در این جلسه به ادامه بحث جلسه پیشین پرداخته میشود. مسئله این بود که حقیقت قوه واهمه و وهم چیست. این مطلب یک حقیقت مبهمی است که خیلی تلاش شده است تا واضح بشود؛ جوابی درباره این که حقیقت وهم چیست ارائه شده است. به نظر ما برای شناخت حقیقت قوه واهمه باید به مدرَک وهم توجه کرد. تعریف کرده اند که: کلی مضاف به جزئی، در همین تعریف علامه اختلاف نظری دارند که آن جزئی خارجی است یا نه جزئی حاضر در نفس من است؟ حال اگر اینطور تعریف کردیم چگونه قوه واهمه ممیز حیوان و انسان خواهد بود؛ آیا نباید در تعریف انسان نیز تجدید نظری کنیم؟
\documentclass[a4paper,12pt]{article}
\begin{document}
\\
{\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\
بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\
شايد ما ناخواسته وارد بحثي شديم که شايد نبايد وارد ميشديم!\\
حالا چون واردش شديم، امروز بحث را در آغاز بحث تمام کنيم. پرداختيم به انواع ادارکات، عمده علت پرداختن به انواع ادراکات بهخاطر تبيين حقيقت ادراک وهمي بود که ادراک وهمي چگونه ادراکي است. منشأ ورود منطقيين و فلاسفه را به اين بحث بررسي کرديم که دو منشأ به نظر ميرسيد، براي ورود به بحث ادراکات وهمي و قائل شدن به ادراکات وهمي وجود دارد.\\
اما اين سخن باقي ماند که حقيقت ادراک وهمي چيست؟\\
شايد دو يا سه نظر در مورد حقيقت ادراک وهمي وجود دارد. به عبارت ديگر: حقيقت ادراک خاصي را مدرَک آن مشخص ميکند. مثلاً اگر ميگوييم ادراک حسي، بايد ببينيم مدرَک حسي چيست؟\\
اگر ميگوييم ادراک عقلي، بايد ببينيم مدرَک عقلي چيست؟\\
بلکه به يک معنا ادراک عين مدرَک است، چون مقصود ما معلوم بالذات و مدرَک بالذات است، نه معلوم بالعرض. سؤال اين است که مدرَک به وهم چيست؟\\
با وهم، چه چيزي ادراک ميشود؟\\
منطقيين و فلاسفه به اينجا که رسيدند، يک اصطلاح جعل کردند که متأسفانه اين اصطلاح اشتراک لفظي هم دارد!\\
مثل بسياري از اصطلاحات. فرمودند مدرَک به وهم، معاني است يا معناست. معنا در علوم عقلي لااقل چهار يا پنج اصطلاح و معنا دارد. معنايي که در اينجا از معنا اراده شده است، خاص اينجاست و هيچ کجاي ديگر اين معني از کلمه معنا اراده نشده است. معنا يعني يک مفهوم کلي مضافِ به يک امر جزئي؛ اين معني معناست. آنگاه اينجا دو ديدگاه پيدا ميشود: برخي هر مفهوم کلي مضاف به امر جزئي را معنا مينامند و مدرک به وهم. برخي گفتند که نه، بخش خاصي از مفاهيم کلي که مضاف به امر جزئي است معناست، نه هر معناي کلي مضاف به امر جزئي.\\
مرحوم صدر المتألهين در اسفار جلد 3 اين بحث را داشتند که ما در جلسه پيشين هم به اين بحث اشاره کرديم. در صفحه 361 و 362 فصل سيزدهم
{\large «في انواع الإدراک»،}
تعبير اين بزرگوار اين بود که فرمودند:
{\large «و اعلم ان الفرق بين الإدراک الوهمي و العقل ليس بالذات»،}
بگذاريد از قبلتر بخوانم. تعبير ايشان اين است:
{\large «و التوهم»،}
ادراک وهمي،
{\large «إدراك لمعنى غير محسوس بل معقول»،}
ادراک يک معنا و مفهوم کلي است. معقول يعني مفهوم کلي
{\large «لكن لا يتصوره كليا بل مضافا إلى جزئي محسوس»،}
ولي به صورت کلي ادراک نميشود. کلي مضاف به يک امر جزئي محسوس است.
