کتاب البرهان، دوره دوم، مقاله اولی، جلسه 15

جلسه ۱۵ از ۲۴
در این جلسه برگشتی خواهیم داشت به فهرست اول مقاله و به بررسی این موضوع که آیا آنچه در فصل دوم گفته شد در فهرست تماماً آمده است یا ناقص است یا بالعکس؛ یعنی در فهرست مطالبی آمده که در متن فصل نیامده است. در ادامه می‌پردازیم به بحث آخر جلسه پیشین در مورد چرایی برگشت تصدیق نظری به بدیهی.
\documentclass[a4paper,12pt]{article} \begin{document} \\ {\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\ بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\ قبل از اینکه ادامه فصل ثالث را داشته باشیم، چون فصل اول هر یک از مقالات چهارگانه فهرست همان مقاله است، بنای ما بر این است که هر فصل را که می‌خوانیم برگردیم و بخشی را که مربوط به همان فصل است در فهرست بخوانیم، لذا به کتاب ما صفحه 136 یک بار دیگر عبارت فصل اول را که فهرست فصول مقاله أولی است، بخش مربوط به فصل دوم را قرائت می‌کنیم:\\ {\large «فنبیّن فیها فی فصل»،} در سطر سوم. {\large «فنبیّن فیها فی فصل»،} این فصل یعنی فصل دوم. پس ما بیان می‌کنیم در این مقاله أولی در فصل دوم، {\large «أن الحس هو المبدأ الأول فی حصول العلم لنا»،} حس مبدأ آغازین است برای حصول علم برای ما. {\large «و أن الکثرة الحاصلة فی العلوم للتنبّه بما به الامتیاز»،} کثرتی که حاصل می‌شود در علوم بخاطر تنبّه به {\large «ما به الامتیاز»} است. ما از راه آگاهی یافتن به {\large «ما به الامتیاز»} ها است که کثرت در علوم را داریم. {\large «و أن الکثرة فی العلوم الکلیة بأعرضها»،} کثرت در علوم کلیه به عرض تنبّه به {\large «ما به الامتیاز»} ها و کثرت در محسوسات است.\\ همه این مباحث را در فصل مفصل خواندیم و الآن این عبارت برای ما روشن است.\\ {\large «و أن هذه العلوم قد تکون صورا موجودة فی الخارج محسوسة أو غیر محسوسة و قد تکون معانی غیر الصور»،} این علوم کثیره گاهی صوری است که موجود در خارج است چه محسوس و چه غیر محسوس و گاهی معانی غیر صور است. یعنی گاهی معقولات أولی است، گاهی معقولات ثانیه است. گاهی انتزاعی است، گاهی حقیقی است. {\large «و أن الصور یستحیل حصول العلم بها بالکنه بخلاف المعانی»،} صور محال است، حصول علم بدان‌ها بالکنه به خلاف معانی، این‌جا عبارت چیست؟\\ {\large «و أن الصور یستحیل حصول العلم بها بالکنه»،} در متن فصل دو نوع عبارت داشتیم؛ از یک جای فصل استحاله استفاده شد و از دو جای فصل، تأثر و مشکل بودن و نه استحاله استفاده شد. این‌جا ایشان عبارت {\large «یستحیل»} را دارد. {\large «و أن الصور یستحیل حصول العلم بها بالکنه بخلاف المعانی و أن التصدیق فی المعانی أصدق منه فی الصور»،} تصدیق در معانی صادق‌تر است از تصدیق در صور. {\large «و یتبیّن بهذا کله»،} روشن می‌شود به همه اینها، {\large «أن الکثرة الحاصلة فی المعانی و الکلیات و الأمور الأعتباریة بعد لاکثرة الحاصلة فی العلم الجزئی»،} کثرت حاصل در معانی ـ معانی در این‌جا مراد وهمیات است ـ {\large «و الکلیات»،} یعنی معقولات أولی. {\large «و الأمور الإعتباریة»،} یعنی معقولات ثانی. کثرت حاصل در همه اینها بعد از کثرت حاصل در علم جزئی است. تا ما در علم جزئی، علم محسوس، کثرت نداشته باشیم نوبت به کثرت در اینها نخواهد رسید.\\ {\large «و أیضاً»،} مطلب دیگری که روشن شد این بود که {\large «أن الجزئیة أقدم معرفة عند الخیال و الکلی أقدم معرفة عند العقل»،} جزئی از نظر معرفت در نزد خیال أعرف است و کلی از نظر معرفت در نزد عقل أقدم است.