کتاب المشاعر، دوره اول، المشعر الثامن، المنهج الأول، جلسه 5
جلسه
۵
از
۱۳
قرار بر این شد که از مشعر هشتم که در باب الهیات بالمعنالاخص است شروع کنیم. در مشعر اول بحث در اثبات واجب تعالی است. اصل استدلال: اگر حقیقت الوجود نباشد، هیچ وجودی موجود نخواهد بود، لکن تالی باطل است، پس مقدم نیز باطل خواهد بود. این استدلال با دو بیان در 5 مقدمه تشریح خواهد شد.
\documentclass[a4paper,12pt]{article}
\begin{document}
\\
{\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\
بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\
به کتاب ما صفحه 45 (بررسی میشود):
{\large «المنهج الأوّل فی وجوده تعالی و وحدته و فیه مشاعر»،}
مستحضرید در جلسه پیشین ما فهرست کتاب مشاعر را خدمت عزیزان عرض کردیم که این فهرست از یک بههمریختگی برخوردار است؛ یعنی در مقدمه کتاب مرحوم صدرا فرمودند، من یک فاتحه دارم، دو موقف دارم، نه فاتحهشان و مواقفشان کامل مشخص است و نه ترتیبی که الآن در کتاب هست بر طبق فاتحه و موقف است. به هر حال ما حالا این را چون قبلاً عرض کردیم، تکرار نداشته باشیم.\\
{\large «المنهج الأوّل فی وجوده تعالی»،}
از اینجا عملاً بحث مشاعر وارد بحث الهیات بالمعنی الأخص میشود. به کتاب من از صفحه ۴۵ تا صفحه ۷۱؛ یعنی حدود 25 صفحه ما مطلب داریم، ببینیم که چه مقدارش را خدای متعال عنایت میکند بتوانیم بخوانیم.\\
منهج اول در مورد اثبات وجود پروردگار و توحید است،
{\large «فی وجوده تعالی و وحدته و فیه مشاعر»،}
مشاعری در این منهج وجود دارد. مجموعه مشعرهایی که در این منهج وجود دارد، هشت تا مشعر است. مجموعاً هشت مشعر در این منهج اول وجود دارد.
{\large «المشعر الأول فی اثبات الواجب ـ جلّ ذکره ـ و فی أنّ سلسلة الوجودات المجعولة یجب أن تنتهی الی واجب الوجود»،}
مطلب اول در مورد اثبات خدای متعالی است و در اینکه سلسله وجودات معلول باید به یک واجب الوجود منتهی بشود. پس بحث اول اثبات خداست، یک کلمه است.\\
مرحوم صدر المتألهین در این بحث به یک برهان بسنده میکند. حالا بنده و شما باید باهم دقت کنیم در پایان این عبارات ببینیم یک برهان است یا دو تا برهان است؟\\
یعنی از دل عبارت، یک برهان استخراج میشود یا نه، میشود از عبارت، دو تا برهان بیرون کشید.\\
به هر حال قبل از اینکه ما این براهین یا این برهان را مورد کنکاش و بررسی قرار بدهیم، دو سه تا مقدمه را من باید عرض کنم که حالا بعضی را در حاشیه کتاب نوشتم برای شما هم چاپ شده است؛ یعنی در زیراکس آمده است.\\
قدمه اول اطلاقات واژه
{\large «حقیقة الوجود»}
است، در فلسفه صدرایی وقتی میگوییم:
{\large «حقیقة الوجود»،}
یعنی چه؟\\
جناب آقای فیّاضی در حاشیه خودشان بر نهایه فرمودند که این واژه سه اطلاق دارد یا بگو سه جور معنا میشود:\\
معنای اول: اگر بخواهم روی تخته بنویسم، مینویسیم: اطلاقات اصطلاح
{\large «حقیقة الوجود».}
من اول نقاشی بکنم، اگر ما فرض کردیم که یک هرمی داریم به نام هرم هستی و این هرم دارای تشکیکی است. در حکمت صدرایی این حلقۀ اول میشود الله یا بگو
{\large «صرف الوجود».}
چه اینکه مجموعۀ این هستی را هم میگوییم:
{\large «حقیقة الوجود».}
چه اینکه در این هرم هستی، ما مصادیق مختلفی از موجودات در عالم داریم. ـ ما در بحث اصطلاح
{\large «حقیقة الوجود»،}
اولین اصطلاح، وجود صرف واجبی است، وجود الله تعالی است. گاهی حقیقة الوجود گفته میشود به معنای وجود واجب است، همین صرف الوجود است. به این میگوییم حقیقة الوجود، که این وجود صرف است، نقصی در او نیست، عدمی در او نیست، کمبودی در او نیست، نه عام است، نه خاص است، نه محدود است، نه متناهی است. این واجب الوجود است و خداست. این یک اصطلاح است.\\
اصطلاح دوم: حقیقت وجود گفته بشود به متن هستیِ تشکیکی؛ یعنی چه؟\\
اصطلاح متن هستی تشکیکی یعنی چه؟\\
یعنی این را در حقیقت ما در نظر بگیریم که مجموعۀ هستی، به این میگوییم حقیقة الوجود.\\
اصطلاح سوم: مصداق مفهوم وجود. گاهی میگوییم حقیقت وجود یعنی مصداق مفهوم وجود.\\
پس گاهی حقیقة الوجود یعنی خدا، گاهی حقیقة الوجود یعنی هستی، گاهی حقیقة الوجود یعنی مصداق مفهوم هستی. اینها هر کدامش برایش میشود یک مقابلی در نظر گرفت. مقابل وجود واجب، وجودات امکانی است. مقابل این متن هستی تشکیکی، وجودات خاصه است؛ یعنی مراتب تشکیک. در مقابل این حقیقة الوجود که خدای متعالی است، وجودات خاص امکانی است. در مقابل این حقیقت هستی که به صورت گسترده مطرح است، مراتب وجود مطرح است. طبیعی است در مقابل مصداق وجود، مفهوم وجود مطرح است.\\
تکرار کنم: واژه حقیقة الوجود در فلسفۀ صدرایی گاه گفته میشود بر خدا، حقیقة الوجود؛ یعنی یک وجودی که جز وجود چیزی نیست. وجود صرف بدون هیچ چیزی جز هستی. گاه گفته میشود بر متن هستی تشکیکی، آن وجود گسترده که خدا و ممکن هر دو را در بر گرفته است. گاه گفته میشود بر مصداق مفهوم وجود. میگویم که هر وجودی مصداق مفهوم وجود است که شامل چه میشود؟\\
شامل این انسان خارجی، این مداد خارجی،این لیوان خارجی، اینها مصادیق مفهوم وجود هستند، پس اینها میشوند حقیقت وجود به معنای سوم، مصداق خارجی مفهوم وجود.\\
این یک مقدمه که لازم بود بدانید.\\
مقدمه دوم: در فروع بحث اصالت وجود در نهایة الحکمة، فرع اول و فرع دوم مراجعه بفرمایید، بحث اصالة الوجود است. دو نکته به هم مرتبط آمده است. این دو نکته چیست؟\\