{\large «و لا يشاركه غيره لأجل تلك الإضافة إلى الأمر الشخصي»،}
چون اين کلي گرچه کلي است اما مضاف به يک امر جزئي محسوس است و امر جزئي يعني
{\large «ما يمتنع صدقه علي کثيرين»،}
کلي مضافِ به يک امر جزئي، اين هم ميشود
{\large «يمتنع صدقه علي کثيرين».}\\
در ادامه فرمودند:
{\large «و اعلم أن الفرق بين الإدراك الوهمي و العقلي ليس بالذات»،}
فرق بين ادراک وهمي و عقلي بالذات نيست،
{\large «بل أمر خارج عنه»،}
يک امري است بيرون از اين ادراک. حقيقت ادراک وهمي و عقلي يک چيز است. اگر بين اين دو فرق ميگذاريم، فرق به يک امر بيروني است نه به يک امر دروني و ذاتي که آن امر بيروني چيست؟\\
{\large «و هو الإضافة إلى الجزئي و عدمها»،}
که عبارت باشد از اضافه به جزئي و عدم اضافه.\\
يک مطلبي را ما در فلسفه داريم، در اصول هم داريم، از اين مطلب مرحوم حاجي سبزواري اينگونه تعبير کرد، فرمود:
{\large «تقيد جزءٌ و قيد خارجي 1»،}
فرق بين مرکب و مقيد را همين ميدانند. در مرکّب، مجموع سرکه و انگبين ميشود سکنجبين. اما در مقيد، در حقيقت يک شيء است، اضافه شده به شيء ديگر، ما اين شيء را با اضافهاش در نظر ميگيريم، نه با مضافهاليه آن؛ مضافاليه آن بيرون است. در
{\large «ما نحن فيه»،}
هم مفهوم کلي معنايش مشخص است، اين مفهوم کلي را ما دو جور در نظر ميگيريم. يک موقع
{\large «لوحده»،}
خودش است. يک موقع آن را همراه با اضافه يک امر جزئي، نه به گونهاي که آن امر جزئي داخل باشد. تقيد به آن امر جزئي داخل است.\\
{\large «تقيد جزءٌ و قيدٌ خارجي»،}
چون تقيد به آن امر جزئي داخل است، نه خود آن امر جزئي، حقيقت معقول با متوهّم، حقيقت تعقل با توهم به نظر جناب صدر المتألهين دو چيز نيست، يک چيز است، چون در حقيقت آن امري که مايه فرق شد، بيرون از محور در نظر گرفتن اين دو است که عبارت باشد از مضافاليه.\\
{\large «فبالحقيقة الإدراك ثلاثة أنواع كما أن العوالم ثلاثة و الوهم كأنه عقل ساقط عن مرتبته»،}
عقل رتبت بلندي دارد، معقول رتبه بالايي دارد. چون اضافه به جزئي پيدا کرده، مثل يک عارفي است و يک سالکي است که گرفتار استدراج شده است، مثل يک وزيري است که حالا او را عزل کردند. جزئي پَست است، کلي شريف است، کلي اگر اضافه به جزئي نشود، ساقط نيست اما وقتي اضافه به جزئي شد گويا از مرتبه خود نوعي سقوط کرد. اين نظر مرحوم صدر المتألهين است. مرحوم علامه طباطبايي اينجا توضيحي و نقدي دارند، يعني توضيح ايشان نقدي است يا بگو که نقد ايشان توضيحي است.\\