\\ یادمان باشد که ما هر فصلی را که قرائت می‌کنیم، به فهرست برگردیم ببینیم آیا تمام آنچه که در فهرست گفته شده، در فصل آمده یا نه، یا کم و زیاد دارد؟\\ یعنی فهرست چیزهایی دارد که فصل ندارد یا فصل چیزهایی در آن گفته شده که در فهرست نیامده است، و دیگر اینکه آیا آنچه در فهرست آمده با آنچه که در فصل خواندیم یکی است یا دو تا است؟\\ یعنی آنچه که در فصل گفته شده با آنچه که در فهرست آمده دقیقاً مطابق است یا دقیقاً مطابق نیست؛ الآن در این فصلی که ما خواندیم، این جمله آیا بود یا نبود؟\\ که {\large «و أیضاً أن الجزئیة أقدم معرفة عند الخیال»،} آیا این را در فصل داشتیم؟\\ چون فصل دو پاره شد، بخشی قبل از تعطیلات و بخشی بعد از تعطیلات، یعنی قبل از ماه رمضان و بعد از ماه رمضان بود ولی من یادم نیست که سخنی از أقدم بودن جزئی {\large «عند الخیال»} داشته باشیم!\\ در ارتباط با کلی و أقدم بودنش {\large «عند العقل»،} این را بحث کردیم اما اینکه جزئی {\large «أقدم معرفة عند الخیال»} باشد ظاهراً به تصریح لااقل در فصل اول نداشتیم. به هر حال این یکی از دغدغه‌هایتان باشد که بعد از اینکه هر فصلی تمام شد مطالب فصل فهم شد، حالا برگردیم ببینیم در فهرست چگونه مطلب تبیین شده است؟\\ {\large «الفصل الثالث»،} در فصل سوم مرحوم علامه طباطبایی (رضوان الله تعالی علیه) مطالب متنوعی دارند. تقسیم تصدیق به بدیهی و نظری. ارجاع تصدیقات نظری به تصدیقات بدیهی. تبیین این مطلب که علم به مقدمات، صغری و کبری یا مقدم و تالی، علم به نتیجه است، {\large «بوجهٍ».} تبیین این جمله مأثور از ارسطو که {\large «کل تعلیم و تعلّم ذهنی فبعلم قد سبق»،} که این در حقیقت ادامه مطلب قبل است و در پایان، این نکته که استنتاج و نتیجه‌گیری از مقدمات فقط به وسیله ترکیب و تحلیل ممکن است. اینها رؤوس مطالبی است که در این فصل بیان می‌شود.\\ مفصل‌ترین مطلبی که در این فصل بیان می‌شود تبیین استدلال ضرورت انتهاء تصدیق نظری به تصدیق ضروری است. این را خیلی مفصل بیان داشتند. اولین مطلب که دیروز هم عرض کردیم این بود که تصدیق یا ضروری است و یا نظری. این مطلب را با یک دلیل عقلی اثبات کردند؛ یعنی با یک تقسیم عقلی. تقسیم این بود که تصدیق یا در حصول یقین به آن نیازمند تصدیق دیگر نیست و یا نیازمند تصدیق دیگر هست. اول بدیهی دوم نظری. بیان دیگری را امروز می‌خواهیم عرض بکنیم و آن بیان این است که چون {\large «تعرف الاشیاء بأضدادها»،} اشیاء با اضداد خود شناخته می‌شود، امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) راجع به خدای متعالی در نهج می‌فرماید: {\large «وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَه 1»،} خدا خلق نیست از اینکه در میان خلق تضاد وجود دارد، مخلوقات ضدّ دارند، می‌فهمیم خدا که خلق نیست، ضد ندارد. حالا در فلسفه این بحث مطرح است، {\large «یعرف الاشیاء باضدادها»،} چه نوع معرفتی است؟\\ آیا معرفت برهانی است یا معرفت غیر برهانی است؟\\ از شیخ در طبیعیات شفاء نقل شده که شیخ فرموده این گونه معرفت، معرفت برهانی نیست. نوعی معرفت است، اما معرفت برهانی نیست.\\ بگذریم، چه می‌خواهیم بگوییم؟\\ می‌خواهیم بگوییم که اگر تصدیقات فقط نظری بود یا تصدیقات فقط بدیهی بود ذهن آدمی هرگز دو گونه بودن تصدیق را نمی‌فهمید. امروزه می‌گویند که اگر ما یک نوع رنگ بیشتر در عالم نداشتیم ما مفهوم رنگ را نمی‌فهمیدیم. اگر یک نوع مزه بیشتر در عالم ما داشتیم، ما مفهوم مزه را نمی‌فهمیدیم. اگر ما خطای منظم می‌داشتیم، ما خطا نمی‌فهمیدیم. به تعبیر مرحوم علامه طباطبایی در روش رئالیسم که مرحوم شهید مطهری این را توضیح داده، اگر ذهن آدمی دائماً خطاکار بود هیچ گاه ثواب را نمی‌فهمید، خطا را هم نمی‌فهمید. نفس اینکه ذهن ما هم تصدیق نظری می‌فهمد و هم تصدیق بدیهی، دالّ بر این است که هر دو را داریم که اگر فقط تصدیق نظری می‌داشتیم یا فقط تصدیق بدیهی، پی به دو گونه بودن تصدیق نمی‌بردیم.