کتاب المشاعر، دوره اول، المشعر الثامن، المنهج الأول، جلسه 6
جلسه
۶
از
۱۳
در این جلسه دو مشعر از مشاعر نهج اول مورد بررسی قرار گرفته است. 1_ اثبات توحید پروردگار: با دو مقدمه واجب الوجود واجب من جمیع جهات و امکان بالقیاس بودن دو واجب صدرا اثبات میکند که خداوند واحد است. 2_ اثبات مبدائیت و انتهای هر شیء بودن خداوند.
\documentclass[a4paper,12pt]{article}
\begin{document}
\\
{\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\
بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\
{\large «المشعر الثالث فی توحیده تعالی»،}
به کتاب ما صفحه 47 (مورد بررسی قرار میگیرد).\\
{\large «لمّا کان الواجب تعالی منتهی سلسلة الحاجات و التعلّقات و هو غایة کلّ شیء و تمام کلّ حقیقة، فلیس وجوده متوّقفاً علی شیء و لا متعلّقاً بشیء کما مرّ. فیکون بسیطَ الحقیقة من کلّ جهة. فذاته واجب الوجود من جمیع الجهات، کما أنّه واجب الوجود بالذات و لیست فیه جهة إمکانیة و لا امتناعیّة»،}
بحث در منهج اول از کتاب مشاعر مرحوم صدر المتألهین بود. در منهج اول، ما هشت مشعر داریم و بحث بعد هم در ارتباط با الهیات بالمعنی الأخص است و در ارتباط با پروردگار است.\\
مشعر سوم در ارتباط با توحید خدای متعال است. اول مرحوم صدرالمتألهین مقدمهای را بیان میفرمایند و بعد از این مقدمه، به اثبات توحید حق تعالی میپردازند. مقدمه اشاره دارد به یک مطلبی که در فلسفه مفروض اندیشیده میشود و در بحث مواد ثلاث گفته میشود. در بحث الهیات بالمعنی الأخص هم گفته میشود. آن مسئله به صورت این قاعده مورد بررسی قرار میگیرد:
{\large «واجب الوجود بالذات واجبٌ من جمیع الجهات».}
واجب الوجود بالذات، واجب الوجود از همه جهات است.\\
معنی این جمله چیست، برهان این جمله چیست؟\\
معنایش این است که اگر میگوییم الله تعالی
{\large «موجودٌ بالضرورة الأزلیة»،}
اگر وجود را بر خدا بار میکنیم با جهت ضرورت ازلی، هر چه را بر ذات الهی بار کنیم، باز جهتش همین ضرورت ازلی است. یعنی اگر من بگوییم الله تعالی
{\large «عالمٌ»،}
باید بگوییم بالضرورة الأزلیة. الله تعالی
{\large «حیٌّ»،}
باید بگویم بالضرورة الأزلیة. الله تعالی
{\large «قادرٌ»،}
باید بگویم
{\large «بالضرورة الأزلیة».}\\
سؤال: چه اشکال دارد بگویم الله تعالی
{\large «عالمٌ بالإمکان»؟}\\
خدای متعال عالم است بالإمکان، نه
{\large «بالضرورة الأزلیة»!}\\
اشکالش چیست؟\\
اشکالش این است که به صورت قیاس مینویسم. قیاس چیست؟\\
{\large «لو لم یکن الواجب بالذات، واجباً من جمیع الجهات»،}
اگر واجب الذات واجب از همه جهات نباشد،
{\large «بل کان ممکنا من بعض الجهات»،}
واجب از جمیع جهات نباشد، یعنی از بعضی از جهات ممکن باشد،
{\large «لم یکن واجبا بالذات و التالی باطل فالمقدم مثله».}\\
قیاس استثنایی است؛ اگر واجب بالذات واجب من جمیع الجهات نباشد، یعنی چه که واجب من جمیع الجهات نباشد؟\\
یعنی از بعضی از جهات ممکن باشد، مثلاً علم برای خدا ضرورت ازلی نداشته باشد، بلکه علم برای خدا بالامکان باشد، یعنی بشود خدا باشد، عالم نباشد!\\
چه شد؟\\
بشود خدا باشد، عالم نباشد!\\
معنایش این است. تالی چیست؟\\
لازم میآید که واجب بالذات، واجب بالذات نباشد. تالی باطل است مقدم هم مثل این.\\
به عبارت دیگر: ما خود مفهوم واجب بالذات را که باز میکنیم، میبینیم نمیشود جهت امکانی در آن باشد. چرا؟\\
تخته را ببینید: فرض این میشود من وجود واجب را دارم به اضافۀ عدم کمالی به نام علم. چه شد؟\\ وجوب واجب را دارم، به اضافۀ عدم کمالی به نام علم. اگر قرار شد واجب از بعضی از جهات ممکن باشد، مثلاً از جهت علم ممکن باشد، تا ممکن شد، یعنی واجب میتواند دارای علم نباشد. میشود واجب به اضافۀ عدم کمالی. قبلاً گفتیم که عملاً پس شد: ترکیب از وجود به اضافۀ عدم. یادتان هست اسم این ترکیب چه ترکیبی بود که قبلاً گذشت، چند تا اسم داشت، حافظه یاری میکند؟\\
شرّالتراکیب. اسم دیگرش میدانید چه بود؟\\
الترکیب البرزخی. اسم دیگرش چه بود؟\\
اُم التراکیب، مادر تراکیب.\\
سؤال: مرکب از وجود و عدم ممکن است یا واجب است؟\\
ممکن است. پس
{\large «ما فرضناه واجبا صار ممکنا»!}\\
این مقدمه را با یک بیان دیگری هم میتوانیم بگوییم. مقدمه چیست؟\\
{\large «واجب الوجود بالذات، واجبٌ من جمیع الجهات».}
چگونه بگوییم؟\\
اینطور بگوییم که در مشعر دوم گذشت که حقیقت وجود حد ندارد. چه شد؟\\
حقیقت وجود که خدای متعال بود حد ندارد. اگر خدا نسبت به کمالی بالامکان باشد، یعنی نسبت به آن کمال حد پیدا میکند. مصداقی بگویم: میگویم الله تعالی قدرت، میگویی دارد. حیات، میگویی دارد. اراده اگر صفت ذات باشد، میگویی دارد. میگویم علم، میگویی ندارد!\\
معنایش چیست؟\\
یعنی خدا به علم که رسید محدود شد، این کمال را ندارد. اگر محدود شد، حقیقة الوجود نیست. اگر تخصص و تحدّد پیدا کرد، تحدد یعنی محدود شد، حقیقة الوجود نیست.\\
نتیجه: خدایی که غایة الغایات است، تمام هر حقیقتی است، کمال هر حقیقتی است، حدی ندارد، نقصی ندارد، نهایتی ندارد، این خدا در آن جهت امکانی معنا ندارد، چه برسد به جهت امتناعی. نعوذبالله بخواهد کمالی برای خدا ممکن باشد یا ممتنع باشد، نعوذبالله خدا باشد و عالم نباشد، خدا باشد و قادر نباشد!\\
این میشود
{\large «ما فرضناه واجبا صار ممکنا».}
تمام شد.\\
قاعده چه شد؟\\
{\large «واجب الوجود بالذات واجب من جمیع الجهات و الحیثیات»،}
زیرش نوشتم که معنایش چیست. اگر الله تعالی
{\large «موجودٌ بالضرورة الأزلیة، عالمٌ، قادرٌ، حیٌّ، مریدٌ بالضرورة الأزلیة»،}
این معنایش است. ما در خدا جهت امکانی نداریم.