حرف ايشان اين است که ميفرمايد: مدرَک قوه وهم هر کلي مضافِ به جزئي نيست. شما بگويي انسانِ سفيد مثلاً، انساني که اينجا نشسته است مثلاً. ميگويد نه، اين کار قوه وهم نيست. بلکه وهم ادراک ميکند امور کلي مضاف به جزئي موجودِ در باطن انسان را. اموري که ما کم و بيش از آن به وجدانيات تعبير ميکنيم، مثل محبت، مثل عداوت، مثل سرور. مثالي را هم که ابنسينا زده بود که در جلسات گذشته عرض کرديم، ابنسينا ميگفت ما بايد ببينيم اين گوسفند اولين بارش است که دارد با گرگ برخورد ميکند. تجربه دريده شدن، زخمي شدن، دنبال شدن از طرف گرگ را ندارد. چه ميشد که وقتي گرگ را ميبيند، ميايستد، تأمل ميکند، پا به فرار ميگذارد. اما وقتي گاو را ميبيند، اينطور نيست. ميگويد که گوسفند در اين حالت يک ادراکي دارد، آن ادراک در سه ادراک حسي و خيالي و عقلي نميگنجد، چون ادراک عقلي را که گوسفند ندارد، ادراک کليات شأن انسان است. اين ادراک، ادراک حسي و خيالي نيست، چون سابقه ندارد. اين يک ادراک خاصي است که اسمش را ادراک وهمي ميگذارد.\\
آن وقت اگر ادراک وهمي شد، جاي اين سؤال است که اگر وهم يعني کلي مضافِ به جزئي و حيوان کلي را ادراک نميکند، چگونه کلي مضاف به جزئي ادراک ميکند؟\\
که اين را توضيح ميدهند. مرحوم علامه در حاشيه {\textbf{2}} ميفرمايد:
{\large «لا ينال الوهم كل صورة عقلية مضافة إلى الجزئي»،}
وهم هر صورت عقلي مضافِ به جزئي را ادارک نميکند،
{\large «كالإنسان و الفرس و السواد و البياض مثلا و إنما ينال أمورا جزئية موجودة في باطن الإنسان»،}
ادراک ميکند امور جزئي موجودِ در باطن آدمي را مثل چه؟\\
ميفرمايد:
{\large «كالمحبة و العداوة و السرور و الحزن»،}
مثل محبت و عداوت و حزن و سرور.\\
بعد نظر ايشان همان نظري است که قبلاً هم عرض شد:
{\large «و لا مانع من نسبة إدراكها إلى الحس المشترك»،}
ايشان ميگويد که ما اصلاً ميتوانيم ادارکات وهمي را کار حس مشترک بدانيم. نياييم براي آن يک قوه واهمه بسازيم و يک نوع ادراک خاص باشد. بگوييم کار حس مشترک است.\\
{\large «كما سيأتي في سَفَر النفس و مجرد تسميتها معاني في مقابل الصور المدركة من طريق الحواس الظاهرة لا يوجب مباينة نوعية في الفعل حتى يُحوِج إلى إثبات قوة أخرى فالحق إسقاط الوهم من رأس و إسناد فعله إلى الحس المشترك»،}
دو ـ سه تا نکته در اين عبارت آقاي طباطبايي است:\\
اولاً آنچه که در مقابل معاني يا معنا به کار ميرود صور است. ما در اين برهان در همين عباراتي که قبلاً هم خوانديم داشتيم:
{\large «إن هذه العلوم قد تکون صور موجودة في الخارج محسوسة أو غير محسوسة و قد تکون معاني غير الصور»،}
معاني را آنجا هم معنا کرديم به وهميات. کليات مضافِ به جزئيات که در باطن است.