\\ مطلب دوم: رجوع تصدیق نظری به تصدیق بدیهی است. مرحوم علامه طباطبایی برای این رجوع، دو برهان اقامه کردند. قبل از بیان این دو برهان، یک بیان ساده‌تر و روشن‌تری داریم، بگویید: برهان سوم، و آن این است که در فلسفه ثابت کردیم {\large «کل ما بالعرض لابد بأن ینتهی الی ما بالذات»،} قانون کلی است. هر ما بالعرضی باید به ما بالذات منتهی بشود. من کتابم را می‌دهم به شما، شما تا کتاب را می‌گیری دستت چرب می‌شود. می‌گویید که چرا دست من چرب شد؟\\ می‌بینی چون کتاب چرب بود. چرا کتاب چرب شد؟\\ چون من که این کتاب را به شما دادم، دستم چرب بود. چرا دست من چرب شد؟\\ چون غذایی خورده بودم که چرب بود. چرا غذا چرب بود؟\\ چون روغن چرب بود. روغن داشت و روغنش چرب بود. چرا روغن چرب بود؟\\ می‌گوییم چون ذرات چربی داشت. دانه‌های روغنی این‌طور است. اگر پرسیدیم که چرا ذرات روغنی چرب است؟\\ این سؤال پاسخی ندارد، چرا؟\\ چون {\large «الذاتی لا یعلّل»،} چرابردار نیست. چرا دست شما چرب شد؟\\ تعلیل دارد. اما چرا ذرات روغنی چرب است؟\\ روغن چرب است، وگرنه روغن نیست، موغن است!\\ موغن مورد بحث نبود، روغن مورد بحث بود!\\ بنابراین {\large «کل ما بالعرض لابد بان ینتهی الی ما بالذات»،} اگر ما تصدیق نظری را تصدیقی معنا کردیم که کسبی است، یعنی باید این تصدیق اکتساب بشود، یعنی باید این تصدیق از جای دیگری بیاید یعنی بالذات نیست؛ بالعرض است. {\large «کل ما بالعرض لابد بأن ینتهی الی ما بالذات»،} باید برسیم به تصدیقی که تصدیقش بالذات است. لذا است که ما حتی در بدیهیات می‌رسیم در فصل بعد، فصل چهارم حتی در بدیهیات ستّ خواهیم گفت که تمام این بدیهیات باید به یک نوع از بدیهیات برگردد و آن اوّلیات است و بعد به اوّلیات که می‌رسیم می‌بینیم که دایره اوّلیات گسترده نیست. دایره اوّلیات محدود است تا بعد برسیم به قضیه أولی الأوائل، قضیه‌ای که زیر بنای همه قضایا است به یک معنا. اصل امتناع تناقض است.\\ بگذریم، پس این دلیل جزء دلایل روشن مطلب است که {\large «کل ما بالعرض لابد أن ینتهی الی ما بالذات»،} تمام شد.\\ {\large «قال فی التعلیم الأول، بعد ما بیَّن أنّ عدم التناهی، ربما یکون صاعداً فی محمولات موضوع معین»،} قبل از این {\large «قال فی التعلیم الأول»،} دو تا نکته عبارتی در پاراگراف اول داشتیم. در یک سطر قبل از آخر دارد: {\large «فلا یحصل تصدیقٌ»،} این {\large «تصدیقٌ»،} نکره در سیاق نفی است. یعنی {\large «فلا یحصل أی تصدیق»،} استدلال ما هم همین بود که اگر قرار باشد تصدیق نظری به تصدیق بدیهی منتهی نشود، باید هیچ تصدیقی تحقق پیدا کند با اینکه فرض این است که ما در قضایای خود تصدیق داریم نکته عبارتی دوم دارد: {\large «للزوم حدود غیر متناهیة بالفعل بین الحدین الموضوع و المحمول و المقدم و التالی فی بعض المواضع هذا خلف»،} این {\large «بعض المواضع»،} مراد کجاست؟\\ پایان همین صفحه می‌رسیم که شاید مراد از {\large «بعض المواضع»،} قضایای موجبه باشد!\\ در مقابل قضایای سالبه که در پایان همین صفحه باید اشاره داشته باشیم.