهد که آیا این مفاهیم چند تا مصداق دارد یا یک مصداق دارد؟\\ این برهان می‌خواهد و انسان باید برود سراغ ادله و ببیند که بالاخره این چند تا مفهوم چند تا مصداق دارد یا یکی؟\\ لذا فرمود: {\large «من غیر لزوم کثرة»،} کثرتی پیش نمی‌آید. یک ذات است همه‌اش علم است، همه‌اش قدرت است. کثرت کجاست؟\\ {\large «و انفعال»،} نه کثرت و تعدد و نه انفعال که بگوییم ذات منفعل شده و علم را پذیرفته است، منفعل شده قدرت را پذیرفته است و نه قبول و نه فعل، هیچ کدام.\\ حالا می‌خواهد تمثیل و تنظیر کند: {\large «فکما انّ وجود الممکن عندنا موجود بالذات»،} پس همان گونه که وجود ممکن در نزد ما موجود بالذات است، بالایش می‌نویسید یا کنارش {\large «لأصالة وجود»،} به‌خاطر اصالت وجود. {\large «و الماهیّة موجودة بعین هذا الوجود»،} ماهیت موجود است به عین این وجود {\large «بالعرض و المجاز»،} به‌خاطر بودن این وجود مصداق این ماهیت. چطور وجود موجود بالذات است، ماهیت به عین همین وجود موجود است؟\\ {\large «فکذلک الحکم فی موجودیّة صفاته تعالی»،} همین گونه حکم می‌کنیم در موجودیت صفات خدا {\large «بوجود ذاته المقدّس، الا أنّ الواجب لا ماهیّة له»،} جز اینکه واجب ماهیت ندارد. این مثالی که ما می‌زنیم رهزن نشود.\\ الآن وجود این آب در لیوان، عین ماهیتش است.\\ {\large «ان الوجود عارض المهیة ـ تصوراً و اتحدا هویة 4»،} هویتاً یکی است. وجود و ماهیت در خارج دو تا نیستند، وجود بالذات موجود است و ماهیت بالعرض، یک چیز بیشتر در خارج نیست. در مورد ذات واجب تعالی هم می‌گوییم که ذات الهی موجود است، عین علم است، عین قدرت است، عین حیات است. مثال مرحوم صدر المتألهین مثل همه مثال‌ها از یک جهت مقرب است، از دَه تا جهت مبعّد است. به نظر من مثال، مثال خوبی نیست. مثال را باید آن‌گونه که من زدم ایشان مثال می‌زد. این وجود داخل لیوان {\large «معلولٌ بالفعل، حادثٌ، شیءٌ، موجودٌ»،} همه اینها از آن انتزاع می‌شود، واقعاً هم انتزاع می‌شود. به این باید مثال زده بشود، چون وقتی بحث ماهیت را پیش می‌کشید، ماهیت می‌شود مجاز و اصلاً در خارج موجود نیست و اعتبار ذهن و انتزاع ذهن است و ما نمی‌توانیم این را با {\large «ما نحن فیه»،} تطبیق بدهیم. یک مقداری مثال، مثال دقیقی به نظر نیست. بحث ما تمام شد.\\ {\large «المشعر الثانی فی کیفیّة علمه تعالی بکلّ شیء علی قاعدة مشرقیّة»،} آمدیم سراغ مشعر دوم. اگر بخواهیم برای مشعر دوم، فارسی یک عنوانی انتخاب کنیم، باید عنوانش را بگذاریم: گستره علم الهی. گستره علم الهی چه مقدار است؟\\ هم ادله عقلیه، هم ادله نقلیه، به ما اثبات می‌کند، گستره علم الهی بی‌نهایت است.\\ {\large «الله تعالی عالمٌ بکل شیء».} این را می‌خواهیم اثبات کنیم که چطور خدای متعال عالم به هر چیزی است؟\\ این باید اثبات بشود که {\large «الله تعالی عالمٌ بکل شیء».}\\ مرحوم صدر المتألهین ابتدا بحث را در مورد وجود مطرح می‌کند. چطور بحث در مورد وجود مطرح می‌شود؟\\ صدرا می‌فرماید: خدا صرف الوجود است، صرف وجود تکرارپذیر نیست؛ لذا گستره‌اش نامحدود است و همه وجودات را در بر می‌گیرد. خدا صرف الوجود است و صرف الوجود تکرارپذیر نیست، قانونش چه بود؟\\ {\large «صرف الشیء لا یتثنی و لا یتکرر 5»،} لذا گستره‌اش نامحدود است و همه وجودات را در بر می‌گیرد.\\ این ماژیک دست من وجودی دارد، به یک معنای این وجود، وجود خداست. چرا؟\\ چون اگر وجود خدا که صرف هستی است بیاید، بیاید، بیاید عالم عقل، عالم مثال، همه را بگیرد و بگیرد، به این ماژیک که برسد بگوییم نه، این وجود، وجود خدا نیست. یعنی وجود خدا مرکب شد از هستی خودش و نداشتن این هستی. هستی خودش را دارد، این هستی را ندارد. کمال خودش را ندارد، این کمال را ندارد. در این صورت آن هستی صرف هستی هست یا صرف هستی نیست؟