یک کتاب است، اگر رشته شما فلسفه است، داشته باشید دم دستتان، مرتب مراجعه کنید؛ مال آقای دکتر ابراهیمی دینانی است تحت عنوان قواعد فلسفی است.\\
قواعد فلسفی نوشته آقای دکتر ابراهیم دینانی است، سه جلد است. کتاب خوبی است، الآن امروز که میروید خانه، این کتاب را اگر داشته باشید، برمیدارید از روی فهرست این قاعده را پیدا میکنید:
{\large «واجب الوجود بالذات واجب من جمیع الجهات»،}
بعد معنای قاعده، اول کسی که این قاعده را گفته، برهان قاعده، گسترۀ قاعده، فروعات قاعده، اینها را در آن کتاب دارد. آقای ابراهیم دینانی یک برههای از نزدیکترین دوستان مقام معظم رهبری بود. بعد البته بینشان جدایی افتاده است. از نزدیکترین دوستان بود و در حکمت از شاگردان علامه طباطبایی است، میشناسید ایشان را، آدم کارکردهای است و قبلاً آخوند بود و بعد عمامهاش را درآورد.\\
این مقدمه است. مقدمه را ببینید:
{\large «المشعر الثالث فی توحیده تعالی»،}
هنوز ما برهان توحید را نگفتیم. یک مقدمه گفتیم
{\large «لمّا کان الواجب تعالی منتهی سلسلة الحاجات و التعلّقات»،}
چون که خدای متعال نهایت سلسلۀ نیازها و تعلقات است، عالم نسبت به خدا وجود رابط است، عین ربط و تعلق است، یعنی عین حاجت است، عین فقر است،
{\large «و هو غایة کلّ شیء و تمام کلّ حقیقة»،}
پس واجب تعالی نهایت هر چیزی است، تمام هر حقیقتی است،
{\large «فلیس وجوده متوّقفاً علی شیء»،}
پس وجودش متوقف بر چیزی یا متعلق به چیزی نیست
{\large «و لا متعلّقاً بشیء کما مرّ».}
این مطلب در مشعر اول و مشعر دوم گفته شد.\\
حالا
{\large «فیکون بسیط الحقیقة من کلّ جهة»،}
پس خدا بسیط الحقیقة است از هر جهتی. یعنی چه؟\\ یعنی هر چه او را مرکب کند با خدایی خدا در تضاد است. هر چه بخواهد او را مرکب کند، با خدایی خدا در تضاد است. بسیط الحقیقة است، صرف الوجود است، حقیقة الوجود است. نتیجه این میشود:
{\large «فذاته واجب الوجود من جمیع الجهات»،}
پس ذات واجب، واجب الوجود است از همه جهات قاعده این بود که من نوشتم. این قانون فلسفیاش همین است. در اسفار هم همینجوری بحث شده است.
{\large «واجب الوجود بالذات واجب من جمیع الجهات و الحیثیات».}
{\large «کما أنّه واجب الوجود بالذات»،}
همانگونه که واجب الوجود بالذات است، واجب الوجود من جمیع الجهات و الحیثیات است.\\
من در اسفار که میخواندم و در نهایه، به نظرم میرسید این کلمه الوجود نباید باشد. یعنی چه؟\\ همانطور که من روی تخته نوشتم درست است. ما چه نوشتیم؟\\
{\large «واجب الوجود بالذات»،}
بعدش چیست؟\\
{\large «واجبٌ من جمیع الجهات و الحیثیات».}\\
دیگر نباید بگوییم
{\large «واجب الوجود من جمیع الجهات و الحیثیات»!}\\
این کلمه وجود زائد میشود. یعنی میخواهیم بگوییم که
{\large «واجب الوجود بالذات واجب العلم و واجب القدرة و واجب الحیاة و واجب الإرادة»}
است. پس در اینجا باید بگوییم که
{\large «فذاته واجب من جمیع الجهات کما أنّه واجب الوجود بالذات».}\\
حالا این یک مقداری لغوی است بیشتر.
{\large «و لیست فیه جهة إمکانیة و لا امتناعیّة»،}
نیست در واجب الوجود جهت امکانی یا جهت امتناعی.
{\large «و الا»،}
که اگر در خدا جهت امکانی یا امتناعی باشد،
{\large «لزم الترکیب المستدعی للإمکان»،}
لازم میآید ترکیبی که مستدعی امکان است. روی تخته نوشتم که سه تا اسم داشت این ترکیب، چه بود؟ \\
{\large «شرّ التراکیب»،}
{\large «الترکیب البرزخی»}
یا
{\large «اُمّ التراکیب»}
ترکیب از وجود و عدم.