\\ {\large «قال فی التعلیم الأول»،} جناب ارسطو در تعلیم اول در این بحث که حتماً باید تصدیقات نظری به تصدیق بدیهی منتهی شود، وگرنه لازم می‌آید {\large «حصر بین الحاصرین»،} یعنی وقوع غیر متناهی بین الحاصرین. مطلب را این‌گونه تقریر کرده است، می‌فرماید که ما چهارگونه غیر متناهی در قضیه می‌توانیم تصویر کنیم؛ هر قضیه‌ای به دست من بنگرید، موضوعی دارد ـ این دست راست من ـ محمولی دارد ـ این هم دست چپ من ـ من عدم تناهی را چهارگونه می‌توانم تصویر کنم. عدم تناهی در ناحیه محمول، {\large «لهذا المحمول محمول، و لمحمول محموله محمول و لمحمول محمول محمول محموله محمول و هکذا الی لا یتناهی»،} که البته تعبیر {\large «و هکذا الی لا نهایة له»،} تعبیر غلط یا مسامحی است آقای جوادی تأکید داشتند که تعبیر درستی بکنیم، نه {\large «هکذا الی ما لا یتناها»،} یا {\large «هکذا الی لا نهایة»،} نه!\\ بلکه {\large «هکذا لا الی نهایة»،} یا {\large «لا الی لا یتناهی»،} این جوری بگوییم {\large «لا الی یتناهی»،} به این کیفیت گفته بشود.\\ صورت دوم: محمول ما غیر متناهی فرض نشود. موضوع ما غیر متناهی فرض بشود. {\large «لهذا الموضوع موضوع، و لموضوعه موضوع، و لموضوع موضوعه موضوع، و لموضوع موضوع موضوع موضوع و هکذا»،} در ناحیه محمولات تصاعداً بالا بود. در ناحیه موضوعات تنازلاً پایین بود.\\ صورت سوم: این عدم تناهی طرفینی باشد، {\large «للموضوع موضوع و لموضوعه موضوع و هکذا و للمحمول محمول و لمحموله محمول و هکذا»،} این صورت سوم.\\ صورت چهارم: حدود غیر متناهی بین موضوع و محمول فرض بشود که این فعلاً مورد بحث ماست. یعنی چه؟ یعنی {\large «لهذا الموضوع غیر هذا المحمول محمول و لذاک المحمول محمول، و لذلک المحمول محمول و هکذا، لا الی نهایة»،} یعنی نرسیم به طرف دیگر. به محمول مفروض اول. {\large «و لهذا المحمول موضوع و لموضوعه موضوع و لموضوعه موضوع و هکذا لا الی نهایة»،} و نرسیم به موضوع مفروض اول. ارسطو می‌گوید این فرض مورد بحث ماست. در حقیقت اگر ما می‌گوییم حصر بین حاصرین، یعنی ما یک غیر متناهی بین این دو فرض کنیم و این خلف است. غیر متناهی که محصور به دو طرف باشد غیر متناهی نیست. این کوسه ریش‌پهن است یا کچل زلفعلی است که هم بگوییم غیر متناهی است هم بگوییم بین الحاصرین است!\\ این ممکن نیست.\\ حالا ارسطو در این‌جا نکات تطفّلی دیگری هم دارد و می‌گوید ما وقتی می‌خواهیم این غیر متناهی را در نظر بگیریم {\large «علی الولاء»،} در نظر بگیریم، دقیقاً یکی پشت سر دیگری است یا گزینشی در نظر بگیریم یا کثرات قائل شویم، پنج تا پنج تا جا بزنیم، فرق نمی‌کند در غیر متناهی، اینها نقشی ندارد، چون فرض این است که ما اینها را غیر متناهی در نظر گرفتیم.\\ برای موضوع و محمول ارسطو تعبیر می‌کند «ب» و «الف»؛ یعنی موضوع را «ب» دانسته و محمول را «الف». خیلی به ذهن ما غریب می‌آید. ما معمولاً کل «الف، ب» می‌گوییم ایشان کل «ب الف» گفته است. حالا این ترجمه به عربی‌است، چون عبارت مال فصل ششم مقاله سوم برهان شفاء است و از مترجمین ارسطو گرفتیم، این جور در تاریخ آمده است، ابن‌سینا زبان اصلی کتاب‌های ارسطو نمی‌دانسته و تکیه بر ترجمه می‌کرده و البته مترجمین فلسفه یونان در عهد اسلامی مترجمین قوی‌ای هستند. اسحاق بن حنین قوی است، یعنی انسان قابل اعتمادی است.\\ حالا کل «ب الف» گفتند که یک مقدار به ذهن نامأنوس گفتند، ما بیشتر کل «الف ب» به ذهن ما مأنوس است. ببینیم عبارت را: {\large «قال فی التعلیم الأول»،} گفته جناب ارسطو در تعلیم نخست. مستحضرید که ارسطو منطق را تعلیم اول می‌داند، گویا اول چیزی است که باید فرا گرفته بشود. قبلاً هم عرض کردیم، ابن‌سینا هم دارد این مطلب را در جایی که اگر آدمی اهل علم و دانش نیست به او خبر دادند که ده ساعت دیگر یا دو ساعت دیگر می‌میری، این می‌خواهد تلاش کند که جاهل از دنیا نرود، یک چیزی یاد بگیرد و به سراغ علم برود. می‌گوید چه علمی؟