\\ این مرکب شد، تثنی پیدا کرد، دو تا شد، تکرر پیدا کرد.\\ چطور هستیِ خدا هستیِ همه اشیاء است، همه اشیاء هستی‌شان هستی خداست، منتها قبلاً هم داشتیم که این اتحاد مطلق و مقید است. مطلق با مقید متحد است، اما مقید با مطلق متحد نیست. مثالی که می‌زدیم یادتان هست که مثال چه بود؟\\ گفتیم که یک پروفسور ریاضی این‌جا ایستاده، یک شاگرد کلاس اول یا دوم هم نشسته است. هر چه او ریاضی می‌داند، این می‌داند؛ اما هر چه این ریاضی می‌داند او نمی‌داند. این مثال بود، چون این‌جا واقعاً دو تا ذهن است و دو تا علم است. اما از نظر فیلسوفان، خدا صرف هستی است، صرف هستی تکرارپذیر نیست؛ لذا گستره‌اش نامحدود است و همه وجودات را در بر می‌گیرد که اگر وجودی در عالم باشد که این وجود، وجود خدا نباشد؛ یعنی وجود خدا او را در بر نگرفته باشد، خدا مثل این هستی نیست.\\ صدرا می‌گوید که همین نکته در مورد علم هست، یعنی چه؟\\ بگو که خدا صرف علم است. صرف علم تکرارپذیر نیست، لذا گستره علم الهی نامحدود است و خدا عالم به هر شیء است بلکه هر علمی علم اوست. مثال بزنم، من بگویم این ماژیکی که دست من است وجود این ماژیک، خدای متعال علمش آمده عالم عقل را گرفته، عالم مثال را گرفته، عالم ماده را گرفته، آمد و آمد و آمد به این عالِم نیست. اگر خدا به این عالِم نباشد، علمش صرف العلم است یا دیگر صرف العلم نیست؟\\ نیست. چرا؟\\ چون علمش تبدیل شد به علم به همه چیز و جهل به این ماژیک. علم خدا مرکب شد از علم به ماسوای این ماژیک و جهل به این ماژیک. اینکه صرف العلم نیست.\\ صفات ذاتی پرورگار ـ دارم با دقت کلمات را می‌چینم! ـ اگر عین ذات است، این یک مطلب؛ و اگر ذات صرف هستی است، این دو مطلب؛ پس این صفات هم صرف هستند، این سه مطلب؛ پس این صفات نامحدود هستند. هر علمی علم خداست، هر قدرتی قدرت خداست، هر اراده‌ای اراده خداست {\large «وَ ما تَشاؤُنَ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ 6»،} این را می‌توانیم یک جور دیگری بگوییم که خدا به هر چیزی عالِم است، خدا بر هر چیزی قادر است، می‌توانیم بگوییم که هر علمی علم خداست چه اینکه هر وجودی وجود خداست، نترس!\\ هر وجود وجود خداست، یعنی مطلق با مقید متحد است، نه اینکه مقید با مطلق متحد باشد، این مراد نیست.\\ اگر یادتان باشد حمل در این‌گونه از موارد حمل شایع بود یا حمل حقیقت و رقیقت؟\\ بحثش گذشت که در بحث قاعده بسیط الحقیقة داشتیم، حمل حقیقت و رقیقت بود. عبارت را ببینید، ما عملاً دو تا مشعر را خواندیم؛ یعنی هم مشعر دوم و هم مشعر سوم را. عبارت‌پردازی ایشان زیاد است، ولی مطلب همین است که خدمت شما عرض کردم. حالا در این وسط‌ها مرحوم صدرا چند تا قاعده فلسفی هم می‌گوید که شاید چندان لازم به گفتن نبود، ولی به هر حال قبلاً هم شما اینها را خواندید.\\ {\large «المشعر الثانی فی کیفیّة علمه تعالی بکلّ شیء»،} کیفیت علم پروردگار به هر چیزی {\large «علی قاعدة مشرقیّة»،} هر جا صدر این‌گونه تعبیراتی دارد که {\large «قاعدة مشرقیة، قاعده اشراقیة»،} می‌خواهد بگوید که مطلب مال خود ماست و به ذهن ما رسیده، آن هم بر اثر سیر و سلوک و بر اثر تنویر باطن.\\ {\large «هی»،} آن قاعده مشرقیه این است: {\large «انّ للعلم حقیقة کما أنّ للوجود حقیقة»،} علم دارای حقیقتی است، چه اینکه هستی دارای حقیقتی است. {\large «و کما أنّ حقيقة الوجود حقيقة واحدة»،} و همان‌گونه که حقیقت هستی یک حقیقت واحد است، چون صرف است، {\large «و مع وحدتها يتعلق بكلّ شي‌ء»،} و با اینکه حقیقت هستی واحد است به هر چیزی تعلق می‌گیرد، هستی عالم را هست کرده، {\large «و يجب أن يكون وجودا يطرد العدم عن كل شي‌ء و هو وجود كل شى‌ء و تمامه»،} و واجب است اینکه آن وجود همان وجود حقیقی و حقیقت وجود، وجودی