نکته اول: هر چه بر ماهیت حمل میشود، به برکت وجود است. در ظرف وجود بلکه به شرط وجود است. حتی اگر بخواهیم خود ماهیت را بر خودش حمل کنیم. عجیب است!\\
اگر بخواهیم خود ماهیت را هم بر خودش حمل کنیم، این در ظرف وجود است بلکه به شرط وجود است. یعنی ماهیت اگر لابشرط در نظر گرفته شود یعنی ماهیت مطلقه، یا اگر
{\large «بشرط لا عن الوجود»}
در نظر گرفته شود، یعنی ماهیت مجرّده، حتی خودش بر خودش قابل حمل نیست.\\
ببینید: شما چه زمانی میتوانید بگویید که انسان انسان است، طلا طلا است، آب آب است؟\\
یعنی یک ماهیتی را بر خودش بخواهید حمل کنید؟\\ حمل اوّلی. در فرضی که آب را موضوع قرار بدهید، برایش تقرّری و ثبوتی قائل باشید تا بتوانید بگویید آب آب است، طلا طلا است. پس ماهیت خِلو از وجود است، خالی از هستی است در حدّ ذات و تا لباس هستی به خود نپوشد، حتی خودش برای خودش قابل حمل نیست. خودش بر خودش قابل حمل نیست.\\
از این در منطق چه تعبیری میکردیم؟\\
جهات قضایا یادتان هست؟\\
قضیه جهت داشت، از این در منطق تعبیر میکردیم به ضرورت ذاتیه. یعنی من چه میگفتم؟\\
میگفتم:
{\large «الإنسان انسانٌ بالضرورة الذاتیة»،}
یعنی بگوییم انسان انسان است به ضرورت ذاتی. از شما میپرسم که حالا بالضرورة الذاتیه را معنا کنید که یعنی چه؟ \\
بگوییم یعنی:
{\large «الانسان انسان مادام الذات».}
مادامی که این انسان هست، انسان است. اگر این انسان که موضوع ماست، در هیچ ظرفی از ظروف واقع محقق نباشد، انسان هم نیست. مادام الذات انسان است.\\
یادتان است در مقابل ضرورت ذاتی، ما یک ضرورت ازلی داشتیم. اگر میگفتیم:
{\large «الله تعالی موجودٌ»،}
میگفتیم:
{\large «بالضرورة الأزلیة»}
است. فرق ضرورت ذاتی منطقی با ضرورت أزلی چه بود؟\\
تکرار کنم: فرق ضرورت ذاتی منطقی با ضرورت أزلی چه بود؟\\
ما در ضرورت أزلی مادام الذات نداریم. معنا ندارد، چون خدا که ذات ندارد تا بگوییم مادام الذات. پس در ضرورت ذاتی، آن جهت بالضرورة الذاتیة یعنی مادام الذات، همین را میخواهد افاده کند که آقا، ماهیت خودش هم بخواهد بر خودش حمل بشود، احتیاج به ثبوت و تقرّر دارد.\\
این مقدمه دوم ما بود.\\
مقدمه سوم: هر وجود محدودی مرکّب است. اقلّش از وجود و عدم است. یعنی چه؟\\
یعنی از وجدان داشتههایش و فقدان نداشتههایش. از وجدان داراییهایش و فقدان ناداراییهایش. الآن ببینید این میزی که جلوی من است، چوب است. وجود این چوب یک وجود محدود است. مرکّب است. اقل اقلّش این است که مرکّب است از آنچه که دارد و از آنچه که ندارد، کمبودهایش و نقصهایش. به این ترکیب میگوییم:
{\large «شرُّ التراکیب»،}
ترکیب از وجود و عدم. یادتان هست شرُّ التراکیب را ما شش تا ترکیب داریم، ترکیب از وجود و عدم بدترین تراکیب است و اُمّ التراکیب است. منشأ پیدایش ماهیت است. نداشتنها و کمبودها حدّ است، این ماهیت ایجاد میکند. هر وجود محدودی نشأت گرفته از دو چیز: داراییها و ناداراییها، وجود و عدم، وجدان و فقدان، حتی عقل اول. بروید بالا، شما میرسید به عقل اول، به صادر نخستین. عقل اول هم چون وجودش محدود است، یعنی واجد کمالات خودش است، فاقد کمالات خداست. خدا که نیست، پس همه کمالات را ندارد. کمالات خودش را واجد است، کمالات خدا را فاقد است. کمالات خودش را دارد، کمالات پروردگار را ندارد. این میشود ممکن.\\
نتیجه میگیریم که هر وجود محدودی، ممکن است. چرا؟\\
چون مرکب است. از چه؟\\
لااقل از وجدان و فقدان، لااقل از وجود و عدم.\\
مقدمه چهارم: مرکب بدون بسیط نمیشود، معنا ندارد. یعنی چه؟\\
اگر سکنجبین یعنی سرکه و انگبین، نمیشود ما سکنجبین داشته باشیم، سرکه و انگبین نداشته باشیم، معنا ندارد. اگر آب یعنی هیدروژن و اکسیژن، نمیشود ما آب داشته باشیم، هیدروژن و اکسیژن نداشته باشیم. اگر انسان یعنی حیوان ناطق، نمیشود ما انسان داشته باشیم، حیوان نداشته باشیم، ناطق نداشته باشیم، شدنی نیست.\\
چه خواستیم بگوییم؟\\
میخواهیم بگوییم که هر جا مرکب داریم، بسیط داریم و مرکب متأخر از بسیط است. این هم مقدمه چهارم.\\
مقدمه پنجم: قاعدهای داریم در فلسفه که قاعده عقلایی است و همه عقلاء میپذیرند که آن قاعده چه بود؟\\
{\large «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت المثبت له 1».}
ثبوت چیزی برای چیزی فرع ثبوت آن چیز است. این قاعده در عرف هم مطرح است. در عرف چه میگویند؟\\ عربها میگویند:
{\large «ثبّت العرش ثم انقش»؛}
سقف را بزن، بعد گچبُری کن. روی هوا که نمیتوانی گچبُری کنی یا نقاشی کنی. یا فارسها چه میگویند؟\\
میگویند: اول برادریات را اثبات کن، بعد ادعای ارث و میراث کن. این همان قاعده فرعیه است:
{\large «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت المثبت له».}
پنج تا مقدمه گفتیم. حالا میرویم سراغ برهان مسئله. برهانی که مرحوم صدر المتألهین اقامه میکنند و به تعبیر خودشان برهان مشرقی یک برهانی است که از مشرق الأنوار طلوع کرده، مشرق سمت راست و مغرب سمت چپ است. سمت راست هم سمت تیمن و برکت است؛ اصحاب الیمین همین است. برهان المشرقین است. برهان این است که
{\large «لو لم تکن حقیقة الوجود موجودةً لم یکن شیءٌ من الأشیاء موجوداً و التالی باطل فالمقدم مثله»؛}
این برهان است، قیاس هم قیاس استثنایی است، قیاس اقترانی نیست.