\\ می‌گوید منطق، کدام بخش از منطق؟\\ می‌گوید برهان. که لااقل ساختار فکری او ولو در حد بسیار ضعیفی ساخته بشود، درست بشود.\\ من مکه بودم، تلویزیون عربستان را داشتم نگاه می‌کردم، یک مولوی را داشت نشان می‌داد، برای تعدادی سخنرانی می‌کرد، انصافاً هم خطیب بود، سخنور بود، خیلی قشنگ سخنرانی می‌کرد. در ضمن صحبتهایش گفت هر کسی را در قبر وارد می‌کنند می‌گویند: {\large «من ربّک، من نبیّک»،} تعبیری کرد که همه خندیدند. گفت البته در روایت داریم که عمر انسان شدید و متسلّبی بوده، خیلی در حق صریح بوده، عمر را وارد قبر که گذاشتند، ملکین آمدند و گفتند: {\large «من ربّک»،} او هم با تندی گفت: {\large «أنتما من ربّکما»،} اینها گذاشتند فرار کردند!\\ همه خندیدند!\\ حالا اگر منطق باشد ظاهراً همان دو ساعت قبل وفات هم اگر منطق باشد گویا در جواب به سؤال نکیر و منکر و در این چیزها باید نقش داشته باشد که انسان مثل عمر نگوید {\large «و أنتما من ربکما»،} جاهلانه برخورد کند. نه، روی حساب جواب بدهد و مثل میرداماد جواب ندهد که {\large «اسطقس فوق اسطقسات»،} اینها راه بیفتند بروند پیش پیغمبر که این چه دارد می‌گوید؟\\ (رحمة الله علیه). اخیراً ما مراجعه‌ای به قبسات داشتیم، دیدیم خیلی کتاب پرنکته‌ای است و خیلی کتاب پرمطلبی است.\\ بگذریم. {\large «قال فی التعلیم الأول»،} ارسطو در تعلیم اول {\large «قال فی التعلیم الأول، بعد ما بیَّن أنّ عدم التناهی، ربما یکون صاعداً فی محمولات موضوع معین»،} عدم تناهی گاه می‌بوده باشد، صاعد در محمولات یک موضوع معیّن. {\large «کمحموله و محمول محموله، و هلم جرا، و ربما یکون نازلاً فی موضوعات محمول معین»،} گاه نازل است در موضوعات محمول معیّنی، {\large «کموضوعه و موضوع موضوعه، و هلم جرا و ربما یکون فی وسائط محصورة بین موضوع و محمول حدین لقضیة»،} و گاه می‌بوده باشد در واسطه‌هایی که این واسطه‌ها محصور است بین موضوع و محمولی که این موضوع و محمول دو حدّ قضیه هستند.\\ یک نوع سومی بود که ما عرض کردیم در ظاهر عبارت ارسطو گویا نیست و آن این است که موضوع تنازلاً و محمول تصاعداً هر دو غیر متناهی باشند. {\large «فنقول:»،} ما می‌گوییم: {\large «إنّ الوسائط بین حدی الایجاب متناهیة»،} واسطه‌ها بین دو طرف قضیه موجبه، متناهی است. اگر من گفتم: {\large «العالم حادث»،} شما می‌گویید چرا؟\\ می‌گویم: {\large «لأنه متغیر».} باز می‌گویید چرا؟\\ می‌گویم: {\large «لأنه لا یخلو من الحرکة و السکون».} اگر باز گفتید چرا، می‌گویم که چرا ندارد، اینکه در عالم، حرکت و سکون داریم وجدانی است و بدیهی است. هر چیزی که حرکت و سکون دارد متغیر است و هر چه که متغیر است حادث است.\\ نکته‌ای که در عبارت ارسطو است، این است که می‌فرماید: {\large «إن الوسائط بینهما»،} حد و ایجاب {\large «متناهیة»،} واسطه‌ها در قضایای موجبه متناهی است. چرا مقید می‌کند به قضایای موجبه؟\\ چون اصولاً در حقیقتِ قضایای سالبه پنج نظر است. اگر گفته‌ام: {\large «لیس الانسان بحجر»،} در حقیقت این قضیه پنج نظر است. یک نظر که نظر مشهوری است، این است که اصلاً ما در قضیه سالبه، حکم نداریم. ذهن ما مجازکاری می‌کند. در قضیه عدم الحکم است و ذهن می‌آید عدم الحکم را حکم به عدم حساب می‌کند. نظیر این‌گونه از مجازها در زندگی عرفی ما هم فراوان است، قبلاً هم عرض کردیم. می‌رود درِ اتاق را باز می‌کند، می‌بیند زید نیست، می‌گوید: دیدم که نبود!