{\large «و هو ممتنع فیه تعالی»،}
ترکیب، امکان، اینها در مورد خدای متعال محال است.\\
حالا آمدیم سراغ برهان توحید. چرا خدای متعال واحد است، برهان توحید چیست؟\\
یک مقدمه بنده اضافه کنم، بعد از این مقدمه برویم سراغ برهان مطلب.\\
مواد ثلاث چقدر یادتان است؟\\
در مواد ثلاث چه گفتیم؟\\
گفتیم: 9 قسم تصور دارد، 8 قسمش ممکن است. 9 قسم تصور دارد اما هشت قسمش متحقق است. چطور؟\\
یادتان هست؟\\
ما وجوب داشتیم، امتناع داشتیم و امکان. مواد ثلاث سه تا بود. گفت استاد از طلبه پرسید کلیات خمس چند تاست؟\\
هل شد طلبه و گفت چهار تا.\\
گفت که بگو.\\
گفت: «اسم و فعل و حرف!!».\\
حالا مواد ثلاث سه تا است: وجوب و امتناع و امکان. هر کدام ابتدائاً سه قسمت تصور داشت: بالذات، بالغیر، بالقیاس. وجوب بالذات، وجوب بالغیر، وجوب بالقیاس. ممتنع بالذات، ممتنع بالغیر، ممتنع بالقیاس. امکان بالذات، امکان بالقیاس، اما دیگر چیزی به نام امکان بالغیر نداشتیم.\\ یادتان هست؟\\
إنشاءالله که در حافظهها مانده است.\\
مثال میزدند برای این هشت قسم. یادتان هست که برای امکان بالقیاس مثال به چه چیزی زده میشد؟\\ بگو اگر یادمان بود که دیشب چه خوردیم، یادمان است که برای امکان بالقیاس چه مثالی زده میشد؟\\ همان که گفت اسم و فعل و حرف!\\
حالا برای امکان بالقیاس مثال میزدیم به دو تا واجب، یا به دو تا مخلوق دو تا واجب. بگذارید فارسی بگویم: مثال امکان بالقیاس فرضی بود نه واقعی، چون ما دو تا واجب نداریم. دو تا مخلوق دو تا واجب هم نداریم. چرا نسبت بین دو تا واجب امکان بالغیر است؟\\
ببینید: واجب الف، این هم واجب ب. مراد از واجب، واجب بالذات است. سؤال: اگر بخواهد بین این دو امکان بالقیاس نباشد، راهش این است که یا یکی علت و دیگری معلول باشد، یا هر دو معلول علت سوم باشند. اگر بخواهد بین این دو امکان بالقیاس نباشد، یا باید واجب ب معلول، واجب الف، علت باشد. معلول واجب بالغیر است، علت واجب بالذات است. یا باید واجب الف، معلول واجب ب باشد که برعکس میشود. یا باید هر دو معلول یک واجب دیگری باشند. اگر بخواهیم بگوییم ب واجب بالذات است، این هم واجب بالذات است، واجب بالذات یعنی خودکفا است، یعنی معلولش به دیگری نیست. اگر به من بگویید یکی از این دو تا معلول است، دیگر واجب بالذات نخواهد بود. اگر بخواهیم بگوییم هر دو معلول شق ثالث است، دیگر واجب بالذات نخواهد بود. لذا باید بگوییم غیر واجب الف و غیر واجب ب، امکان بالقیاس است؛ یعنی با بودنِ واجب الف، ممکن است واجب ب باشد، ممکن است نباشد. با بودنِ واجب ب ممکن است واجب الف باشد، ممکن است واجب الف نباشد.\\
این درس مال اینجا نیست، همین قدر که گفتم زیادی گفتم!\\
نباید میگفتم. این را شما در مواد ثلاث خواندید. در مواد ثلاث خواندید نسبت بین دو واجب بالذات فرضی، چون ما دو واجب بالذات نداریم. نسبت بین دو واجب بالذات فرضی، امکان بالقیاس است. حالا اگر این واجب الف،
x
معلولش است و این واجب ب هم
y
معلولش است، بین
x
و
y
باز امکان بالقیاس است. هیچ ربطی به هم ندارند.
x
هست، ممکن است
y
باشد یا نه.
y
هست، ممکن است
x
باشد یا نباشد. نسبتی باهم ندارند. نه یکی معلول دیگری است که ضرورت باشد، نه هر دو معلولی علت ثالث هستند که ضرورتی باشد. مقدمه ما تمام شد.\\
حالا قیاس را اینگونه میتوانیم بنویسیم که اگر واجب شریک داشته باشد، کمال شریک را فاقد است. هر چه فاقد کمال است، واجب نیست و ممکن است. پس اگر واجب شریک داشته باشد، ممکن خواهد بود،
{\large «و هذا خلف»،}
این خلاف فرض است. میشود قیاس را استثنایی چید، میشود اقترانی چید، میشود شکل اول چید، میشود شکل ثانی چید، مختلف میشود چید. حالا من این یکی را نوشتم. اگر واجب شریک داشته باشد، کمال شریک را فاقد است. هر چه که فاقد کمال باشد، واجب نیست. پس
{\large «ما فرضناه واجبا لیس بواجب».}\\
توضیح مطلب: ببینید که این واجب الف نسبتش به واجب ب چه شد؟\\
امکان بالقیاس. معنایش چیست؟\\
یعنی ممکن است واجب الف باشد، واجب ب باشد یا نباشد.\\
سؤال: اگر این واجب ب بود، این واجب الف کمالات واجب ب را دارد یا ندارد؟\\
ندارد. چرا ندارد؟\\
چون فرض این است که نسبت امکان بالقیاس است. علت او نیست که بگوییم علت کمال معلول را دارد.\\ نتیجه: این واجب الف میشود مرکب از وجود و کمال خود به اضافۀ فقدان وجود و کمال واجب ب. الآن در مقدمه گفتیم که مرکب از وجود و عدم ممکن است یا واجب؟\\
ممکن است.\\
{\large «ما فرضناه واجبا صار ممکنا»!}\\
الآن در مقدمه گفتیم که واجب میتواند جهت امکانی داشته باشد یا نمیتواند؟\\
نمیتواند جهت امکانی داشته باشد.\\
حالا عبارت:
{\large «المشعر الثالث فی توحیده تعالی»،}
بیاییم سراغ
{\large «فإذا تقرّر هذا»،}
وقتی این مقدمه ثابت شد
{\large «فنقول:»،}
مرحوم صدر المتألهین برخلاف شواهد الربوبیة که خیلی مختصر نوشته، مشاعر را با اینکه کتاب کوچکی است، عبارتپردازیاش زیاد است؛ یعنی این برهان این مقدار عبارت ندارد. رحم کرده به من و شما و همین باعث خطر شده است، این را به شما بگویم. عدهای در طول تاریخ ظاهر عبارات صدرا را دیدند که آسان است، خیال کردند که فلسفه صدرا آسان است. با اینکه عبارات صدرا را بزرگان میگویند سهل ممتنع است. یعنی ظاهرش آسان است، مغزش و فهم مطلب سنگین است.\\
{\large «فإذا تقرّر هذا»،}
این مقدمه که روشن شد،
{\large «فنقول:»،}
پس ما میگوییم:
{\large «لو فرضنا فی الوجود واجبین»،}
اگر فرض کنیم در جهان هستی دو واجب
{\large «یکون ما فرض ثانیاً منفصل الذات عن الواجب تعالی»،}
پس میبوده باشد آنچه که فرض شده به عنوان دوم، منفصل الذات، یعنی جدای از واجب تعالی. سرّ جدا بودنش چیست؟\\
سرّش را میگوید:
{\large «لاستحالة أن یکون بین الواجبین علاقة ذاتیّة»،}
برای اینکه محال است اینکه میبوده باشد بین دو واجب، علاقه ذاتی. بین دو واجب علاقه ذاتی نیست. پس بین دو واجب چیست؟\\
روی تخته نوشتم، بین دو واجب چه چیزی برقرار است؟\\
امکان بالقیاس. بین دو واجب، علاقه ذاتی نیست.\\
{\large «و الا»،}
که اگر میخواست بین دو ذات، علاقه ذاتی باشد،
{\large «لزم معلولیة أحدهما»،}
لازم میآمد معلولیت یکی از این دو، حالا یا واجب الف یا واجب ب.