{\large «و أن الصور يستحيل لکنه بخلاف المعاني»،}
حالا لااقل معاني يک اطلاقش اين است که داريم عرض ميکنيم.\\
پس به نظر مرحوم علامه طباطبايي معنا در مقابل صورت به کار ميرود. صورت يعني آنچه که از طريق حواس ظاهري به دست ميآيد؛ ديدن، چشيدن، شنيدن. معنا يعني آنچه که از باطن است، مربوط به ظاهر است؛ سرور، وجدانيات به يک معنا، محبت، عطوفت، چيزهايي که در درون است. به شرطي که مضاف به يک امر جزئي باشد، محبت معقول است.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: اعم بود، يک خط پايينتر را که بايد ميخواندم، در خط پايينتر عبارت اين بود:
{\large «و يتبين بهذا کله أن الکثرة الحاصلة في المعاني»،}
در کنار معاني چيست؟\\
{\large «و الکليات»،}
بعد در کنارش
{\large «و الامور الاعتبارية»،}
اينجا معاني، کلي منسوب به جزئي بود. کليات معقولات أولي بود که همان جا هم عرض کرديم.\\ امور اعتباري هم معقولات ثانيه است. اين عبارت صريحتر است، چون عرض کردم که معنا چهار ـ پنج تا اصطلاح دارد. گاهي معنا گفته ميشود در مقابل آنچه که از طريق حواس ظاهره بدست نيامده به طور مطلق. گاهي معنا گفته ميشود در مقابل امور وجداني مربوط به باطن که مضاف به امر جزئي است؛ يعني آنچه که متعلق وهم است. اين در اينجا الآن مورد بحث است. اين را داريم اينجا بحث ميکنيم. درست است، در آن عبارت بالا، معاني اعم است؛ اما در يک سطر پايينترش مراد از معاني، همين معنايي بود که الآن عرض کرديم.\\
پس اين يک نکته بود. دوم اينکه ايشان معتقدند اصلاً ما ادراک وهمي را به عنوان يک نوع ادراک در کنار ادراک حسي و خيالي و عقلي نگذاريم که برايش بخواهيم يک قوه خاصي تعريف کنيم. بگوييم کار حس مشترک است، چه اينکه بعضي ـ که عبارت را در گذشته داشتيم ـ مدرَک به ادراک وهمي را کار متخيله دانستند که در جلسه پيشين گذشت.
جمعبندي اين بحث را اگر بخواهيم در ارتباط قوه وهميه جمعبندي داشته باشيم، همان است که در اين شرح برهان به عنوان چند تا سؤال است. اولين سؤالي که مطرح کردند اين است: آيا وهم، معاني جزئيهاي را که مربوط به امور خارجي است، مثل عداوت گرگ، درک ميکند يا معانياي را که در نفس حادث ميشوند ميفهمد؟\\
من به نظرم اين سؤال مبتني بر يک خلط صورت گرفته است. اگر آن خلط جلوگيري بشود، سؤال جا ندارد. آن خلط اين است که تا ادراک وهمي را مشترک بين انسان و حيوان ميدانند قهراً اگر ما در ارتباط با ادراک وهمي اتخاذ رأيي کرديم، اين رأي را همانگونه که در انسان تفسير ميکنيم، در حيوان هم تفسير ميکنيم. در حقيقت ادراک وهمي را ميگوييم در حيوان هست و در انسان هم هست. مثالهايي هم که زده شده اين چنين است.\\
پس اصلاً بحث در اين نيست که ما بخواهيم اينگونه مطلب را مطرح کنيم و بگوييم که معاني جزئيه مربوط به امور خارجي يا معانياي را که در نفس پيدا ميشود، اين سؤال را نميخواهيم پاسخ بدهيم. ميخواهيم بگوييم يک نوع ادراک به عنوان ادراک وهمي مورد ذکر در کلمات قوم است اين ادراک وهمي حقيقتش چيست؟\\
آن وقت اگر آمديم اين ادراک را مشترک بين انسان و حيوان دانستيم، قهراً به هر گونه که تفسير کرديم، در هر دو موضع تفسير ميکنيم.\\