\\ صحیحش چیست؟\\ این است که بگوید: «ندیدم که باشد»!\\ می‌رود یک جا استراق سمع بکند، یک حرفی را بشود می‌بیند خبری نیست. می‌گوید: شنیدم که نگفت!\\ صحیحش چیست؟\\ این است که «نشنیدم که بگوید»!\\ خیلی جاها ذهن آدمی عدم الحکم را حکم به عدم فرض می‌کند.\\ اگر گفتیم حقیقت قضایای سالبه، عدم الحکم است، پس ما حکم نداریم. حکم نداشتیم، اتحاد وجودی نداریم. ربط وجودی و پیوند وجودی نداریم. اتحاد نداشتیم، طرفان نداریم. در قضیه سالبه به تعبیر مرحوم علامه طباطبایی، من موضوع را دست راستم می‌گذارم محمول را هم دست چپم می‌گذارم، بین این دو نسبت‌سنجی می‌کنم هر چه نگاه می‌کنم می‌بینم نسبتی نیست. از این نسبتی نیست تعبیر می‌کنم که عدم نسبت هست؛ لذا قضیه تشکیل می‌شود. در قضایای سالبه دائماً ما با یک مجاز و مجازکاری روبرو هستیم که عدم النسبة را نسبت عدم و عدم الحکم را حکم به عدم فرض می‌کنیم.\\ پس اگر در قضایای سوالب ما حکم نداریم، {\large «هوهویة»} نداریم، اتحاد وجودی نداریم، ربط و پیوند نداریم، اصلاً طرفان نداریم که ما بخواهیم بینش وسائط قائل شویم. این یک نکته بود.\\ نکته دوم این است که در قضایای سالبه ما با یک پدیده‌ای روبرو هستیم که در قضایای موجبه روبرو نیستیم، اسم آن پدیده را می‌گذاریم سالبه به انتفاع موضوع. بنده مجرد هستم، می‌گویم زن من دیشب آرایش نکرد!\\ من زنی نداشتم که آرایش کند. طلاب به این قضایا خیلی مبتلا هستند. با پولی که ندارد خانه ندارد، ماشین ندارد، چون پولش را ندارد!\\ قضایای سالبه به انتفاع موضوع بخشی است از قضایای سالبه. سالبه به انتفاع موضوع یعنی چه؟\\ یعنی اصلاً دارای موضوع نیست، پس کجاست طرفان؟\\ لذا حکم را روی قضایای موجبه جاری کردیم و بعد هم خواهیم گفت که چه در شکل اول، چه در شکل دوم، چه در شکل سوم، چه در شکل چهارم، چه در قضایای قیاسات غیر اقترانی ما با ایجاب سروکار داریم. هیچ‌گاه استدلال از سوالب محض قابل تشکیل نیست. در شرایط أشکال خواندیم که از سالبتین قیاس تشکیل نمی‌شود. پس همیشه پای موجبه در کار است.\\ پس ما اگر این بحث را در موجبه‌ها کردیم، این را خود ارسطو در پایان مفصل دارد، اگر ما بحث را در موجبه‌ها پیاده کردیم، مطلب تام است. گرچه در سوالب این بحث پیاده نشود، چرا؟\\ چون ما می‌خواستیم حد وسط میان موضوع و محمول را در نظر بگیریم، حد وسط در قیاس شکل می‌گیرد، ما قیاسی نداریم که از موجبه فارق باشد، تهی باشد، تمام اقیسه ما به موجبه گره خورده است، مستقیم یا غیر مستقیم که این را خودش دارد.\\ می‌فرماید: {\large «فنقول: إن الوسائط بینی الحد و الإیجاب متناهیة فالیکن کل ب الف»،} اگر می‌فرمود: {\large «فالیکن کل الف ب»،} برای ذهن ما راحت‌تر بود. {\large «فالیکن کل ب الف، فنقول: إن الوسائط بینهما متناهیة»،} وسائط بین ب و الف متناهی است. {\large «و هی الاشیاء التی»،} متأسفانه ما تا الآن البته دنبالش هم نبودیم ولی تا الآن یک نسخه صحیحی از این کتاب پیدا نکردیم؛ لذا خیلی جاها احتمال غلط بودن نسخه را می‌دهیم که یا باید تصحیح قیاسی کنیم یا باید یک جوری عبارت را بالاخره جورش کنیم.\\ {\large «و هی الاشیاء التی یحمل علی کل واحد منهما»،} این وسائط اشیائی است که حمل می‌شود بر هر یک از این دو {\large «أو یحمل علی کل واحد منها علی «ب» و بعضها علی کل بعض فی الولاء»،} یا حمل می‌شود هر یک از این اشیاء بر موضوع. این به اعتبار اختلاف أشکال است که حالا حدّ وسط کجا قرار می‌گیرد. \begin{center} اوسط اگر حمل یافت، در بَرِ صغری و باز \hspace*{2.5cm} وضع به کبری گرفت، شکل نخستین شمار \textbf{2} \end{center} \\ که حالا این وسائط را چطور فرض کنیم؟