باشد که گستره‌اش در این حد است که طرد عدم می‌کند از هر چیزی. وجود هر چیزی است و تمام هر چیزی است و صرف الوجود تمام کل وجود است. این را قبلاً داشتیم و یک بحثی را در این زمینه، ما قبلاً گذراندیم در صفحه 49 را ببینید، {\large «المشعر الخامس»،} در صفحه 49 یک فصلی را ما خواندیم، عنوان این فصل چه بود: {\large «المشعر الخامس فی أن واجب الوجود تمام کل شیء»،} در اینکه واجب الوجود تمام هر چیزی است. من در تقریر آن مشعر، هشت تا مطلب پشت سر هم ذکر کردم. در تقریر مشعر پنجم، هشت تا مطلب پشت سر هم ذکر کردیم تا این مطلب فهمیده بشود که خدا ـ که حقیقت هستی است ـ تمام هر هستی است. این‌جا چه می‌گوییم؟\\ این‌جا می‌گوییم: {\large «و یجب أن یکون»،} حقیقت هستی باید وجودی باشد که طرد کند عدم را از هر چیزی و حقیقت هستی وجود هر چیزی است و تمام هر چیزی است و این را می‌دانیم. {\large «و تمام الشي‌ء يكون أولى به من نفسه»،} کمال یک شیء اولی است به او، از خودش. کمال هر چیزی از خودش به او اولی است، چون وجود برترش است. وجود تکامل یافته، وجود کامل یک شیء غایت اوست. غایت از ذو الغایة اشرف است. ایشان با این قاعده فلسفی که بلد هستیم می‌گوید: {\large «أنّ الشي‌ء يكون مع نفسه بالإمكان، و مع تمامه و موجبه بالوجوب»،} شیء با خودش جهتش امکان است، با تمام و موجبش جهتش وجوب است، {\large «و الوجوب آكد من الإمكان»،} وجوب هم از امکان آکَد است.\\ چه می‌خواهد بگوید در این‌جا؟ \\ می‌دانید هر ماهیتی، هر شیئی به خودش نگاه کنید، ممکن است. ممکن یعنی نسبت به وجود و عدم مساوی است. همین که علت آمد بالای سرش، موجب آمد بالای سرش که موجب تمام و متمّم اوست، {\large «علة الشیء تمامه و متمّمه».} اینکه آمد، می‌شود واجب. یک قانونی را من روی تخته چند وقت پیش نوشتم، حفظ شدید و بلد بودید: {\large «الممکن من حیث نفسه لیس و من حیث علّته أیس 7»،} در نوشته‌های شما هست اگر مراجعه کنید. ممکن را اگر به خودش نگاه کنیم لیس است. به علتش نگاه کنیم أیس است یعنی هست. تمام یا متمم یا موجب همان علت است که در {\large «ما نحن فیه»} همان صرف الحقیقه است، صرف الوجود است. صرف الوجود کمال همه وجودات است. وجودات را به خودشان اگر نگاه کنید لیس هستند و نیستند. به صرف الوجود نگاه کنید هستند. به حقیقت وجود نگاه کنید هستند.\\ حالا برگردید خط اول عبارت چه بود؟\\ {\large «و کما أن حقیقة الوجود حقیقة واحدة»،} همان‌طور که حقیقت وجود حقیقت واحده‌ای است حالا {\large «فكذا»،} این {\large «فكذا»،} به آن {\large «کما»} برمی‌گردد. یک، دو، سه، چهار سطر بالاتر است. همان‌گونه که حقیقت وجود یک حقیقت است ولی گسترش دارد {\large ««فکذا علمه تعالى يجب أن يكون حقيقة العلم»،} علم خدا باید حقیقت علم باشد، {\large «و حقيقة العلم حقيقة واحدة»،} حقیقت علم یک حقیقت است، {\large «و مع وحدتها علم بكل شي‌ء»،} با اینکه یک علم است، صرف العلم است، علم به هر چیزی است. آیه قرآن: {\large «لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصاها 8»،} هیچ کوچک و بزرگی را فرو نمی‌گذارد مگر اینکه شمارش می‌کند.\\ چرا؟\\ برهان مطلب: {\large «إذ لو بقي شي‌ء من الأشياء و لم يكن ذلك العلم علما به»،} اگر شیئی از اشیاء باقی بماند، مثال می‌زدیم به این ماژیک دستمان. شیئی از اشیاء باقی بماند، این ماژیک دست من.\\ {\large «و لم یکن ذلک العلم علما به»،} آن علم صرف علم به او نباشد {\large «لم يكن صرف حقيقة العلم»،} این دیگر صرف حقیقت علم نیست. {\large «بل علما بوجه و جهلا بوجه آخر»،} می‌شود علم خدا علم به ماسوای این ماژیک و جهل به این ماژیک. اینکه شد مرکّب!\\ اینکه بسیط العلم نشد، صرف العلم نشد.