فقط جواب آن سؤال بايد داده بشود که اگر گفتيم ادراک وهمي کلي مضاف به جزئي است و گفتيم حيوان کلي درک نميکند، چگونه اين مسئله را حل کنيم؟\\
حلّش هم روشن است. حلّ آن قبلاً اشاره شد که عرض کرديم، حتي به نظر بزرگان کثيري از انسانها کلي
{\large «بما هو کلي»}
درک نميکنند، چه رسد به حيوان. آنچه که شأن انسان دانسته شده است ادراک کلي،
{\large «بما هو کلي»}
است وگرنه کلي
{\large «بما هو مضاف الي الجزئي»،}
کلي
{\large «بما هو فرد منتشر»،}
مشکلي ندارد. مشکل، ادراک کلي
{\large «بما هو کلي»،}
است. همان که حضرت آقاي جوادي ميفرمودند که من از مرحوم علامه طباطبايي پرسيدم که آقا، شما کلي
{\large «ما هو کلي»}
ادراک ميکنيد؟\\
تأملي کردند، فرمودند گهگاه!\\
آن در حقيقت امر مشکلي است که حالا به بحثش بعداً ميرسيم.\\
پس اين سؤال را در حقيقت به جوابش نپردازيم، حالا براي اينکه ببينيم اگر نکتهاي در جواب هست، من جواب را ميخوانم؛ ايشان نوشتند: بايد گفت که ...\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: ميدانيد که بحث نسبتاً پيچيدهاي است و من هنوز دغدغه دارم که آيا وارد بشويم يا نشويم. فقط اجمالاً اشاره بکنم، يک قول اين است که حيوان نه تنها جزئي ادراک ميکند، نه تنها خيالي ادراک ميکند، نه تنها وهمي ادراک ميکند، بلکه کلي به معني معقول اول ادراک ميکند، تطبيق بر مصاديق ميکند، بلکه کلي به معني معقول ثاني فلسفي ادراک ميکند، چون مرحوم آقاي مطهري اصرار دارند بگويند تعريف انسان به
{\large «الانسان حيوان ناطق»،}
تعريف ناقصي است. تعريف کامل انسان اين است:
{\large «الانسان حيوان فيلسوف»،}
و تفلسف را کار با کليات به معناي معقولات ثاني ميدانند. انسان مفهوم وجود را درک ميکند، مفهوم عدم را درک ميکند، مفهوم قوه را درک ميکند، مفهوم عليت را درک ميکند، مفهوم حدوث، مفهوم قدَم، ميگويند که اينها را حيوان ندارد.
تا اينجا هم بعضاً رفتهاند که نه، کلي معقول اول را ادراک ميکند، کلي معقول ثاني را ادراک نميکند. اين ويژگي انسان است، ولي از شواهدي به دست ميآيد که حيوان او را هم ادراک ميکند. از باب نمونه ميخواهم عرض بکنم که قرآن مجيد براي ما جرياناتي از حيوانات نقل ميکند که اگر بحث اعجاز و ارهاس و خرق عادت و اينها را کنار بگذاريم و جريان را طبيعي ببينيم و بعد هم قانون
{\large «ما صح علي الفرد صح علي الطبيعة»}
را به صورت موجبه جزئيه گرچه در نظر بگيريم، مسئله تمام است. مثلاً قرآن مجيد از هدهد برهان بر توحيد نقل ميکند!\\
مقدمات برهان بايد کلي باشد، ذاتي باشد، اوّلي باشد، دائمي باشد، اين است. از آن
{\large «قالَتْ نَمْلَةٌ 3»،}
در جريان حضرت سليمان استدلال نقل ميکند. اگر ما آمديم اين باب را در حيوانات باز کرديم، معلوم ميشود که باید برگرديم فصل مميز انسان را جور ديگري تعريف کنيم. لذا بعضي گفتند که
{\large «الانسان حيوان خليفة الله بالقوة»،}
يعني مميز را اين قرار دادند. از مدرِک کليات خيلي بالاتر آمدند، خيلي فصل را بالاتر کشيدند. سرّش اين است که معلوم نيست ما در حيوانات ادراک کلي نداشته باشيم، حتي کلي به معناي معقول ثاني فلسفي. معلوم نيست ما در حيوانات معرفت نداشته باشيم، امامشناسي نداشته باشيم، پيغمبرشناسي نداشته باشيم!\\