{\large «أو کلیهما»،}
یا معلولیت هر دو. اگر یکی را علت میگرفتیم و دیگری معلول، یکی میشد معلول. اگر هر دو را معلول علت ثالثه میگرفتیم هر دو میشد معلول.
{\large «و هو خلاف الفرض»،}
اینکه یکی از این دو یا هر دو معلول باشند، خلاف فرض است.\\
پس دو تا واجب داریم بینشان امکان بالقیاس است، یعنی بینشان علاقه ذاتی نیست، یعنی هیچ کدام ربطی به دیگری ندارد، یعنی واجب ب چیزی دارد که واجب الف ندارد، واجب الف چیزی دارد که واجب ب ندارد، همین جا برهان تمام است. پس هر کدام واجد کمال خود هستند و فاقد کمال دیگری هستند. خلاص شد. این میشود مرکب. این را مرحوم ملاصدرا پیچانده است!\\ پیچ ندارد.\\
میفرماید:
{\large «فلکلّ منهما اذن مرتبة من الکمال الوجودیّ»،}
پس هر یک از این دو واجب، مرتبهای از کمال وجودی دارد که
{\large «لیس للآخر»،}
مال دیگری نیست.
{\large «و لا مترشّحاً منه فائضاً من عنده»،}
نه دیگری او را دارد و نه از دیگری ترشح پیدا کرده و فیضان یافته است. چون بینشان امکان بالقیاس است. هیچ ربطی به هم ندارند.\\
{\large «فیکون»،}
نتیجه: پس میبوده باشد
{\large «کلّ منهما عادماً لکمال وجودیّ و فاقداً لمرتبة وجودیّة»،}
عادم است یعنی فاقد یک کمال وجودی است و فاقد یعنی عادم یک مرتبه وجودی است. واجب الف کمالات واجب ب را ندارد، واجب ب هم کمالات واجب الف را ندارد.
{\large «فلم تکن ذات الواجب محض حیثیّة الفعلیة و وجوب الوجود»،}
پس ذات واجب تعالی این صرف حیثیت فعلیت و صرف حیثیت وجوب وجود نبوده. شد مرکب
{\large «بل مؤلّفاً من جهتین»،}
تألیف شد هر کدام از دو جهت
{\large «و مصداقاً لوجود شیء و فقد شیء آخر»،}
شد مصداق وجود چیزی ـ وجود خودش ـ و فقد چیز دیگری ـ فقدان کمال و وجود دیگری ـ
{\large «ـ کلیهما من طبیعة الوجود بما هو وجود ـ»،}
هر دوی ایندو از طبیعت وجود بما هو وجود، مؤلف است از جهتی و مصداق است برای وجود شیئی و فقد شیء دیگر که هر دوی این شیء دیگر از طبیعت وجود بما هو وجود است. چرا؟\\
چون معنا ندارد واجب مثلاً از طبیعت وجود بهره نبرده باشد. واجب ممکن باشد، واجب معدوم یا ممتنع باشد. پس معلوم است که واجب الف وجود است، کمال وجودی است، واجب ب وجود است، کمال وجودی است. واجب الف این وجود و کمال وجودی واجب ب را ندارد.\\
فرمود:
{\large «بل مؤلفاً من جهتین و مصداقاً لوجود شیء و فقد شیء آخر»،}
که همان شیء و شیء دیگر هر دو از طبیعت وجود بما هو وجود هستند،
{\large «و مناطاً لوجوب نحو من الوجود، و امکانِ نحو آخر منه»،}
و مناط وجوب نحوی از وجود و امکان نحو دیگری از وجود یا امتناعش هستند،
{\large «أو امتناعه»،}
وجود هر یکی از این واجبات شد ملاک وجوب گونهای از وجود و امکان یک نحو دیگری از وجود. ببینید که واجب الف روی تخته کشیدم که این نسبت به وجود و کمال خودش
{\large «واجبٌ»،}
اما نسبت به وجود و کمال واجب ب
{\large «ممکنٌ».}\\
برعکس: واجب ب نسبت به وجود و کمالات خودش
{\large «واجبٌ»،}
اما نسبت به وجود و کمالات واجب الف
{\large «ممکنٌ»،}
و حال اینکه ما چه نوشتیم؟\\
{\large «واجب الوجود بالذات واجب من جمیع الجهات».}\\
نمیشود که واجب نسبت به کمالی ممکن باشد. تا شد ممکن، میشود مرکب از وجدان و فقدان، مشکل پیدا میشود.\\
{\large «فلم یکن»،}
واجب الوجود
{\large «واجب الوجود من کلّ جهة»،}
ضمیر در
{\large «یکن»،}
به واجب میخورد. پس واجب الوجود، واجب الوجود از هر جهت نیست.
{\large «و قد ثبت»،}
در مقدمه الآن گفتیم که
{\large «أنّ ما هو واجب الوجود بالذات یجب أن یکون واجب الوجود من جمیع الجهات»،}
واجب الوجود بالذات باید واجب الوجود از همه جهات باشد،
{\large «و هذا خلف».}\\
این ادامه بحث مرحوم آخوند روی منبر میرود؛ یعنی دارد بحث را تکمیل میکند. استدلال تمام شد.