{\large «لو لم تکن حقیقة الوجود موجودةً لم یکن شیءٌ من الأشیاء موجوداً و التالی باطل فالمقدم مثله».}\\
{\large «لو لم تکن حقیقة الوجود»،}
این حقیقة الوجود یعنی صرف الوجود، یعنی واجب. اگر صرف الوجود و اگر واجب و اگر حقیقة الوجود موجود نباشد، هیچ چیزی موجود نباید باشد، تالی باطل است، پس مقدم مثل آن است. مستحضرید در قیاسهایی که ما میچینیم چند صورت دارد؛ گاهی ملازمه روشن است، بطلان تالی هم روشن است. گاهی ملازمه مخفی است، احتیاج به استدلال دارد، بطلان تالی هم احتیاج به استدلال دارد. گاهی ملازمه روشن است، بطلان تالی دلیل میخواهد. گاهی بطلان تالی روشن است، ملازمه دلیل میخواهد. چهار صورت شد.\\
اینجا این صورت چهارم یعنی بطلان تالی معلوم است، ملازمه دلیل میخواهد. بطلان تالی چرا معلوم است؟\\ مقداری به مغز خودتان فشار بیاورید به من بگویید!\\
تالی چیست؟\\
{\large «لم یکن شیء من الأشیاء موجودا».}\\
(استاد در پاسخ یه سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: باریک الله!\\
{\large «لم یک شیء من الاشیاء موجودا»،}
چرا تالی باطل است؟\\
{\large «لوجود السفسطة».}\\
خوب گفتید!\\
تالی سفسطه است. اینکه بگوییم هیچ چیزی نیست، معنا ندارد، چون دیوار هست، من هستم، شما هستی، حرم مطهر هست. بطلان تالی معلوم است که چرا باطل است، چون سفسطه است. اینکه بگوییم هیچ چیزی نیست، سفسطه میشود.\\
اما ملازمه را باید بحث کنیم که چرا اگر صرف الوجود نباشد، هیچ چیزی باید نباشد؟\\
چرا اگر حقیقة الوجود نباشد، هیچ چیزی باید نباشد؟\\
این مهم است، این را باید در نظر بگیریم و دقت کنیم. هم به یک بیان راحتی میشود، مطلب را گفت که مرحوم صدر المتألهین به این بیان راحت نگفته است. هم به یک بیان مقداری پیچیدهتر میشود مطلب را بیان کرد. صدرا به یک بیان پیچیدهتر فرموده است.\\
من اول به آن بیان راحتتر بگویم؛ ببینید: گفتیم اگر صرف الوجود نباشد، چیزی از اشیاء نیست. بیان سادهاش این است که اشیاء مرکّب هستند، ما در مقدمه چهارم چه گفتیم؛ چه کسی یادش هست که بخواند؟\\
دانشپژوه: مرکب بدون بسیط نمیشود.\\
استاد: باریک الله!\\
مرکب بدون بسیط و صرف نمیشود. اگر صرف نباشد مرکب نیست. اگر صرف الوجود که بسیط است نباشد،
{\large «وجود به اضافۀ»}
معنا ندارد، مرکب معنا ندارد. این بیان آسانش بود.\\
میآییم سراغ بیان یک مقداری پیچیدهترش؛ ملازمه را داریم تفکیک میکنیم چرا اگر صرف الوجود نباشد، هیچ شیئی نیست؟\\
ببینید: سؤال این است که چرا اگر حقیقة الوجود نباشد، صرف الوجود نباشد یا بگو واجب الوجود نباشد، هیچ چیزی نیست، چرا؟\\
صدرا اینگونه بیان میکند و میفرماید: شما وجود غیر صرف یا اصلاً نگوییم وجود غیر صرف، بگوییم امر غیر صرف، یک چیزی که غیر صرف است، یک چیزی که غیر از صرف الوجود است، دو چیز بیشتر نمیتواند باشد. فارسی بگویم، چیزی که خدا نیست، چیزی که صرف الوجود نیست، دو چیز بیشتر نمیتواند باشد و این دو چیز عبارت است: یا ماهیت است، یا وجود غیر صرف است. چیزی که خدا نیست دو چیز بیشتر نیست: یا ماهیات است، آب، طلا، خاک، نقره. یا وجود غیر صرف است، وجود آب، وجود خاک، وجود طلا، وجود عقل، وجود نفس، وجود انسان. آنچه که صرف هستی نیست، آنچه که هستی صرف نیست، یا ماهیات است یا وجود غیر صرف است.\\
بیایید اینها را باهم بررسی کنیم. ماهیت اصلاً بدون هستی حتی خودش خودش نیست. این را در مقدمه چندم گفتیم؟\\
ماهیت بدون هستی حتی خودش، خودش نیست. پس اگر بخواهد ماهیتی باشد اصلاً باید صرف و حقیقت هستی باشد. اصلاً ماهیت در ظرف هستی خودنمایی میکند. اگر هستی نباشد، ماهیتی هم نیست. ماهیت، حدّ هستی است، نهایت هستی است، نفاد هستی است. اگر هستی نباشد، ماهیتی نیست.\\
نقل کردیم از فرع اول بحث اصالت وجود نهایة الحکمة علامه طباطبایی که چه؟\\
که آقا، ماهیت بخواهد خودش خودش باشد، ضرورت ذاتی دارد. ماهیت بخواهد به حمل اوّلی بر خودش حمل بشود، میخواهم بگویم انسان انسان است، آب آب است، این آب اوّلی که میگویم «آب» یک جایی برای تقرّری و ثبوتی و هستیای داشته باشد. چرا؟\\
قاعده فرعیه چه میگفت:
{\large «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت المثبت له».}\\
اگر شما میخواهید آب بودن را بر آب حمل کنید، در عدم مطلق آبی نیست که بر آب حمل بشود. پس باید هستی به چیستی تحقق ببخشد، تا خودش خودش بشود.