داشتيم در همين چندي پيش بود که سگ آمده بود محضر آقا علي بن موسي الرضا( عليه السلام) که من اين مسئله را دقيق از خدّامي که آنجا حاضر بودند پيگيري کردم، مطلب تمام بود؛ يعني آمده بود براي التجا.\\
اين بحث خودش يک بحث مفصلي است که دامنهدار است، ولي آنهايي که ميخواهند براساس حرف مشهور مطلب را پي بگيرند، آمدند تا ادراک وهمي در حيوان و اگر تا ادراک وهمي در حيوان آمدند، قهراً وقتي ميگويند انسان چيزي دارد که حيوان ندارد، يعني انسان کلي
{\large «بما هو کلي»}
درک ميکند، حيوان کلي
{\large «بما انه مضاف الي الجزئي»،}
حداکثر درک ميکند، کلي
{\large «بما هو کلي»}
درک نميکند. تا اينجا رسيدند و اين طور ميگويند.\\
من اين پاسخ را بخوانم، ميگويند آنچه که از کلمات قوم بدست ميآيد اين است واهمه معاني جزئيه خارجي را ميفهمد اما نظر مرحوم علامه طباطبايي در تعليقه بر اسفار نظر دوم است؛ يعني آنچه که مربوط به نفس آدمي است. شايد مراد مرحوم علامه اين باشد که ما ابتدائاً اين معاني را در درون خودمان ادراک ميکنيم و سپس چون آثار و امارات همين معاني را در حيوان و يا انسان بيروني نيز مشاهده ميکنيم، براساس يک استدلال قوي معتقد ميشويم که همين معاني در آن موجود بيروني نيز وجود دارد. اين سخن البته سخني است مقبول، اما مدعاي قوم اين نيست. قوم بر آن هستند که در حيوانات، نوعي ادراک غريزي نسبت به معاني جزئيه مربوط به اشياء خارجي وجود دارد که قوه مستقلي دارد به نام وهم و اين غير آن است که گفته شد.\\
ما عرض کرديم به نظر رسيد که سؤال خلط شده است؛ يعني صحبت بر سر اين است که مدرَک به وهم چيست؟\\
اگر مدرَک به وهم را معنا کرديم و گفتيم اين مدرک به وهم در حيوان وجود دارد، نه در
{\large «حيوان بما انه انسان».}
قهراً چه در انسان چه در حيوان به يک معنا تفسير ميشود، به دو معنا تفسير نميشود.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: اينجا الآن عبارت ايشان را خوانديم، آدم که دير ميآيد اين طور است!\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: فرمود:
{\large «إنما ينال اموراً جزئية موجودة في باطن الانسان»،}
ايشان از اين
{\large «في باطن الانسان»،}
خواسته است.
{\large «کالمحبة و العداوة و السرور و الحزن»،}
شما ميخواهيد بگوييد که اين
{\large «في باطن الانسان»،}
انحصار نيست.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: دو تا مطلب است. سؤال اين است که من ميفهمم گوسفند نسبت به گرگ حالتي دارد، تضاد و ضدّيت و يک چيزي بنام مضادّه داشتيم. آيا اين وهم است يا آن چيزي که من در درون خود مثلاً نسبت به مادر دارم، کدام وهم است؟\\
دانشپژوه: دو تا از يک سنخ است.\\
استاد: احسنت، همين است، درود بر شما. همين را ما گفتيم که کساني که اثبات ميکنند، ميخواهند بگويند که اين خصيصه انسان نيست، خصيصه حيوان است؛ يعني مربوط به حيوان است. در هر دو يکي است. بله، راهکار رسيدن به آنچه که در خارج است، چيست؟\\
حرف ديگري است، ولي هر دو يکي است. ما هم اين تفاوتي که ايشان بين نظر علامه طباطبايي و قوم گذاشته است، ما هم از عبارت آقاي طباطبايي نفهميديم!\\