{\large «فواجب الوجود بالذات»،}
بنابراین واجب الوجود بالذات
{\large «یجب أن یکون من فرط الفعلیّة»،}
باید از نهایت فعلیت و بالفعلی بودن
{\large «و کمال التحصّل»،}
از کمال تحقق
{\large «جامعاً لجمیع النشأت الوجودیّة»،}
جامع باشد برای همه نشئات وجودی
{\large «و الأطوار الکونیّة»،}
و همه اطوار کونی
{\large «و الشؤون الکمالیّة»،}
و همه شؤون کمالی. نمیتواند خدا باشد کمالی را فاقد نباشد!\\
البته من دیدم امروزه یک سری بیانهای شعری در این شبکههای مجازی میآید، اینها بیانهای شعری است که میخواهد یک حالی به انسان بدهد، وگرنه مطلب فلسفی نیست. مثلاً من دیدم در بعضی از مغازهها یا خانهها هم زدند که «الهی من در پستوی خانۀ خود گوهری دارم که تو نداری».\\
آن گوهر چیست؟\\
«من خدایی مثل تو دارم، تو خدایی مثل خود نداری».\\
این شعر است، یعنی این مفهوم، مفهوم شاعرانه است، میخواهد به انسان یک حالی بدهد. وگرنه تو خدایی مثل خود نداری، خدا که واجد خودش است. من اولین چیزی که دارم خودم خودم را دارم، بعد بابایم مرا دارد. خدا خودش خودش را دارد، لذا مبتهج به ذاتش است. به تعبیر ابن سینا
{\large «اَجَلُّ مُبتَهِجٍ بِشَیءٍ هُوَ الأَوَّلُ بِذَاتِه 1»،}
خدای متعال بالاترین مبتهج به ذات خودش است. اینها بیان شاعرانه است. معنا ندارد یک کمالی در عالم باشد که خدا آن کمال را دارا نباشد. نقص نه!\\
در روایت امام صادق (علیه السلام) دیدم که آمده است خدای متعال در قرآن کریم یک جملهای گفته، یک معنای دیگری مرادش است و آن جمله چیست؟\\
راجع به عیسی و مادرش مریم(علیهما السلام) است. میگوید که اینها چهجور خدایی است که شما مسیحیها میگویید خداست؟\\
{\large «كانا يَأْكُلانِ الطَّعام 2»،}
اینها غذا میخوردند!\\
امام صادق (علیه السلام) میگوید در تفسیرش:
{\large «كَانَا يَتَغَوَّطَان 3»،}
یعنی اینها دستشویی میرفتند که از
{\large «یتغوّطان»،}
به
{\large «یأکلان»،}
تعبیر کرده است، قرآن خیلی مؤدب است. این چه خدایی است که روزی پنج بار اگر دستشویی نرود دلدرد میگیرد؟\\
گاهی اسهال میگیرد و گاهی یُبس میشود!؟\\
اینکه خدا نشد. میآید بجای
{\large «كَانَا يَتَغَوَّطَان»،}
میگوید:
{\large «كانا يَأْكُلانِ الطَّعام».}
این نقص است. خدا جسم نیست، چون نقص است.\\
من رفته بودم پیش مرحومی، خدا رحمتش کند مرحوم آقای حکمتی بود، در این مشهد بود از آقایان مشهد بود، یک جلسه هم بیشتر ما خدمت ایشان نرفتیم، سؤالی کرد و من جوابی دادم، عرض کردم: من فلسفه خواندم، ناراحت شد، چون تفکیکی بود که آقا، فلاسفه فلان!\\
بعد مثال زد که ببینید مثلاً آقایان چه میگویند؟\\ میگویند که
{\large «فاقد الشیء لا یعطیه 4»،}
علتی که فاقد چیزی است او را نمیتواند ببخشاید. گفتم خوب!\\
گفت: «من جسم هستم یا نیستم؟».\\
هستید.\\
گفت: «خدا جسم هست یا نه؟».\\
گفتم نه.\\
گفت: «پس چطور خدایی که جسم نیست جسم آفرید؟».\\
مگر
{\large «فاقد الشیء لا یعطیه»}
نیست؟\\
مگر چیزی که فاقد است میتواند معطی باشد؟\\
من به او چه بگویم؟\\
گفتم: آقا، فاقد الشیء یعنی فاقد الکمال. یعنی
{\large «لا یعطی الکمال».}
خدای متعال خیر محض است، کمال محض است، کمال هم میبخشد. نقص به او راجع نیست. نفس بُعد از منبع فیض، نقص و عدم را به همراه دارد. هیولای أولی انقص موجودات است، چون از همه از خدا دورتر است. عقل اول نقصش کمتر است، چون نزدیکتر است. نقص نمیدهد خدا. خدا وجود میبخشد به اندازه. از این به اندازه بودن، عدم و کمال میجوشد که به آن اصطلاحاً چه میگویند؟\\
میگوییم:
{\large «و الشرّ لیس إلیه، الشرّ إما عدم أو عدمی»،}
که مباحث فلسفی است. دیدم برایش سنگین و هضمش برایش سنگین بود. بعد افتاد به التماس که تو را به خدا فلسفه نخوان!\\
آخرش کافر میشوی!\\
گفتیم چشم!\\
حالا
{\large «فواجب الوجود بالذات»،}
واجب الوجود بالذات
{\large «یجب أن یکون من فرط الفعلیة»،}
باید از شدت فعلیت، کمال تحقق، جامع بودن همه نشئات وجودی و اطوار کونی و شؤون کمالی باید اینگونه باشد، جامع جمیع نشئات وجودی باشد، جامع همه اطوار و ادوار کون و شؤون کمالی باشد.\\ نتیجه: اگر همه کمالات را دارد
{\large «فلا مکافئ له فی الوجود»،}
پس بالای مکافئ، همان کفو و نظیر و بدیل و مثل بنویسید.
{\large «و لا مماثل»،}
مثیل ندارد، نظیر ندارد.
{\large «و لا ندّ و لا ضدّ»،}
نِد ندارد، ضدّ ندارد. نِد و ضدّ معنایشان نزدیک به هم است.
{\large «و لا شبه»،}
شبیه ندارد.
{\large «بل ذاته من کمال الفضیلة»،}
بلکه ذات پروردگار از جهت کمال فضیلت
{\large «یجب أن تکون مستند جمیع الکمالات»،}
باید مستند همه کمالات باشد.
{\large «و ینبوع کلّ الخیرات»،}
باید سرچشمه همه خیرات باشد.
{\large «فیکون تامّاً و فوق التمام»،}
پس تام خواهد بود بلکه فوق التمام خواهد بود که حالا این تام و فوق التمام را در مشعر بعد عرض میکنیم، قبلاً هم به آن اشارهای شده است.