نصف استدلال درست شد. نصف استدلال چه بود؟\\
گفتیم که اگر حقیقة الوجود موجود نباشد، شیئی از اشیاء نیست. «شیئی» یک مصداقش ماهیت است که مشخص شد. اگر حقیقت وجود نباشد و اگر هستی نباشد، ماهیات نیستند. این معلوم شد.\\
آمدیم سراغ دومین امری که غیر صرف الوجود است، ماهیت است، یک؛ ماهیت را گفتیم.\\
دوم: وجود غیر صرف است. وجود را مثل وجود آب، نه آب! مثل وجود عقل، نه عقل!\\
این هم خیلی مشخص است. میگوییم ـ آن مقدمات را برای همین گفتیم ـ که وجود غیر صرف مرکّب است، لااقل از وجود و عدم. وجود غیر صرف مرکب است. از چه چیزی مرکّب است؟\\
لااقل از وجود و عدم. یعنی وجود عقل، کمالات خدا را ندارد. وجود نفس کمالات عقل را ندارد. وجود ماده کمالات صورت را ندارد. وجود مثلاً حیوان کمالات انسان را ندارد. یک وجودی که همه کمالات را دارد، آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری و آن وجود خداست، وجود صرف است. هر وجودی حد خورد، یعنی از این به بعد کمالات بعدی را ندارد.\\
چه مینویسیم؟\\
مینویسیم که وجود غیر صرف مرکّب است، لااقل از وجود و عدم. ادامهاش مرکب بدون بسیط و صرف معنا ندارد. حالا یک بار ملازمه را باهم خوب بخوانیم:
{\large «لو لم تکن حقیقة الوجود موجودة»،}
اگر حقیقت وجود به این معنای اول، اگر صرف الوجود موجود نباشد،
{\large «لم یک شیءمن الاشیاء موجودا»؛}
این شیء ماهیت باشد، اصلاً بدون وجود معنا ندارد. این شیء وجود غیر صرف باشد، این هم مرکّب است و مرکّب بدون بسیط معنا ندارد. پس تا حقیقة الوجود نباشد هیچ چیزی نیست، چون اشیاء یا ماهیات هستند یا وجودات غیر صرف، ماهیات بیهستی نیستند. وجود غیر صرف مرکب است، مرکب بدون بسیط و صرف نیست. ملازمه تمام شد.\\
اگر حقیقت وجود موجود نباشد، شیئی از اشیاء نیست و حال اینکه اشیاء هستند که سفسطه باطل است، پس باید بگویم حقیقت وجود موجود است. حقیقت وجود همان خدای متعال و صرف الوجود است. این برهان مشرقی مرحوم صدر المتألهین بود.\\
عبارت را ببینید:
{\large «برهان مشرقیّ»،}
مرحوم صدرا بحث را برده به دور و تسلسل هم کشانده که به نظر میرسد اصلاً لازم نبود.
{\large «برهان مشرقیّ: و هو أنّا نقول»،}
ما اینجور میگوییم. چه میگوییم؟\\
اول تقسیم میکنیم؛ میگوییم:
{\large «الموجود امّا حقیقة الوجود أو غیرها»،}
در متن خودتان باید مرتب بنویسید، چون در مباحثه کم میآورید.
{\large «الموجود امّا حقیقة الوجود»،}
بالایش بنویسید وجود صرف، یعنی معنای اول.
{\large «أو غیرها»،}
بالای غیرها بنویسید وجود غیر صرف، یعنی غیر حقیقت وجود. موجود یا حقیقة الوجود است، وجود صرف است، یا غیر حقیقة الوجود است، امر غیر صرف است.\\
حالا میگوییم: حقیقة الوجود در اینجا یعنی چه؟\\
سه تا معنا داشته که هنوز روی تخته هست:
{\large «و نعنی بحقیقة لوجود ما لا یشوبه شیء غیر صرف الوجود»،}
قصد میکنیم ما به حقیقت وجود، آنچه را که مشوب نیست او را شیئی غیر از خالص وجود، صرف وجود
{\large «من حدّ»،}
حد ندارد
{\large «أو نهایة»،}
انتها ندارد؛
{\large «أو نقص»،}
نقص ندارد؛
{\large «أو عموم»،}
عموم مفهومی ندارد؛
{\large «أو خصوص»،}
خصوص مفهومی ندارد. حتی عموم و خصوص سعی هم ندارد که بخواهد مقید به عموم باشد، بشرط الإطلاق باشد یا نعوذبالله مقید به یک معنای خاص باشد، نه!\\
لابشرط مقسمی است.
{\large «و هو المسمّی بواجب الوجود»،}
حقیقة الوجود به این معنا همان است که به آن واجب الوجود میگوییم. که حالا بعداً إنشاءالله میرسیم در مشعرهای بعدی، هشت تا مشعر داریم در منهج اول، در مشعرهای بعدی میرسیم که اصلاً خود این یکی از ادله توحید است.\\
آن قانون فلسفی چه بود، یادتان هست؟\\
{\large «صرف الشيء لا يتثني و لا يتكرر 2»،}
اصلاً صرف قابل تثنی و تکرر نیست. اگر صرف هستی است، قابل تثنّی نیست. اصلاً وحدت استصرافه و وحدت حقۀ حقیقیه از اینجا طلوع میکند.\\
حالا
{\large «فنقول»،}
حالا که مبادی تصوری مشخص شد، معنای حقیقة الوجود مشخص شد،
{\large «فنقول»،}
برهان این است:
{\large «لو لم یکن حقیقة الوجود موجودة»،}
اگر نبوده باشد
{\large «حقیقة الوجود»،}
بالایش بنویسید:
{\large «صرف الوجود»،}
یا واجب. اگر حقیقت وجود که همان صرف الوجود و همان واجب است موجود نباشد،
{\large «لم یکن شیء من الأشیاء موجوداً»،}
هیچ چیزی نباید موجود باشد.