\\ {\large «و صرف حقيقة الشي‌ء»،} زیر این جمله را خط بکشید، یک قانون کلی است: {\large «و صرف حقیقة الشیء لا يمتزج بغيره»،} صرف حقیقت چیزی مزج نمی‌شود به غیر او. با غیر او مزج نمی‌شود.\\ {\large ««و إلّا فلم يخرج جميعه من القوّة إلى الفعل»،} وگرنه همه او از قوه به فعل خارج نشده است و لذا صرف نخواهد بود. صرف یک شیء یعنی قابل تثنّی نیست. اگر یک مورد پیدا کنیم که هنوز به فعلیت نرسیده، تا به فعلیت رسید می‌شود دومی و می‌شود تکرار و حال اینکه صرف قابل تکرار نیست.\\ یک سؤال در این‌جا به ذهن شما می‌آید. خط اول را نگاه کنید، خط اول چه بود؟\\ {\large «و کما أنّ»،} خط چهارم چه بود؟\\ {\large «فکذا»،} همان‌طور که وجودش این‌طوری است، علمش این‌جوری است. می‌گوییم چه ربطی به هم داشت؟\\ می‌گوید که عجب کم‌حافظه هستید!\\ الآن گفتیم که صفات خدا عین ذاتش است، یعنی چه؟ \\ می‌فرماید: {\large «و قد مرّ»،} در مشعر قبل {\large «أنّ علمه سبحانه تعالى راجع إلى وجوده»،} علم خدا راجع به وجودش است، {\large «فكما أنّ وجوده لا يشوب بعدم و نقص»،} پس همان‌گونه که وجودش مشوب به عدم و نقصی نیست، {\large «فكذلك علمه الذي هو حضور ذاته لا يشوبه بغيبة شي‌ء من الأشياء»،} پس علم خدا که حالا در پرانتز بگوییم علم خدا یعنی حضور ذاتش، علم همان حضور است. مشوب به غیبوبت چیزی از اشیاء نیست که بخواهد چیزی از محضر پروردگار دو باشد و نعوذبالله خدا به چیزی جاهل باشد، نعوذبالله اصلاً!\\ {\large «كيف؟»،} چگونه می‌شود که خدا نعوذبالله جاهل باشد؟\\ یک کلمه من در این‌جا بنویسم!\\ چگونه می‌شود که خدای متعال عالم نباشد و حال اینکه {\large «و هو محقّق الحقائق»،} مثبت ثابتات اوست؛ {\large «و مشيّئ الأشياء»،} چیستی‌بخش به چیزها اوست. من الآن در حاشیه نوشتم، موقع مطالعه به ذهنم نیامده بود، آیه‌اش در قرآن چیست؟\\ شما بفرمایید!\\ الآن نوشتم: {\large «أَ لَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبير 9»،} خدا با استفهام انکاری می‌پرسد که عجیب است، آنکه آفریده نمی‌داند!؟\\ شما یک سال زحمت می‌کشید یک دستگاهی اختراع می‌کنید، می‌خواهند از این دستگاه رونمایی کنند در پردیس مثلاً خوارزمی، شما می‌روید پشت بلندگو می‌ایستی، یک ساعت ویژگی‌های این دستگاه را می‌گویی که این چند تا تیکه دارد، چند جزء دارد، آنالیزش چطور است، بعد شناژبندی‌اش چه جور بوده، چگونه من طرحش را دادم، چه بی‌خوابی‌هایی کشیدم، چون تو ساختی. خدا می‌فرماید که من آفریدم، آیا من نمی‌دانم!؟\\ آن هم الآن این دستگاه از من جداست، من در داخل این دستگاه نیستم، خدا می‌گوید که من درون آفریده‌هایم هستم.\\ چطور در آفریده‌ها هستم؟\\ امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه فرمود؟\\ {\large «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجة 10»،} لطیف یعنی همین، یعنی چیزی که نفوذ کرده است. {\large «دانٍ في علوه 11»،} او بالاست ولی دانی است، در تمام اشیاء حضور دارد. {\large «فذاته أحقّ بالأشياء من الأشياء بأنفسها، فحضور ذاته تعالى حضور كل شي‌ء»،} اگر معیار علم حضور است، حضور ذات خدای متعال حضور هر چیزی است. اگر خدای متعال هست یعنی عالم به هر چیزی هست. {\large «فما عند اللّه هي الحقائق المتأصّلة التي تنزل هذه الأشياء منزلة الأشباح و الأظلال»،} آنچه که در پیش خداست آن حقائق اصیل است که این اشیائی که ما در خارج می‌بینیم نسبت به آنها به منزله شبح و ظل است.\\ {\large «أَ لَمْ تَرَ إِلى‏ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّل 12»،} آیه قرآن است، خیلی آیه عجیبی هم هست!\\ بعضی خیال می‌کنند که مراد همین سایه است که حالا مثلاً اگر بعدازظهر جلوی خورشید بایستیم، من یک متر و هشتاد سانت هستم ولی سایه‌ام هشت متر می‌شود. نمی‌بینی که خدا چگونه سایه را کشیده است؟\\ نه!