{\large «بل ذاته من کمال الفضیلة یجب أن تکون مستند جمیع الکمالات».}\\
جناب سهروردی شیخ اشراق در مورد خدای متعال تعبیراتش این است که میگوید در آنجا
{\large «هناک علم یفور، حیاة تفور»،}
کأنّ اصلاً دانش فوران میکند و حیات و زندگی فوران میکند. چرا جهان آخرت را قرآن فرمود که اصلاً زندگی در آنجاست، چرا؟\\
{\large «وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُون 5»،}
اصلاً زندگی آخرت زندگی است. بخواهم مثال بزنم شما بفهمید: الآن ما را با همین علم و ادراکی که داریم کوچک کنند و برگردانند به شکم مادرمان، با همین علم و ادراک، چقدر به ما سخت میگذرد!؟\\
چقدر در اذیت هستیم!؟\\
لوله به ناف ما وصل کنند خون بخوریم، بعد هم در مشینه و در رحِم دور ما آب باشد، اصلاً ثانیهشماری میکنیم تا بیاییم بیرون. دین ما میگوید، فلسفۀ ما هم میگوید که عالم دنیا نسبت به عالم برزخ همینجوری است. فقط مثل رحِم است نسبت به دنیا. باز عالم برزخ نسبت به عالم آخرت اینجوری است، بلکه بدتر
{\large «كَحَلْقَةٍ فِي فَلَاة 6».}
حالا انسان که میرود به جهان آخرت، تازه میفهمد که بابا، زندگی در اینجا بود:
{\large «وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ»،}
چرا زندگیام اینجا بود؟\\
چون اینجا دورترین بخش از جهان هستی به خداست.
{\large «اظلم العوالم»،}
{\large «آخر العوالم،}
{\large «أبعد العوالم»،}
{\large «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا 7»،}
شب زفاف دارد، شب سلامتی دارد، سرطان هم دارد، غنا دارد، فقر هم دارد؛ یعنی ممزوج است. عالم دنیاست، عالم پَست است. چون عالم آخرت به خدا نزدیک است میشود:
{\large «َ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ».}\\
حالا خود خدای متعال چیست؟\\
منبع حیات است. لذا تعبیرشان این است که میگویند:
{\large «علمٌ کله و کله العلم، وجودٌ کله و کله الوجود، حیاة کله و کله الحیاة»،}
اصلاً فوران زندگی و دانش و قدرت است. در حدی است که اصلاً برای ما قابل تصور نیست؛ لذا از باب ترحّم به ما گفتند:
{\large «وَ لا تَفَكَّروا في ذاتِ الله 8»،}
در ذات خدا فکر نکنید. تعبیر این است که
{\large «فَإِنَّ التَّفَكُّرَ فِي اللَّهِ لَا يَزِيدُ إِلَّا تَيْهاً 9»،}
در بعضی از روایات دارد که دیوانه میشود!\\
ما در یک رشتۀ علمی است که جنون زیاد داریم و رخ داده است و آن رشته نجوم است. کسانی که در آسمانها و نجوم کار میکنند، داریم مواردی که به دیوانگی کشیده است و ذهن و عقل نتوانسته بکشد!\\
به جنون کشیده شد. اینکه فعل الهی است، اگر کسی بخواهد در ذات تفکر کند
{\large «فیکون تامّاً و فوق التمام»،}
میشود تام.\\
خدا رحمت کند مرحوم شهید مطهری را، حالا به مناسبت این را بگویم، ایشان گفتند که من در جامعه مهندسین سخنرانی میکردم راجع به توحید و خداشناسی، آخرش یکی از جوانان مهندس آمد جلو و به من گفت که آقای مطهری، یک سؤال دارم. گفتم بفرمایید. گفت این خدایی که شما از او دم میزنید کجاست؟\\
گفتم یعنی چه که کجاست؟\\
گفت: «یعنی در کجای عالم است؟».\\
ایشان گفتند که من به این آقای دانشجو گفتم که این سؤالی که شما میکنی جواب ندارد، اینکه خدا در کجای عالم است. ولی اگر سؤالت را برعکس کنی جواب دارد. به قول مشهدیها سؤالت ورچپه کنیم!\\ فرمودند که این دانشجو گفت یعنی چه که این سؤالم را ورچپه کنم و برعکس کنم؟\\
گفتم یعنی بگویی که عالم کجای خداست؟\\
ایشان گفت که من که نمیفهمم ولی سؤالم را برعکس میکنم عالم در کجای خداست؟\\
گفتم که حالا شد. رشته فلسفه اینجوری مطهری بار میآورد. اینها در فقه و اصول پیدا نمیشود!\\
گفتم: ببین خدای متعال یک ذاتی دارد نامتناهی و ما اصلاً نمیتوانیم نامتناهی را درست تصور کنیم و در ذهن ما متناهی است. یعنی نامتناهی شدةً، عِدةً، عُدةً، مدةً، قوةً، اصلاً.\\
گفت: خوب!\\
گفتم که این ذات نامتناهی یک سری اسماء و صفاتی دارد نامتناهی. دانشی نامتناهی است که تَه ندارد، آن هم تهِ وجودی. قدرتی نامتناهی که ته ندارد، آن تهِ وجودی. حیاتی نامتناهی دارد. گفت خوب!\\
گفتم که حالا این ذات نامتناهی با این صفات نامتناهی یک کاری هم کرده است. اسم این کار را میگذاریم عالَم، که این کار خدا نسبت به صفات خدا هیچ است و این صفات باز نسبت به ذات قابل توجه است. ذات خیلی گسترده است. آن وقت این کار خدا مثل پیاز تودرتو است. تنگترینش و کوچکترینش و دورترینش به مبدأ همین عالم ماده است که هنوز بشر نتوانسته تعداد کهکشانهایش را به دست بیاورد!\\
هنوز بالصراحه اعلام میکنند که عالم ماده تَه ندارد. قرآن هم میگوید که ما داریم گشادش میکنیم:
{\large «وَ إِنَّا لَمُوسِعُون 10»،}
قرآن میگوید که ما داریم وسعت میدهیم. این سفینههایی که آمریکا فرستاده بعضی از آنها هشت سال است که دارند میروند!\\
مرتّب دارند گزارش میدهند. ته ندارد!\\
مرحوم آقای مطهری فرمودند که این دانشجو آدم فهیمی بود، خیلی آدم فهمیدهای بود، بعضی از افراد تیز هستند. یک تأمل عمیقی کرد و به من گفت: «آقای مطهری، میدانید شما در این پنج دقیقه چه کردی؟».\\
گفتم نه.\\
گفت: «آقای مطهری، شما با این چهار پنج دقیقه حرفتان هندسۀ معرفتی مرا زیر و رو کردی. اصلاً هندسۀ معرفتی من زیر و رو شد. یعنی من تا حالا خیال میکردم که باید یک چراغ قوه بردارم و بروم در جنگلهای آمازون مثلاً یا یک سفینه کرایه کنم بروم در مریخ، بروم در پلوتون، بروم در نپتون که دنبال خدا بگردم!\\
حالا همه عالم ماده شد یک جزء کوچکی از عوالم که این عوالم شد فعل خدا که فعل خدا نسبت به صفات و ذات خدا یک قطره است در مقابل دریا. گفت اصلاً هندسۀ معرفتی من زیر و رو شد».