{\large «و اللازم بدیهیّ البطلان»،}
لازم بدیهی البطلان است، چون سفسطه است.
{\large «فکذا الملزوم».}\\
پس اینکه حقیقة الوجود بخواهد موجود نباشد، این هم باطل است. چون لازم بدیهی البطلان بوده، به آن نپرداخت. اما ملازمه را باید بیان کنند. گفتم چهار صورت دارد، این را بدانید. در قیاسهای استثنایی چهار صورت داریم؛ ملازمه و بطلان لازم هر دو بدیهی و روشن است، یا هر دو نظری است یا یکی نظری دیگری بدیهی که خود این دو صورت است. در
{\large «ما نحن فیه»،}
بطلان لازم بدیهی است اما ملازمه احتیاج به توضیح دارد.\\
{\large «امّا بیان الملازمة»،}
اما بیان ملازمه این است که
{\large «فلأنّ ما عدا حقیقة الوجود»،}
زیرا ماسوای حقیقت وجود
{\large «امّا ماهیّة من الماهیّات»،}
یا ماهیتی است از ماهیات؛ طلا، نقره، آب، خاک، انسان.
{\large «أو وجود خاصّ»،}
یا یک وجود خاص است؛ وجود طلا، وجود آب، وجود عقل، وجود نفس که این وجود چون حقیقة الوجود نیست، چون صرف الوجود است.
{\large «مشوب بعدم أو نقص»،}
مخلوط است با یک عدمی و نقصی. بالاخره کمبود دارد. عقل اول که بالاترین موجود است، این کمالات خدا را ندارد، خلاص شد. نسبت به کمالات خدا حد خورد و ناقص شد. نفس کمالات عقل را ندارد، لذا دنبال تشخص به اوست شوقاً به تعبیر فلاسفه.\\
پس دو چیز شد غیر الوجود. غیر حقیقت وجود دو چیز شد؛ یا ماهیت است یا وجود خاص است. یکی یکی باید بررسی کنیم؛
{\large «و کلّ ماهیّة غیر الوجود»،}
اول از ماهیت شروع کنیم که روی تخته نوشتم. هر ماهیتی غیر صرف الوجود
{\large «فهی بالوجود موجودة لا بنفسها»،}
هر ماهیتی که این صفت دارد غیر وجود است، این به وجود موجود است، نه به خودی خود. میخواهیم خوب مسئله را داغ کنیم. قدم برتر را برداریم، چه میخواهیم بگوییم؟\\
بگوییم که خودش بخواهد خودش باشد، باید در ظرف وجود باشد و به شرط وجود باشد.\\
{\large «کیف ولو اخذت بنفسها مطلقة أو مجرّدة عن الوجود»،}
چگونه این چنین نباشد و حال اینکه اگر ماهیت در نظر گرفته شود خودش مطلقه (لا بشرط)،
{\large «أو مجرّدة عن الوجود»،}
یا بشرط لای از وجود،
{\large «لم تکن بنفسها نفسها فضلاً عن أن تکون موجودة»،}
خودش خودش نبوده است، چه برسد به اینکه موجود باشد. فارسی بگویم: در ظرف عدم مطلق، انسانی نیست که انسان باشد. انسانی نیست که حیوان ناطق باشد. موضوعی نیست که محمول باشد.
{\large «لأنّ ثبوت شیء لشیء فرع علی ثبوته فی نفسه»،}
چون ثبوت چیزی برای چیزی فرع ثبوت او فی نفسه است.
{\large «فهی بالوجود موجودة»،}
پس این ماهیت با هستی هست است، با هستی موجود است.\\
اینکه ماهیت بود، روی تخته را ببینید که نوشتم: ماهیت اصلاً بدون هستی حتی خودش خودش نیست. پس ماهیت بخواهد باشد، هستی میخواهد. میرویم سراغ این هستی. سؤال میکنم از شما: این هستی، هستیِ صرف است یا غیر صرف است؟\\
غیر صرف است. هستی هستیِ محدود است یا نامحدود است؟\\
محدود است. پس روی خود این هستی حالا برویم حرف بزنیم.\\
{\large «و ذلک الوجود»،}
حالا این وجودی که ماهیت به او موجود است،
{\large «ان کان غیر حقیقة الوجود»،}
اگر غیر صرف الوجود باشد که همینطور است، هستی آب صرف هستی نیست. هستی خاک صرف الوجود نیست. اگر صرف الوجود نبود در اینجا نوشتم: وجود غیر صرف. اگر وجود غیر صرف است،
{\large «ففیه ترکیب من الوجود بما هو وجود»،}
پس این وجود آب، وجود طلا، وجود نقره، وجود خاک، وجود عقل، وجود نفس، در این یک ترکیبی است از وجود از آن جهت که وجود است؛
{\large «و من خصوصیة اخری»،}
و از یک خصوصیت دیگری. فرض این است که مرکب است.
{\large «و کلّ خصوصیّة غیر الوجود»،}
و هر خصوصیتی که غیر وجود باشد،
{\large «فهی عدم أو عدمیّ»،}
هر چیزی که غیر وجود است، غیر وجود یا عدم است یا عدمی است. یا عدم است
{\large «شرُّ التراکیب»،}
ترکیب از وجود و عدم. یا عدمی است، ماهیت. ماهیت هم امر عدمی است. ترکیب از وجود و ماهیت.\\
در دست ما یک وجود ماند که این وجود، صرف نیست، مشوب است. عدم و عدمی او را همراهی میکند، میشود مرکب. وقتی مرکب شد،
{\large «و کلّ مرکّب متأخّر عن بسیطه مفتقر إلیه»،}
هر مرکبی از بسیط خودش متأخر است. به بسیط خودش محتاج است. هر مرکبی احتیاج به بسیطش دارد.