\\ این سایه مرادش خلقت است. در روایات هم تعبیر به اظله و اشباح داریم.\\ آنچه که در عوالم پایینی است، ظلال و اشباح چیزهایی است که در بالا است. شاعر چه گفت؟\\ شاعر که می‌گویم مرحوم میرفندرسکی است: \begin{center} چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی \hspace*{2.5cm} صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی {\textbf{13}} \end{center} \\ از اشعار بسیار ارزشمند مال قصیده میرفندرسکی است که اصفهان در زمان صفویه معاصر مرحوم میرداماد و معاصر شیخ بهایی است. چند تا شرح هم بر آن نوشتند. \begin{center} صورت زیرین اگر با نردبان معرفت \hspace*{2.5cm} بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی \end{center} \\ بعد در وسط‌هایش می‌گوید: \begin{center} این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری \hspace*{2.5cm} گر ابونصرستی وگر بوعلی سیناستی \end{center} \\ از اشعار بسیار بلند حِکمی ماست اشعار مرحوم میرفندرسکی که در مطلعش دارد: \begin{center} چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی \hspace*{2.5cm} صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی \end{center} \\ امام رضا (علیه السلام) فرمود: {\large «فانما هناک لا یعرف الا بما هنالک»،} هر چه آن‌جاست با این چیزهایی که این‌جاست باید فهمیده بشود. روایت داریم که آتش جهنم همین آتش دنیاست منتها هفتاد بار خاموش شده است. قدرت خداست؛ یعنی هفتاد بار ضعیف شده است. هفتاد هم علامت تکثیر است، نه عدد هفتاد که مثلاً 71 یا 72 باشد، نه!\\ یعنی این مقدار ضعیف شده است. روایت داریم که اگر یک شعله از شعله‌های جهنم به تمام دنیا بخورد، همه را آتش می‌زند. این قدر آتش آن افروخته است. ما از آتش این‌جا می‌توانیم آتش آن‌جا را حدسی بزنیم.\\ من عرض کردم خدمت شما که من کلی گفتم، صدرا جزئی گفته، بعد کلی کرده است. اول علم را گفت، حالا بگوید قدرت هم همین است، حیات هم همین است. قدرت خدا صرف القدرة است، حیات خدا صرف الحیاة است. پس هر حیاتی حیات خداست، هر قدرتی قدرت خداست. چه اینکه قدرت خدا به هر چیزی تعلق می‌گیرد، حیات خدا به هر چیزی تعلق می‌گیرد.\\ {\large «المشعر الثالث: في الإشارة إلى سائر صفاته الكماليّة»،} اشاره‌ای به سایر صفات کمالیه‌اش است {\large «القاعدة المذكورة في عموم تعلّق علمه بالأشياء»،} قاعده‌ای که ذکر شد در مورد گستره تعلق علم خدا به اشیاء {\large «مطّردة في سائر صفاته»،} در سایر صفاتش هم می‌آید مثلاً {\large «فقدرته مع وحدتها يجب أن تكون قدرة على كل شي‌ء»،} قدرت خدا با اینکه یکی است، واحد است، باید قدرت بر هر چیزی باشد، چرا؟\\ {\large «لأنّ قدرته حقيقة القدرة»،} چون قدرت خدا حقیقت قدرت است. {\large «فلو لم تكن متعلّقة بجميع الأشياء»،} اگر قدرت خدا به همه اشیاء تعلق نگیرد، {\large «لكانت قدرة على إيجاد شي‌ء دون شي‌ء آخر»،} قدرت بر ایجاد چیزی هست دون چیزی دیگر. نعوذبالله باز این ماژیک دست من را بگوییم که خدا بر هر چیزی قادر است الا بر این ماژیک. قدرت خدا می‌شود قدرت به ماسوای این ماژیک و عجز نسبت به این ماژیک!\\ قدرت خدا شد مرکب. قدرت و عجز قاطی شد!\\ این دیگر قدرت صرف نیست.\\ {\large «فلم يكن قدرته صرف حقيقة القدرة»،} قدرتش دیگر صرف حقیقت قدرت نخواهد بود. {\large «و كذا الكلام في إرادته و حياته و سمعه و بصره و سائر صفاته الكماليّة»،} سخن در اراده الهی، حیات الهی، سمع الهی، بصر الهی و همه صفات کمالیه‌اش این‌طور است. البته مراد صفات ذاتی است. نتیجه: {\large «فجميع الأشياء من مراتب قدرته و إرادته و مشيّته و حياته و غير ذلک»،} پس همه اشیاء از مراتب قدرت خداست، اراده خداست، محبت خداست، حیات خداست، کلام خداست، سمع خداست، بصر خداست، تا آخر.