\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: که «و» دارد.\\ دانش‌پژوه: یعنی {\large «و هی الاشیاء التی یحمل علی کل واحد منهما و یحمل علی کل واحد منها علی «ب»»،} مطلب این طوری است.\\ استاد: عرض می‌کنم که نسخه بدل را هم می‌خواستیم بخوانیم. اینکه مقدمةً گفتم چون نداریم یک نسخه صحیح، بالاخره باید یک جوری درست بکنیم همین است. نسخه ظاهرش همین است که الآن خواندیم. نسخه بدل این است.\\ {\large «و هی الاشیاء التی یحمل علی کل واحد منهما و یحمل علی کل واحد منها «الف» و یحمل علی کل واحد منها علی «ب»،} یعنی حد وسط. معنایش این می‌شود. {\large «و بعضها علی بعض فی الولاء»،} بعضی بر بعضی در ولاء. حالا چرا ما عرض می‌کنیم که نسخه لازم داریم؟\\ این قابل توجه است و من به آقای حسن‌زاده هم عرض کردم، به آقای جوادی هم عرض کردم. ما چه گفتیم؟\\ این بزرگان آقای جوادی و آقای حسن‌زاده و حتی آقای سیدجلال آشتیانی ملاکشان در تصحیح کتب، تصحیح قیاسی است، نه تصحیح سماعی. درست است، حضرت آقای حسن‌زاده می‌دیدند نسخ فراوان را، ولی {\large «الأولی عند ذهنه»} را ملاک قرار می‌دادند و آنچه را که می‌پسندیدند. من به این دو تا بزرگوار عرض کردم و هر دو هم پذیرفتند که اشکال وارد است. گفتم که آقا، اگر مؤلف غلط نوشته باشد، در نسخه بدلی صحیح باشد، کدام مرجّح است؟\\ ما غلط نویسنده را موظفیم تصحیح کنیم یا نه؟\\ هر دو گفتند نه، این کار درست نیست. حالا چرا؟\\ به‌خاطر اینکه {\large«ربما»،} ما خیال می‌کنیم این غلط است؛ بعدی‌ها کسی می‌آید و می‌بیند که نه، اصلاً نسخه صحیح همین است و همین‌جوری باید گفت.\\ من یادم نمی‌رود مرکز تحقیقات کامپیوتری، ما آن‌جا کار می‌کردیم در بخش فلسفه‌اش، نمایه‌های اسفار که تنظیم شده بود، یک نمایه‌ای ما داشتیم {\large «المصدوق و الفرد»،} من صبح یک مقدار دیرتر آمدم، دیدم این رئیس بخش که آدم چندان فلسفه‌خوانده‌ای نبود و یک بدایه‌ای خوانده بود، این آمده بود همه این {\large «المصدوق و الفرد»} را کرده بود {\large «المصداق و الفرد»!}\\ کلی کار ما را زیاد کرد. در عمرش مصدوق نشنیده بود، اسفار نخوانده بود، همه مصدوق‌ها را مصداق کرده بود!\\ گفتم: مرد حسابی، مصداق غیر از مصدوق است و این‌جا مصدوق است، شما کلی کار ما را خراب کردی.\\ حالا این نکته مشخص باشد، گاهی وقت‌ها نسخه بدل صحیح است، ولی ما نمی‌دانیم که نویسنده چه نوشته است و لذا گاه این تلاش را من کردم سر درس‌ها که خواستم همان جوری که در کتاب‌ها هست را بگویم که آیا بالاخره می‌شود یک جوری آن را درست کرد یا نه!\\ که غالباً هم نمی‌شود. بگذریم. نسخه بدل اینجا درست است، اما آنچه در کتاب است توجیهش مشکل است و لااقل ما نتوانستیم.\\ {\large «و ذلک»،} این {\large «و ذلک»،} دلیل تناهی است. چرا {\large «إن الوسائط بینهما متناهیة»؟}\\ می‌فرماید: {\large «لأنها لو کانت بغیر نهایة»،} زیرا این وسائط اگر {\large «لا إلی نهایة»،} پیش برود، {\large «لکان إذا أخذنا من جهة «ب»، صاعدین علی الولاء، أو من جهة «أ»»،} که الف محمول است، {\large «نازلین علی الولاء، لم نبلغ الطرف الثانی»،} نمی‌رسیم به طرف دوم. عبارت باید باشد: {\large «لم نبلغ البتة طرف الثانی»،} یا {\large «الطرف الثانی»،} یا هر دو درست است؟ \\ {\large «أشیر علینا یا ایّها الأدباء»!}\\ {\large «طرفَ الثانی»،} یا {\large «الطرف الثانی»،} یا هر دو درست است؟\\ ظاهراً {\large «طرف الثانی»} هم قابل توجیه است ولی {\large «الطرف الثانی»،} شاید احلی باشد.\\ دانش‌پژوه: این اصلاً توجیه دارد؟