{\large «فیکون تامّا و فوق التمام»،}
این است که خدای متعال در قرآن کریم فرمود:
{\large «وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَميعاً قَبْضَتُه 11»،}
مردم قدر و اندازۀ خدا را نمیشناسند و یکی از خوبیهای رشته فلسفه و عرفان و کلام این است. من دانشجوهایم گاهی مشاوره میگیرند برای اینکه چه رشتهای برویم، میگویم که میخواهی نان در بیاوری برو وکالتی، قضاوتی، برو فقه و حقوق، برو حقوق محض. میخواهی خودت آدم بشوی و چهار تا کلمه از هستی بفهمی، بیا رشته فلسفه. نان در این نیست. نان ندارد، اما جان در آن دارد. معمولاً خانمها هم چون یک شوهر بدبختی پیدا میشود که نانشان را بدهد، واجب النفقه هستند، لذا احتیاجی به نان ندارند، حالا مردها میگویند وای، شغل را چه کار کنیم، کار را چه کار کنیم؟\\
خانم هم که اگر شغل نداشته باشد، خیلی برای سلامتی او بهتر است، پس همان فلسفه بخواند بهتر است.
{\large «فیکون تامّاً و فوق التمام».}\\
{\large «المشعر الرابع فی أنّه و الغایة فی جمیع الأشیاء»،}
مشعر چهارم از مشاعر هشتگانه. خدای متعال هم مبدأ المبادی است، اول الوائل است، هم غایة الغایات است آخر الاواخر. آیه چه بود؟\\
{\large «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِن 12»،}
این را میخواهیم ثابت کنیم. چگونه میخواهیم ثابت کنیم؟\\
با توجه به آنچه که قبلاً در فلسفه خواندیم و الآن گفتیم.\\
ببینید ما الآن در مشعر سوم چه چیزی را ثابت کردیم؟\\
عنوان مشعر سوم را یکی بخواند، چه بود، چه شد؟\\
{\large «فی توحیده تعالی»،}
ثابت کردیم که خدا واحد است. اینکه ثابت شد، پس این خدا شد و شد واحد، پس شریک ندارد. اگر شریکی نداشت، تمام این ماسوی الله میشود معدوم، میشود ممکن. تا ممکن شد، ممکن الوجود یک وجود داشت و یک ماهیت. ممکن الوجود یک ماهیت دارد یک وجود دارد. صدرا میگوید که وجودش را در نظر بگیریم، وجود رابط است، یعنی وجود فقری است، یعنی وجود تعلقی است، یعنی
{\large «عین الحاجة»}
است. ماهیتش را در نظر بگیریم، مستوی النسبة به وجود و عدم است. لذا برای تحقق، واجب میطلبد. وجودش را در نظر بگیریم، عین الحاجة است؛ لذا برای تحقق مربوط إلیه غنی میطلبد.\\
اگر خدا یکی شد، یعنی واجب بالذات شد یکی. تا واجب بالذات یکی شد، این ماسوی الله دیگر واجب بالذات نیست، پس ممکن است. تا ممکن شد، وجودی دارد و ماهیتی دارد. هر کدامش را بخواهید در نظر بگیرید؛ وجوش را در نظر بگیرید وجودش عین ربط است، عین تعلق است، عین فقر است، عین حاجت است. اگر عین فقر شد، یک غنی میخواهد. اگر عین حاجت شد، یک محتاج الیهی میخواهد. اگر عین ربط شد، یک مربوط إلیه میخواهد. اگر عین تعلق شد، یک متعلَّق میخواهد و آن واجب است. اگر ماهیتش را در نظر بگیریم، ماهیت اصلاً در وجود و عدم متساوی است. پس یک موجد میخواهد و یک واجد میخواهد که او را ایجاب و ایجاد کند.\\
نتیجه چه شد؟\\
نتیجه این میشود که مینویسیم:
{\large «ممکن الوجود مفادٌ من الله مفیض»،}
ممکن الوجود از خدای مفیض افاضه شده است. اگر افاضه از خداست، خدا شد
{\large «هو الاول».}
اگر افاضه از خداست، خدا مبدأ شد.\\
در مشعر قبل چه گفتیم؟\\
این عبارات را یادتان هست که گفتیم خدا تمام کل شیء است؟\\
کمال کل شیء است. غایة کل شیء است. اگر خدا شد تمام کل شیء و کمال کل شیء یعنی چه؟\\
یعنی خدا
{\large «هو الآخر»}
است. یعنی
{\large «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِن وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليم».}\\
حالا در این بیانی که صدرا در این مشعر دارد به نظر ما البته، من اینجوری احساس میکنم که بیشتر مبدأیت مورد توجه قرار گرفته است. اما آخریت، غائیت زیاد مورد عنایت نیست در بیان ایشان.\\
عبارت را ببینید ببینیم میتوانیم عبارت را برسیم:
{\large «المشعر الرابع»،}
مشعر چهارم
{\large «فی أنّه المبدأ»،}
زیرش بنویسید
{\large «هو الأول».}\\
{\large «و الغایة»،}
زیرش بنویسید
{\large «هو الآخر»،}
{\large «فی جمیع الأشیاء»،}
مبدأ و در همه چیز و منتها در همه چیز، خداست. خدا اول است، خدا آخر است:
{\large «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون 13».}
راجع به رجوع به خدا آیات عجیبی است:
{\large «إِلَيْهِ الْمَصِيرُ 14».}
{\large «إلی تصیرون»!}\\
اصلاً نه سیر ما، صیرورت ما به سوی پروردگار است. صیرورت خیلی عمیقتر از سیر است. ما به سوی پروردگار در حال شدن هستیم. این شعری که شاعر دارد گفت:
\begin{center}
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
\hspace*{2.5cm}
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
\end{center}
\\
چطور اگر موج آسوده بشود، دیگر نیست؟\\
ماسوی الله در حال شدنِ به سوی خداست. این شدن را از او بگیریم، نیست. عین صیرورت است.\\
حالا
{\large «الأصول الماضیة دلّت و قامت علی أنّ واجب الوجود واحد بالذات لا تعدّد له»،}
قواعد پیشین دلالت دارد بر اینکه واجب الوجود واحد بالذات است، هیچ گونه تعددی برای او نیست،
{\large «و انّه تامّ و فوق التمام»،}
واجب تام است حالت منتظره ندارد، مثل مجردات تامه. و فوق التمام است، جهت امکانی ندارد. بر خلاف مجردات تامه.