\\ {\large «و من استصعب عليه»،} در پایان مشعر دوم و مشعر سوم، مرحوم صدر المتألهین می‌خواهد یک نکته‌ای را به من و شما گوشزد کند و آن این است که کسانی که اینها را قبول ندارند مشکلشان چیست؟\\ کسی که نمی‌پذیرد وحدت وجود را، کسی که نمی‌پذیرد وحدت علم را، کسی که نمی‌پذیرد وحدت قدرت را، مشکلش چیست؟\\ کسی که نمی‌پذیرد علم من علم خداست، علم تو علم خداست، علم جن و انس و مَلک و فلک علم خداست!\\ یا نه، برعکس بگوییم که علم خدا علم عالَم است، گستره است، مشکلش چیست؟\\ یک کلمه است مرحوم صدرا می‌فرماید که مشکل اینها یک کلمه است، آن یک کلمه چیست؟\\ ما در فلسفه یک بابی داریم تحت عنوان باب وحدت و کثرت. پس {\large «الموجود إمّا واحد أو کثیر»،} وقتی می‌آییم سراغ بحث واحد و وحدت، واحد اقسامی دارد مثلاً حقیقی، مجازی. حقیقی باز اقسامی دارد: حقّه، غیر حقّه. صدرا می‌گوید که مشکل این محرومان و محجوبان یک کلمه است و آن این است که اقسام وحدت را خوب نفهمیدند. اقسام وحدت را خوب تشخیص ندادند. ما در واحد غیر حقّه، یکی از اقسام وحدتمان وحدت عددی است. چه اینکه واحد حقیقی حقّه همان واحد وحدت بالصراحه است. این بیچاره‌های محرومان کوته‌فکران، این دو تا را نتوانستند باهم تشخیص بدهند. خیال کردند نعوذبالله خدا وحدتش وحدت عددی است. نمی‌تواند درست وحدت بالصراحه را تصور کند. وحدتی که از صرافت بجوشد، از صرف بودن، این را نمی‌داند!\\ اگر وحدت خدا وحدت عددی باشد حرف آنها درست است، کاملاً درست است. یعنی چه؟\\ یعنی علم خدا گسترده نیست، هر علمی علم خدا نیست، هر قدرتی قدرت خدا نیست؛ یعنی علم خدا یک علم، علم بنده یک علم و علم شما هم یک علم است!\\ قدرت خدا یک علم، قدرت من یک قدرت، قدرت شما هم یک قدرت است!\\ عدد است، عدد هم دوبردار است. اما اگر گفتیم که نه، علم خدا یکی در مقابل دو تا نیست، یکی‌ای است که همه جا را گرفته است. من یک مثال عرفی بزنم؛ شما کره زمین را در نظر بگیرید، الآن دریای خزر یک آب است، اقیانوس اطلس یک آب است، اقیانوس سرخ یک آب، رودخانه زاینده‌رود یک آب، این یک‌ها عددی است؛ لذا در مقابلش اعداد دیگر هم هستند. اما فرض کنیم ـ فرض که مشکلی ندارد! ـ همه کره خاکی ما آب باشد، چه اینکه قبلاً بود، {\large «دحو الأرض»} یعنی همین که همه کره خاکی آب بود و از زیر کعبه، خشکی پیدا شد. حالا دقت کنید!\\ همه کره خاکی آب باشد، من هلیکوپتر سوار هستم و دارم می‌چرخم در بالا، بگویم یک آب. شما می‌گویید که دومی‌اش کو؟\\ می‌گویم دوم نداریم. این یکی است که همه جا را گرفته است. یک در مقابل خدا یگانگی است، یک در مقابل خدا یکی است که دو برنمی‌دارد.\\ عجیب است ما این را از اهل بیت (علیهم السلام) داریم؛ توضیحش مال ملاصدرا است، گفتنش مال امیرالمؤمنین (علیه السلام) است. به صراحت چند بار امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که خدا {\large «وَاحِدٌ لَا بِعَدَد 14»،} عدد برنمی‌دارد. تصور من بر این است که اگر امیرالمؤمنین این حرف را نزده بود و اگر اهل بیت این حرف را نداشتند، معلوم نبود ما حالا حالاها این را می‌فهمیم!\\ مثل اینکه به نظر من اگر اهل بیت {\large «أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْن 15»} را نمی‌گفتند، معلوم نبود حالا حالاها این را بفهمیم!\\ ما هم یا جبری می‌شدیم یا تفویضی.\\ مرحوم صدرا می‌گوید که مشکل اینها این است که وحدت بالصرافه را نفهمیدند. وحدت بالصرافه یک وحدت خاصی است، نه وحدت نوعی است، نه جنسی، نه اتصالی، نه عددی. مُخ می‌خواهد انسان که وحدت بالصرافه را بفهمد!\\ حالا عبارت را ببینید.