{\large «و العدم لا دخل له فی موجودیّة الشیء و تحصّله»،}
این جمله معترضه است، نیازی به گفتنش هم نبود. مرحوم صدر المتألهین میخواهد یک نکتهای را بگوید که در وجودات محدوده، عدم در موجودیت نقش ندارد، در ماهیتسازی نقش دارد. نکتۀ قابل توجهی است. عدم در ماهیتسازی نقش دارد. فارسی بگویم که عقل اول محدود است. محدود به چیست؟\\
به عدم کمالات واجب. این نداشتن کمالات واجب میآید برای عقل اول ماهیت میسازد. نفس محدود است به چه چیزی؟\\
به نداشتن کمالات واجب و نداشتن کمالات عقل اول. نداشتن کمالات خاص واجب و نداشتن کمالات خاص عقل اول میآید ماهیت میسازد، ماهیت نفس. تا برسد به این چوبی که اینجاست، این چوب ندارد کمالات را. کمالات خاص واجب را ندارد، کمالات خاص عقل اول را ندارد، کمالات خاص نفس را ندارد، کمالات انسان را ندارد، کمالات خاص حیوان را ندارد، از این نداشتنها معنا و ماهیت بدست میآید.
{\large «و ان دخل فی حدّه و معناه»،}
گرچه عدم در حد و معنای موجود و شیء نقش دارد. پرانتز بسته شد.\\
{\large «و ثبوت أیّ مفهوم کان لشیء و حمله علیه»،}
ثبوت هر مفهومی برای چیزی و حمل هر مفهومی بر او،
{\large «سواء کان ماهیّةً»،}
چه ماهیت باشد،
{\large «أو صفةً اخری»،}
کنار این
{\large «صفة اخری»،}
مینویسیم وجود محدود. چه ماهیت باشد، چه وجود محدود
{\large «ثبوتیّة أو سلبیّة»،}
حالا این ماهیت یا صفت، ثبوتی باشد یا سلبی
{\large «فهو فرع علی وجوده»،}
این فرع بر وجودش است. پس ماهیت بخواهد موجود بشود، باید وجود داشته باشد. این وجود میخواهیم موجودیتش را بر آن حمل کنیم، باید وجود داشته باشد.
{\large «و الکلام عائد الی ذلک الوجود أیضاً»،}
سخن را برمیگردانیم به آن وجودی که این وجود به او موجود است به معنی حیثیت تعلیلی، نه حیثیت تقییدی. در موجودیت ماهیت به وجود، حیث تقییدی است. در موجودیت وجود ماهیت به وجود برتر حیث تعلیلی است.
{\large «فیتسلسل، أو یدور»،}
پس یا تسلسل پیش میآید یا دور پیش میآید.
{\large «أو ینتهی الی وجود بحت»،}
یا منتهی میشود به یک وجود صرف که
{\large «لا یشوبه شیء»،}
هیچ چیزی با او مشوب نیست. نتیجه بگیریم
{\large «فظهر أنّ أصل موجودیّة کلّ شیء موجود»،}
ظاهر شد که اصل موجودیت هر چیزی موجود است. حالا این موجود چیست؟\\
{\large «و هو محض حقیقة الوجود الذی لا یشوبه شیء غیر الوجود»،}
که این موجود عبارت است از همان صرف حقیقت وجود که چیزی غیر وجود با او نیست.\\
میدانید از نظر فلسفی اگر به بنده و شما که رشتۀ ما فلسفه است بگویند آقا، خدا را در دو کلمه تعریف کن؟\\
میگوییم هستی صرف. میگویند: یک تعبیر دیگر؟\\ میگوییم هستی نامتناهی. میگوید یک کلمه دیگر؟\\ میگوییم کمال مطلق. یک جمله دیگر؟\\
میگوییم فعلیت نامحدود. خدا صرف الوجود است؛ یعنی خدا جز هستی هیچ نیست و ما میدانیم علم، هستی است، قدرت هستی است، حیات هستی است، همه اینها ریشه در هستی دارند. برهان مشرقی مرحوم صدرا تمام شد. به نظر ما صدرا مطلب را پیچانده است!\\
چطور؟\\
من میگویم:
{\large «لو لم تکن حقیقة الوجود موجودة»،}
اگر حقیقة الوجود موجود نباشد، حقیقة الوجود یعنی صرف الوجود،
{\large «لم یکن شیء من الأشیاء موجودة»،}
هیچ چیزی غیر صرف موجود نیست.\\
اینجوری بنویسم، ببینید میخواهیم مطلب را نچرخانیم!\\
بگوییم:
{\large «لو لم یکن صرف الوجود موجوداً، لم یکن غیر الصرف موجوداً و التالی باطل فالمقدم مثله»،}
چون تا بسیط و صرف نباشد، غیر بسیط و مرکّب وجود ندارد.\\
حالا غیر الصرف را مرحوم صدرا گفته یا ماهیت است یا وجود محدود است. ماهیت اصلاً در ظرف وجود است. وجود ماهیت هم تا به صرف نرسد موجود نیست. حالا ماهیت حیث تعلیلی میخواهد و تقییدی. وجود غیر صرف وجود ماهیت فقط حیث تعلیلی میخواهد. یک مقدار پیچاندند!\\
میگویم اگر صرف الوجود نباشد، غیر صرف نیست. چرا؟\\
چون تا بسیط نباشد، مرکب نیست. تا صرف نباشد، غیر صرف نیست. صرف الوجود خداست، غیر صرف الوجود هم ممکن است. حالا ممکن ماهیت باشد یا وجود، امکان ماهوی داشته باشد یا امکان فقری از این جهت فرقی نمیکند. این بحث تمام شد.\\
\\
{\large «المشعر الثانی»،}
عنوان مشعر چیست؟\\
{\large «فی أن واجب الوجود غیر متناهی الشدّة و القوّة و انّ ما سواه متناه محدود»،}
در حقیقت این مطلب، ادامۀ مشعر قبل است. احتیاج به استدلال و تبیین پیچیدهای هم ندارد.\\
چه میخواهیم بگوییم؟\\
میخواهیم بگوییم خدا (واجب الوجود) در کمال، متناهی نیست. حالا کمال را شما شدت در نظر بگیرید، قوت در نظر بگیرید، علم در نظر بگیر، قدرت در نظر بگیر، حیات در نظر بگیر. خدا در کمال، نامتناهی است. غیر خدا در کمال، متناهی است. اگر اوّلی روشن بشود، دومی معلوم میشود. چرا خدا در کمال، نامتناهی است؟\\
یک کلمه، حد وسط یک کلمه است؛ چرا خدا در کمال نامتناهی است؟\\
چون صرف است. اگر متناهی باشد یعنی صرف نیست.\\