\\ {\large «الطرف الثانی»} درست است.\\ استاد: {\large «الطرف الثانی»} که هیچ مشکلی ندارد. {\large «طرف الثانی»،} یعنی جانب الثانی و آن دومی.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می فرمایند)\\ استاد: مثلاً یک چنین معنایی داشتیم.\\ {\large «و سواء أخذنا بعضها علی الولاء بلا واسطة بینهما\\ أو أخذنا بعضها، و لا ترکنا الوسائط فیها بینها، أو أخذنا الکل متتالیة و لا واسطة بینها و کانت لا تتناهی أو أخذنا الکل علی طفرات تتضاعف لها ما لا نهایة له فان الکلام فی ذلک واحد»،} هر جور فرض کنید. متتالیة یعنی چند چند تا، گزینشی، هر گونه که فرض کنیم، چون غیر متناهی است، به جایی نمی‌رسیم.\\ {\large «فإذا کنّا کلما أبتدأنا من حد لم ننته الی حد آخر، فلیس هناک حد آخر»،} اگر ما از هر حدی شروع کردیم به حد دیگر نرسیدیم، معلوم است حد دیگری نیست، {\large «هذا خلف»،} چون ما این را فرض کردیم، اگر از محمول شروع کردیم این طرفش موضوع است و اگر از موضوع آغاز کردیم آن طرفش محمول است. می‌فرماید: {\large «فإنه لا فرق»،} فرقی نیست {\large «بین أن تقول هذا سبیل لا یتناهی عند السلوک»،} این جوری تعبیر کنی {\large «و قولک لا حد»،} یا بگویی حد ندارد. {\large «و کذلک قولک له حد، و قولک یتناهی عند السلوک واحد»،} ما بگوییم این راهی که می‌رویم لایتناهی است یا بگوییم حد ندارد. بگوییم این راهی که می‌رویم متناهی است یا بگوییم حد دارد، به یک معناست. الآن فرض این شد که ما اگر از محمول شروع کردیم، لایتناهی پیش می‌رویم، یعنی حد ندارد و حال اینکه ما موضوع را حد آن دانستیم.\\ دانش‌پژوه: یعنی چه؟\\ استاد: این فقط یک تعبیر لفظی است. ایشان گفتند: ما از محمول اگر شروع کنیم وسائط را غیر متناهی بدانیم، این سلوک ما این رفتن ما {\large «لا یتناهی»} پیش می‌رود. می‌گوید {\large «لا یتناهی»} پیش می‌رود یا بگو حد ندارد، چون اگر بگوییم حد ندارد، خیلی ظاهر می‌فهمیم که خلاف فرض است. از موضوع که شروع کردیم، وسائط را غیر متناهی دانستیم این سلوک ما {\large «لا یتناهی»} پیش می‌رود. {\large «لا یتناهی»} که پیش می‌رود یعنی چه؟\\ یعنی حد ندارد. چون تا بگوییم حد ندارد، خلاف فرض بودنش را راحت می‌فهمیم؛ اما اگر بگوییم سلوک ما لا یتناهی است، یک مقدار با دست‌انداز می‌فهمیم.\\ می‌خواهد این دو تا تعبیر را بگوید که به یک معناست. از محمول شروع کنی به لایتناهی بروی، این خلاف فرض است یا بگویی از محمول شروع می‌کنیم به حد نمی‌رسیم، این هم خلاف فرض است. به یک معناست. از موضوع شروع می‌کنیم لا یتناهی برویم، خلاف فرض است. از موضوع شروع کنیم به حد نرسیم، باز هم خلاف فرض است. تعبیر دو تا است اما مطلب یکی است.\\ {\large «ثم قال بعد کلام: فلأن بیان تلک یکون»،} ظاهراً وقت ما تمام است، گرچه مطلب خیلی واضح است. \begin{center} {\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»} \end{center} \newpage \begin{center} \Large{فهرست منابع} \end{center} \begin{enumerate} \item نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص 273. \item جامع المقدمات (جامعه مدرسين)، جمعى از علما، ج 1، ص 628. \end{enumerate} \end{document}
منطق و معرفت شناسی
منزل استاد سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
مکان منزل استاد
زمان سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
شماره جلسه
جلسه ۱۵ از ۲۴
voice_icon_blue صوت درس
دریافت صوت
audio_icon_darkBlue audio_icon_darkBlue
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