\\ {\large «و من استصعب علیه أنّ علمه مثلا مع وحدته علم بكل شي‌ء»،} هر کس مشکل باشد بر او اینکه علم خدای متعال با اینکه یکی است، علم به هر چیزی است. قدرتش با اینکه یکی است، متعلق به هر چیزی است. این به‌خاطر این است که گمان کرده که وحدت خدا و وحدت صفات ذاتی‌اش وحدت عددی است و اینکه خدای متعال واحد بالعدد است، {\large «و ليس الأمر كذلك»،} چنین نیست. {\large «بل هذه ضرب آخر من الوحدة»،} بلکه این یک نوع از دیگری از وحدت است، {\large «غير العدديّة و النوعيّة و الجنسيّة و الاتصاليّة و غيرها»،} این وحدت عددی، نوعی، جنسی، اتصالی یعنی وحدت کمّی و اینها نیست. {\large «لا يعرفها إلّا الراسخون في العلم»،}\\ که نمی‌شناسد این نوع از وحدت را مگر آنهایی که در علم راسخ هستند. همه اینها نوشتند، سنی‌ها هم دارند که امیرالمؤمنین (علیه السلام) در جنگ بود، آن هم در اوج جنگ، یک عربی آمد که به نظر اصحاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرب وقت‌نشناسی بود!\\ گفت: {\large «يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ»،} ـ حال وسط جنگ است! ـ {\large «أَ تَقُولُ إِنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ»،} شما می‌فرمایید که خدا واحد است؟\\ ریختند اصحاب امیرالمؤمنین که نمی‌بینی امیرالمؤمنین (علیه السلام) در چه حالی است؟\\ {\large «مِنْ تَقَسُّمِ الْقَلْبِ»،} حواس‌پرت است و دارد جنگ را مدیریت می‌کند!\\ حالا یادم نیست که جمل است یا صفین است!\\ در وسط معرکه؟!\\ حضرت فرمود رهایش کنید. همین حرفی را که این اعرابی از من سؤال می‌کند، همین خواسته ما از این دشمن است. ما دنبال توحید هستیم و می‌خواهیم به اینها توحید را بفهمانیم.\\ بعد فرمودند اینکه بگوییم {\large «اللَّهَ وَاحِدٌ»،} چهار معنا دارد، دو تایش بر خدا جایز نیست دو تایش بر خدا جایز است. وسط جنگ کلاس درس است، آن هم چه درسی؟\\ فوق تخصصی است که بزرگان گفتند تا زمان ملاصدرا این حرف فهمیده نشده است!\\ ملاصدرا آمد مطلب را باز کرد. آن‌جا حضرت می‌فرماید از آن دو وجهی که جایز نیست بر خدا، بخواهی بگویی: {\large «وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الْأَعْدَادِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ 16»،} یعنی خدا یک عددی است، یکی که دو برمی‌دارد، این جایز نیست. وحدت خدا وحدتی است که در مقابلش کثرت و دو قابل تصور نیست.\\ باز کلام {\large «یجرّ الکلام»،} ما در فلسفه نکته‌ای قبلاً داشتیم که ما دو تا اصطلاح داریم؛ یک موقع می‌گوییم: {\large «فرضٌ محال»،} فرض کردن یک امر محال. ما طلبه‌ها چه می‌گوییم تا فرض محال را می‌شنویم؟\\ می‌گوییم که فرض محال، محال نیست. فرض محال است؛ اما فرض محال، محال نیست. یک موقع می‌گوییم: ـ دقت کنید! ـ {\large «فرضٌ محالٌ»،} فرضی که خود فرض، محال است. در قاعده صرف این‌طور است. قاعده کاملش چه بود؟\\ {\large «صرف الشیء لا یتثنی و لا یتکرر»،} ادامه‌اش چیست؟\\ {\large «کلما فرضته ثانیاً عاد اولاً»،} این ادامه‌اش است. یعنی چه که {\large «کلما قرضته ثانیاً عاد اولاً»؟}\\ یعنی خیال می‌کنی دو است، دو نیست.\\ باز مثال می‌زنم: همه کره خاکی را آب گرفته، شما سوار کشتی هستید و دارید می‌روید. می‌گویید این آب است. ده ساعت با کشتی رفتی، حالا می‌گویی این آب است. دو تا «این» گفتی، ولی یک آب بیشتر نیست. حالا صد ساعت با کشتی رفتی، باز می‌گویی این آب همان آب است، یک پارچه آب است. هستی این‌چنین است، علم این‌چنین است، قدرت این‌چنین است. پس این یک نوع دیگری از وحدت است، غیر از وحدت عددی، نوعی، اتصالی، جنسی و غیر ذلک است.\\ {\large «المشعر الرابع: في الإشارة إلى كلامه و كتابه تعالى»،} این مشعر چهارم را شاید ما نرسیم عبارتش را بخوانیم و مطلبش را بگوییم. عبارتش شاید نیاز به خواندن هم نداشته باشد.