بگذارید لُری بگویم: چیزی که بخواهد برای خدا تناهی ایجاد کند، یا وجود است یا غیر وجود. چیزی که میخواهد برای تناهی ایجاد کند، خدا را محدود کند، یا از جنس و سنخ هستی است یا غیر هستی است. اگر از سنخ هستی باشد که صرف قابل تکرر نیست. اگر از سنخ غیر هستی باشد، یک چیزی غیر هستی است میآید خدا را محدود میکند، این با صرافت در تنافی است. اگر غیر هستی آمد خدا را محدود کرد، یعنی خدا صرف نبود؛
{\large «ما فرضناه صرفاً لم یکن صرفٌ»!}\\
پس خدا صرف شد.\\
حالا این را بعداً باید اثبات کنیم که إنشاءالله میرسیم؛ صرف قابل تعدد نیست، پس خدا یکی است. تا خدا شد یکی، ماسوای خدا متنهای میشود و غیر صرف میشود. پس در سه جمله تلخیص کنم: خداوند صرف هستی است، صرف هستی نامتناهی است، پس خدا نامتناهی است. نامتناهی تعددبردار نیست، پس غیر خدا متناهی است. ببخشید پنج تا جمله شد!\\
ما میخواستیم در سه تا جمله بگوییم، پنج تا جمله شد!\\
خداوند صرف هستی است، صرف هستی نامتناهی است، پس خدا نامتناهی است. نامتناهی تعددبردار نیست، پس غیر خدا متناهی است. پنج تا جمله شد.\\
حالا این را میآید مرحوم صدرا به آن پیازداغ میزد. خدای متعال چون نامتناهی است، مسبب الصور، فاعل الفواعل، غایة الغایات، مشخص المتشخصات، شروع میکند به مکمّل الکمالات، همین هم هست، نهایة النهایات، درست است.\\
{\large «لمّا علمت أنّ الواجب تعالی محض حقیقة الوجود»،}
چون در مشعر قبل، شما فهمیدید که خدا صرف حقیقت وجود است،
{\large «الذی لا یشوبه شیء غیر الوجود»،}
وجودی که چیزی غیر هستی مشوب با او نیست،
{\large «فهذه الحقیقة لا یعتریها حدّ و لا نهایة»،}
پس این حقیقت را حد و نهایتی عارض نمیشود، چرا؟\\
برهانش این است:
{\large «اذ لو کان حدّ و نهایة»،}
چون اگر برای این صرف و هستی، حد و نهایتی باشد
{\large «کان له تحدّد و تخصّص بغیر طبیعة الوجود»،}
باید به غیر طبیعت هستی متحدّد و متخصص باشد. یک چیزی غیر هستی باید بیاید او را محدد کند.
{\large «فیحتاج الی سبب یحدّده و یخصّصه»،}
پس احتیاج به یک علتی پیدا میکند برای تحدید و تخصیص. تا علت پیدا کرد، معلول میشود. تا معلول شد، ممکن میشود،
{\large «فلم یکن محض حقیقة الوجود»،}
دیگر این محض حقیقت وجود نیست.
{\large «فاذن ثبت»،}
پس ثابت شد،
{\large «انّ واجب الوجود لا نهایة له»،}
واجب منتها ندارد،
{\large «و لا نقص یعتریه»،}
کمبودی عارضش نمیشود.
{\large «و لا قوّة امکانیّة فیه»،}
استعداد امکانی در او نیست، چون ممکن نیست.
{\large «و لا ماهیّة له»،}
ماهیت ندارد چون ممکن نیست. ماهیت مال ممکن است.
{\large «و لا یشوبه عدم و لا خصوص»،}
عموم و خصوص مشوب با او نیست؛ چه عموم و خصوص مفهومی و چه عموم و خصوص سعی. حتی سعی؛ یعنی مقید به اطلاق نیست، چه اینکه مقید به تقیید هم نیست.
{\large «فلا فصل له»،}
پس فصل ندارد. فصل خاص است. بگو:
{\large «و لا جنس له»،}
جنس عام است، ندارد.
{\large «و لا تشخّص له بغیر ذاته»،}
به غیر ذات خودش تشخصی ندارد.
{\large «و لا صورة له»،}
صورت ندارد.
{\large «کما لا فاعل له»،}
علت ندارد، علت فاعلی ندارد.
{\large «و لا غیة له»،}
غایت ندارد.
{\large «کما لا نهایة له»،}
چه اینکه نهایت ندارد. نه علت غایی دارد نه غایت.
{\large «بل هو صورة ذاته و مصوّر کلّ شیء»،}
خدا صورت خودش است، مثل خودش است.
{\large «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ 3»،}
چیزی هم مثل او نیست. از آن طرف صورتبخش بر چیزی است،
{\large «لأنه کمال ذاته و کمال کلّ شیء»،}
کمال خودش است و کمال هر چیزی است. هر چیزی کمالی است، کمالش مال خداست. چرا؟\\
{\large «لأنّ ذاته بالفعل من جمیع الوجوه»،}
چون ذاتش بالفعل است از همه وجوده. این احتیاج به توضیح دارد.\\
ببینید اگر خدای متعال فرض کنیم ده هزار میلیارد کمال را دارد، اما یک موجودی یک گوشۀ عالم هست که یک کمالی دارد که خدا آن را ندارد. بلافاصله ذاتش مرکب میشود. از این ده هزار میلیارد کمال، وجدان اینها و فقدان آن یک کمالی که ندارد. میشود ترکیبی از وجود و عدم. ترکیبی از وجدان و فقدان. نمیشود!\\
لذا
{\large «لأن ذاته بالفعل من جمیع الوجوه»،}
ذات خدا از همه وجوه، بالفعل است. هیچ امکانی در او نیست هیچ قوهای در او نیست.
{\large «فلا معرّف له و لا کاشف له الا هو»،}
نتیجه اینکه هیچ معرّفی و کاشفی برای او جز خودش نیست. خودش باید خودش را معرفی کند.
{\large «و لا برهان علیه»،}
برهانی بر او نیست.\\
میدانید برهان معتبر از نظر فیلسوف چه برهانی است؟\\
نه در فلسفه!\\
از نظر فیلسوف مراد است. برهان معتبر از نظر فیلسوف، برهان لِم است. برهان لم چه برهانی بود، یادتان هست؟\\
پی بردن از علت به معلول. خدا علت دارد؟\\
نه. پس برهان هم بر او نیست. نتیجه چه میشود؟\\ میشود:
{\large «فشهد ذاته علی ذاته و علی وحدانیّة ذاته»،}
خودش بر ذات خودش شهادت داده، خودش بر توحید ذات خودش شهادت داده است،
{\large «کما قال»،}
چنانچه فرمود در قرآن کریم، دقت کنید!\\
{\large «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ 4»،}
گواهی داده خدا به توحید. بالای
{\large «أَنَّهُ لا إلهَ إلَّا هُوَ»،}
مینویسید
{\large «بالتوحید».}\\
{\large «شهد الله بالتوحید»،}
خود خدا گواهی داده به توحیدش.