سؤال دوم: آيا درک وهم فقط در حوزه تصورات است و حکم حواس ظاهري در ادراک صور محسوسه را دارد يا تصديقات را نيز درک ميکند و همچون نفس عاقله است که حکم ايجابي و سلبي صادر ميکند؟ \\
سؤال اين است که آيا وهم فقط در حوزه تصورات کار ميکند يا در حوزه تصديقات هم کار دارد؟\\ تعبير ايشان اين است که ميگويند مقتضاي اينکه قوم قوه واهمه را از حواس باطني شمردهاند، اين است که کار آن را همچون ساير حواس صرفاً تصور بدانند، اما گاه ميبينيم که برخي احکام را به حواس نسبت ميدهند کما اينکه لذت و الم را نيز به حواس منسوب ميدانند؛ اما حق اين است که حکم هيچ گاه جز از جانب نفس نيست و اگر در پارهاي حکمي به حس نسبت داده ميشود به اين جهت است که آن متعلق حکم امري محسوس است، ظاهري يا باطني و نيز به اين جهت است که راه رسيدن به آن حکم حس است.\\
اين مطلبي که ايشان در آخر گفتند حرف درستي است؛ يعني اينکه حقيقت حکم محسوس نيست. حرف، حرف درستي است. به عبارت اخري: حکم بيانگر اتحاد است. اتحاد يعني
{\large «وحدة علي کثرة»،}
يعني
{\large «هو هوية»،}
يعني
{\large «اين هماني».}\\
اين يک امر قياسي است و اصلاً امر حسي نيست. اين امر، امري درست است. اما اينکه بگويم مقتضاي اينکه قوه واهمه را در حواس باطني شمردهاند، اين است که همچون ساير حواس صرفاً فقط تصور کار اين باشد، اين تصريح قوم است، لازم نيست برايش تعليل داشته باشيم. قوم وقتي ميآيند و ميخواهند تصورات ما را تقسيم کنند، اين تقسيم را ذکر ميکنند و اصلاً مَقسم تصور است. در بحث ما هم مقسم تصور است. بعد به تصديق که ميرسيم، حالا يک بحث جدايي داريم که اين بحث را هم مرحوم علامه طباطبايي دارند در برهان که آيا اين تقسيمات در برهان هم جاري ميشود يا نه؟\\ وگرنه حرف اوليه قوم در ارتباط با تصورات است، چه در محسوس، چه در متخيل، چه در متوهم، چه در معقول، فرقي نميکند.\\
بعد ميرسيم آقاي طباطبايي ميفرمايند تصديق هم يا جزئي است يا کلي. اين را داريم، خواهيم گفت. پس تصريح قوم به اين در حقيقت احتياج به تعليل ندارد و وقتي بحث ميکنند، همه ادراکات را بحث ميکنند. اينجور نيست که حالا روي قوه واهمه بحث نشده باشد. آن هم اين مطلب در موردش بحث ميشود و بحث شده است. من ميخواهم، احتياجي به تعليل ندارد که بگوييم چون از حواس باطني شمردند لذا اينطور است. مستقلاً مورد بحث قرار گرفته است، ولي مطلب دوم ايشان تمام است. اصولاً هيچ حکم محسوس نيست. به حس ادراک نميشود و لذا است که در حقيقت حکم هم حرف زياد است. در حقيقت تصديق، در رساله تصور و تصديق مرحوم صدر المتألهين دارند که حالا تصديق چيست، حکم چيست؟\\
يک بحثي را در اول مطول داشتيم که مربوط به وقوع و لا وقوع و ايقاع و انتزاع. اينکه در حقيقت ما وقتي بين مضطر و مضطراليه ارتباط برقرار ميکنيم، يک امر سومي است يا يک امر چهارمي است؟\\
چهار تا چيز است يا سه تا چيز است؟\\
آيا تصورات در تصديق شرط هستند يا شطر هستند؟\\
اينها مباحث فنّي قضيه است. اينکه تصديق و اينکه حکم محسوس نيست، امر مسلّمي است
{\large «عند القوم».}\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: اين سؤال جا دارد ولي سؤال، آن سؤال نيست!\\
دانشپژوه: اين را در ضمن قضاياي وهميه باز کردند.\\