\\ شاید اولین علم از علوم اسلامی که شکل گرفته، علم کلام است؛ یعنی اولین مباحثی که در جهان اسلام مطرح شده، مباحث کلامی بود. قضا و قدر، مباحث توحید، مباحث قیامت. اما در علم رسمیِ کلام، اولین بحث بحث کلام است: \begin{enumerate} \item آیا کلام از صفات خدا هست یا نه؟ \item آیا کلام صفت ذات است یا صفت فعل؟ \item اگر کلام صفت ذات است، به چه معناست؟\\ کلام لفظی صفت ذات است یا کلام نفسی صفت ذات است؟ \item کلام الهی قدیم است یا حادث؟ \item فرق کلام الهی با کتاب الهی چیست؟ \end{enumerate} \\ اینها مباحثی است که مطرح است. یکی از این مباحث و آن اینکه کلام خدا حادث است یا قدیم، هزاران خون پای این ریخته شده است؛ یعنی شد حربۀ قدرتمندان برای هدم مخالفان و حذف کردن آنها که چه، که حالا کلام خدا حادث است یا قدیم؟\\ یک خلیفه می‌گفت حادث است و آنهایی را که می‌گفتند قدیم است را می‌کُشت. یک خلیفه می‌گفت قدیم است و می‌زد آنهایی که می‌گفتند حادث را می‌کُشت. بحث خیلی خیلی قابل توجهی است. آن قدر بعضی پیش رفتند که حتی کتاب خدا که قرآن باشد، حتی این جلدی که با آن جلد می‌شود که حالا پوست بُز یا پوست حیوان است می‌گفتند این هم قدیم است، حادث نیست. یک موقع نگویید این پوست قرآن که با آن جلد شده حادث است!\\ چون مسئله، سیاسی شد اهل بیت (علیه السلام) نسبت به اصحابشان فرمودند که شما دخالت نکنید، شما در این مسئله وارد نشوید؛ ولی از بس فضای فرهنگی جامعه اسلامی را گرفته بود، مجبور شدند اهل بیت نظر بدهد و نظر هم دادند؛ هم راجع به کلام، هم راجع به کتاب، حتی گاهی نامه نوشتند. به صورت نامه، به صورت عمومی فرمودند.\\ به هر حال، مرحوم صدر المتألهین مثل دو فصل قبل، نظر اشاعره و معتزله را نقد می‌کند. نظر خودش را بیان می‌کند. اشاعره قائل شدند به کلام نفسی. گفتند که خدا متکلم است، سخنگو است، سخن دارد، منتها ما قائل به کلام نفسی هستیم. می‌گوییم کلام نفسی چیست؟ \\ می‌گویند یک سری معانی که قائل به ذات خداست. \begin{center} {\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»} \end{center} \newpage \begin{center} \Large{فهرست منابع} \end{center} \begin{enumerate} \item شرح المقاصد، ج 4، ص 69؛ شرح المواقف، ج 8، ص 44 به بعد؛ الملل و النحل، ج 2، ص 95؛ المطالب العالية، ج 1، ص 313. \item نسب إليهم في شرح المقاصد، ج 4، ص 69؛ الفرق بين الفرق، ص 78. \item هو صدر الدين الدشتكي على ما قال الحكيم ملّااسماعيل (قدس سره) في حاشية المشاعر، ص 106، حيث قال: «مير صدر حيث قال: إنّ الوجود ليس بموجود بل مفهوم محض نائب عن الأشياء». راجع: الأسفار، ج 6، ص 80. \item شرح منظومه 1 (مطهری، مرتضی)، ج 1، ص 29. \item مرتضي مطهري، مجموعه آثار، قم، انتشارات صدرا، بيتا، ج 6، ص 1018 و1019. \item سوره انسان، آیه 30؛ سوره تکویر، آیه 29. \item شرح منظومه 1 (مطهری، مرتضی)، ج 1، ص 265. \item سوره کهف، آیه 49. \item سوره ملک، آيه 14. \item نهج البلاغه(للصبحي صالح)، خطبه1؛ «مَعَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُزَايَلَة». \item مجموعه رسائل در شرح احاديثي از کافي، ج 2، ص 487. \item سوره فرقان، آیه 45. \item تذکرة ریاض العارفین، رضاقلی خان هدایت، روضه دوم در ذکر فضلا و و محقّقین حکما، بخش 4، ابوالقاسم فندرسکی قدّس سرّه. \item نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه 185. \item بحار الأنوار (ط ـ بيروت)، ج ‏108، ص 60. \item التوحید (للصدوق)، ص 83. \end{enumerate} \end{document}
فلسفه
دانشگاه شهید مطهری دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
موضوع فلسفه
مکان دانشگاه شهید مطهری
زمان دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
شماره جلسه
جلسه ۹ از ۱۳
voice_icon_blue صوت درس
دریافت صوت
audio_icon_darkBlue audio_icon_darkBlue
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