{\large «و سنشرح لک هذا»،}
این را حالا بعداً یک توضیح بیشتری خواهیم داد که اصولاً ما نمیتوانیم، نه خدا را وصف کنیم و نه بر خدا استدلال کنیم، نه خدا را توصیف کنیم. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که تاج لولاک به سر دارد، فرمود:
{\large «أَنَا لَا أُحْصِي ثَنَاءً عَلَيْكَ أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَى نَفْسِك 5»،}
خدایا، نمیتوانم تو را وصف کنم، تو آنگونه هستی که خود خودت را وصف کردی، یا در روایت دیگری طبق نقلها آمده است:
{\large «رَبِّ زِدنِی فِیکَ تَحَیُّرا 6»،}
خدایا من در تو متحیر هستم.\\
میدانید که ما دو نوع تحیر داریم؛ تحیر قبل از علم مذموم است، شک مذموم است. تحیر بعد از علم که تحیر ممدوح است. مثال بزنم: شما در یک بیابانی از تشنگی گیر افتادید، داری هلاک میشوی. نمیدانی از کدام راه باید رفت و نمیدانی چه باید کرد، چه میکنی؟\\
میآیی و یک مسیر را انتخاب میکنی و نالان این مسیر را میروی. این مسیر کجاست؟\\ مسیر، مسیر تپهای و بالا کوهی است، قبلش متحیر هستی که از کدام راه بروی؟\\
چپ بروی یا راست بروی؟\\
این تحیر مذموم است. شما میروی سر تپه، میبینی بیست تا چشمه!\\
داشتی از تشنگی میمُردی حالا میبینی که ایستادی. نمیدانی که از کدام بخوری!\\
این تحیر، تحیر ممدوح است. این مال بعد الوصول است.\\
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) میگوید که خدایا،
{\large «زِدنِی فِیکَ تَحَیُّرا»،}
من در تو تحیر داشته باشم. این تحیر، تحیر ممدوح است. تحیر، تحیر مذموم نیست. وقتی پیغمبر گفت؛
\begin{center}
آنجا که عقاب پر بریزد
\hspace*{2.5cm}
از پشه لاغیر چه خیزد
\end{center}
\\
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) وقتی میفرماید:
{\large «رَبِّ زِدنِی فِیکَ تَحَیُّرا»،}
یا
{\large «أَنَا لَا أُحْصِي ثَنَاءً عَلَيْكَ أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَى نَفْسِك»،}
این است، یعنی انسان لنگ میاندازد عملاً. حالا یک استثنایی در قرآن کریم داریم که بحث مخلَصین است:
{\large «سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ ٭ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين 7»،}
خدا منزه است از هر وصفی که هر واصفی بکند. ما که بماند، گندهتر از ما اگر خدا را وصف کند، خدا از آن وصف منزه است. فرمود:
{\large «إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين»،}
این استثناء علت دارد. مخلَص یعنی انسانی فانی. انسان فانی یعنی انسانی که به قرب نوافل و قرب فرائض رسیده است. زبانش شده زبان خدا، دستش شده دست خدا، لسان الله، عین الله، جنب الله، اذن الله، برو بالا که راجع به امام حسین و امیرالمؤمنین (علیهما السلام) تعبیری داریم خیلی عجیب است!\\
میگوییم:
{\large «ثار الله»،}
خون خدا!\\
این انسان چون زبانش شده زبان خدا، یا خدا شده زبان او، اوّلی قرب نوافل و دومی قرب فرائض، چون خدا شده زبان او یا او شده زبان خدا، این در حقیقت وقتی دارد خدا را وصف میکند، خداست دارد خودش را وصف میکند.\\
همین الآن در اتاق اساتید بحث از علامه طباطبایی شد، من این داستان را نقل کردم و گفتم که آقای موسوی مترجم المیزان میگفتند که من المیزان را میبردم، ترجمه که میکردم خدمت آقای طباطبایی، پشت کرسی مینشستیم من این طرف، ایشان آن طرف. زمستان بود، من فارسی را میخواندم، ایشان عربی را نگاه میکردند. بعد گهگاهی آقای طباطبایی سرشان را بلند میکردند به من میگفتند که آقای موسوی، اینها را من نوشتم؟\\
این همان جاهایی است که آقای مطهری و استاد ما مرحوم علامه طهرانی معتقد بودند که قلم را دیگری میچرخانده، قلم به ظاهر دست علامه طباطبایی بود. قلم، قلمی است که از جای دیگری میآید. این بحث قرب نوافل و قرب فرائض بود.\\
اگر این فضا باشد، خدا دارد خودش، خودش را وصف میکند. اگر این فضا نباشد، به هر حال نمیشود بگوییم که کسی بتواند خدا را وصف بکند.\\
(استاد در پاسخ یه سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد:
{\large «فهذه الحقیقة لا یعتریها»،}
یعنی عارض او نمیشود،
{\large «حد و لا نهایة».}
{\large «إعتری»،}
یعنی
{\large «عَرَضَ»،}
عارض شد.\\
\begin{center}
{\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»}
\end{center}
\newpage
\begin{center}
\Large{فهرست منابع}
\end{center}
\begin{enumerate}
\item
قواعد کلی فلسفی در فلسفه اسلامی (ابراهيمي ديناني، غلام حسين)، ج 1، ص 159.
\item
اصول فلسفه و روش رئاليسم، العلامة الطباطبائي، ج 5، ص 112.
\item
سوره شوری، آيه 11.
\item
سوره آل عمران، آيه 18.
\item
مصباح الشریعة، ص 56.
\item
مرصاد العباد، ص ۳۲۶؛ روح الأرواح، ص ۴۶۴؛ كشف المحجوب، ص ۳۵۳.
\item
سوره صافات، آیات 159 و 160.
\end{enumerate}
\end{document}
فلسفه
دانشگاه شهید مطهری
دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴
مکان
دانشگاه شهید مطهری
زمان
دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