{\large «فلآن نقول»،}
الآن اینجور میگوییم:
{\large «انّه فیاض علی کلّ ما سواه بلا شرکة فی الافاضة»،}
خدای متعال فیّاض است بر ماسوایش از عقل اول بگیر و برو تا هیولای أولی. بدون هیچ گونه اشتراکی در افاضه. اصلاً مفیض یکی است و او خدای متعال است. چرا؟\\
{\large «لأنّ ما سواه ممکنة الماهیّات»،}
چون ماسوای خدا از نظر ماهیت ممکن است.\\
{\large «ناقصة الذوات»،}
از نظر ذات ناقص است. اگر ماهیتش را دیدید
{\large «متعلّقة الوجودات بغیرها»،}
متعلق الوجود است به غیر خودش، اگر وجودش را دیدیم.
{\large «و کلّ ما یتعلّق وجوده بغیره»،}
هر چیزی که وجودش به غیر متعلق باشد
{\large «فهو»،}
برهان اینجاست. وجود رابط، مستقلّش هم مبدأ اوست هم منتهای او. هم اول اوست هم آخر او. فهو
{\large «مفتقر الیه»،}
این چیزی که تعلق وجودی به غیر دارد، محتاج به غیر است.
{\large «مستتمّ به»،}
با غیر تمام میشود،
{\large «و ذلک الغیر مبدؤه و غایته»،}
آن غیر میشود مبدأش و آن غیر میشود غایتش.
{\large «فالممکنات کلّها علی تفاوتها و ترتّبها فی الکمال و النقص»،}
پس ممکنات همهشان با تفاوت و ترتّب در کمال و نقص که حالا یکی عقل اول است بالای بالاست، یکی هیولای أولی است که پایین پایین است. همه اینها
{\large «فاقرة الذوات الیه، مستغنیة به»،}
از نظر ذات، فاقر هستند و به وسیله او مستغنی هستند. فقر ذاتی دارند غنای بالعرض دارند. غنا غنای خداست.\\
{\large «فهی فی حدود أنسفها ممکنة، واجبة بالأوّل الواجب تعالی»،}
پس این وجودات در حدود انفسش، در حد ذاتش ممکن است به امکان فقری، به امکان وجودی. مراد امکان فقری است. و واجب است به واجب تعالی.\\
یک نکتهای را من از حضرت آیت الله جوادی الآن در خاطر دارم خدمت شما عرض بکنم. ببینید ما الآن در اینجا تشکیک داریم، لذا هرَم کشیدم. اینجا مثلاً عالم ماده است، اینجا مثلاً عالم برزخ است، اینجا مثلاً عالم عقل است. این هم خودم هستم. دقتی دارم خدمت شما عرض میکنم. این را ما سینه به سینه از آقای جوادی شنیدیم و در کتابهای به این کیفیت نیست. فرض میکنیم اینجا یک موجودی است، یک وجودی است، مثلاً وجود آب. یک موقع من دارم با امکان ماهوی پیش میروم، میگویم این وجود آب ماهیتی دارد علتی میخواهد. یک بار میگویم علتش کجاست؟\\ مثلاً رب النوع آب. میگویم علت رب النوع آب چیست؟\\ میگویم عقل فعال است. میگویم علت عقل اول چیست؟\\ میرسم تا عقل اول. میگویم علت عقل اول چیست؟\\ میگویم خداست. این را میگوییم سلسله طولی. این نگاه براساس امکان فقری نیست. براساس همان نگاه معتبر فلسفی است که قبل از صدرا بود که آقا، چیزی که ماهیت دارد ممکن الوجود است و ممکن الوجود علت میخواهد. علتش چیست؟\\
بالایش است، بالایش است، بالایش است، تا برسیم به خدا.\\
در حکمت متعالیه این نیست. دقت کنید که ایشان چه میگوید؟\\
میگوید که این وجود آب وجود ربطی است. فقر است، حاجت است. این وجود آب عین نیاز است. تا شد نیاز، نیاز غنی میخواهد مستقل میخواهد. شما نمیتوانی بگویی رب النوعی بالای سرش است. نمیتوانی بگویی که عقل فعال بالای سرش است، چون میشود مَثل فارسی. مَثل فارسی چه بود؟\\
گفت: کوری بود عصاکش کور دگر شود!\\
یعنی چه؟\\
اگر ما آمدیم سراغ وجود ربطی، اصلاً بالا نمیرود. من همین جا مستغنی نیاز ندارم، همینجا غنی نیاز دارم.\\
بگذاری بحث را یک جوری دیگری مطرح کنم، گرچه وقت ما را هم میگیرد. یک بحث در فلسفه داشتیم که ملاک احتیاج معلول به علت چیست، یادتان هست؟\\
بعضی گفتند حدوث است. بعضی گفتند امکان است. ملاک نیازمندی معلول به علت چیست، آیا حدوث است؟ امکان است، چه امکانی است؟\\
هنر صدرا این است. صدرا گفت اصلاً حرف نزنید، بحث پرید!\\
بحث پَر، رفت!
\begin{center}
{\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»}
\end{center}
\newpage
\begin{center}
\Large{فهرست منابع}
\end{center}
\begin{enumerate}
\item
الاشارات و التنبیهات، ص 141.
\item
سوره مائده، آیه75.
\item
تفسیر العیاشی، ج 1، ص 335.
\item
قواعد کلامی (توحید)، رضا برنجکار و مهدی نصرتیان اهور، انتشارات دارالحدیث، قم، 1396، چاپ اول، ص 100؛ درسهای اسفار (شهید مطهری)، ج 1، فصل 12.
\item
سوره عنکبوت، آیه 64.
\item
الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج 8، ص 154.
\item
سوره الشرح، آیه6.
\item
در ذات خدا نينديشيد.
نمایش منبع
كنز العمّال: 5704.
\item
وسائل الشیعه، ج 16، ص 199.
\item
سوره ذاریات، آیه 47.
\item
سوره زمر، آیه 67.
\item
سوره حدید، آیه 3.
\item
سوره بقره، آیه 156.
\item
سوره مائده، آيه 18؛ سوره غافر، آيه 3.
\end{enumerate}
\end{document}
فلسفه
دانشگاه شهید مطهری
دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴
مکان
دانشگاه شهید مطهری
زمان
دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