استاد: درست است، ولي اين سؤال آن مطلب را صريح نگفته است. اين سؤال ديگري است.\\
دانشپژوه: اين وهم همان وهم است؟\\
استاد: اينکه اين وهم آيا همان وهم است، يعني شيخ محمدحسن را به اين سؤال ضميمه کنيم با پَنس!\\
آن سؤال جا دارد.\\
دانشپژوه: اين بحث مربوط به تصديقات را در کتاب ميگويند.\\
استاد: ولي دارند تحقيقي راجع به وهم و واهمه ميگويند.\\
دانشپژوه: به مناسبت ميگويند اين وهمي که در تصور داريم، تصديق را هم درک ميکند يا نه؟\\
استاد: آن سؤال، سؤال است و جاي بحث هم دارد. مثل اصل حقيقت وهم که چيست؟\\
اما اين سؤال را من از اين نفهميدم!\\
اين سؤال ميگويد که آيا فقط در بخش بحث تصورات باشد، در تصديقات هم هست. اينکه حالا قضاياي وهميه که مقدمه در موارد قياس شمرده شده آيا آن وهم چه ارتباطي با اين وهم دارد، اين در اينجا مورد بحث صريح قرار نگرفته است در اين سؤال.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: حالا چون امروز ميخواهيم اين بحث را تمام بکنيم، بگذاريد من اين دو ـ سه تا سؤال را بخوانم.\\
سوم: آيا وهم فقط نوع خاصي از معاني را درک ميکند يا داراي انواع متعددي از ادراک است؟\\ ايشان ميگويند آنچه که قوم از معاني تصوريه به وهم نسبت ميدهند همه از نوع واحدي هستند که آن هم از نوع معناي جزئي متعلق به محسوس است. اما احکام و تصديقاتي که وهميات خوانده ميشوند داراي انواع متعددي بود. معلوم شد که سؤال کجاست؟\\
اينجاست.\\
مرحوم شيخ الرئيس در کتاب شفاء و شاگردش بهمنيار در تحصيل به اين انواع اشاره کردهاند و گفتهاند که در متعلق تمامي اين احکام ميتوان نوعي معناي وهمي را اعتبار کرد. اما اعتبار اين معناي وهمي در قضاياي وهميهاي که در منطق ذکر ميشوند، مثل اين قضيه که هر موجودي بايد در مکان و زمان خاصي باشد، مشکل به نظر ميرسد و ظاهراً وهميه ناميدن اينگونه از قضايا از باب اشتراک اسمي است و بايد آنها را به مشبّهات ملحق ساخت؛ چراکه نفس در حالي که هنوز به بلوغ نرسيده است، از راه مقايسه نابجاي معقولات با محسوسات احکام حسي را به غلط در معقولات نيز تأمين داده است.\\
مشکل قضيه يک عبارت طولاني است که از شيخ در طبيعيات شفاء ذکر شده است، مرحوم شيخ در طبيعيات شفاء مطلبي دارد که خيلي هم اين عبارت طولاني است، تازه ملخّص هم شده است. اين عبارتي که انسان از سر تا انتهايش دقت ميکند از مثالهايي که شيخ ميزند نوعي تحير نصيب انسان ميشود که شيخ چه ميخواهد بگويد؟\\
ميخواهد بگويد اين وهمياتي که ما به عنوان مبادي قياس داريم، همان چيزي است که قوه واهمه درک ميکند؟\\
اگر اين است، پس چرا ما وقتي ميخواهيم وهم را اينجا معني کنيم، ميگوييم معناي جزئي متعلق به محسوس وقتي به آن وهميات ميرسيم براي آن وهميات اقسام مختلفي قائل ميشويم، اينجا صحبتي از اقسام نيست، آنجا اقسام مختلفي قائل ميشويم.\\
آن وقت طبق تصريحي که اينجا الآن ايشان کردند، ميخواهند بگويند در تمام اين اقسام، اين معنا محفوظ است. در تمام اين اقسامي که براي اين انواع قضاياي وهميه به عنوان مبادي قياس ذکر شده، اين معنا يعني معناي جزئي متعلق به محسوس محفوظ است. ايشان حرفش اين است که ميگويد به نظر ميرسد که اين تکلّف است و لذا بايد وهميات در مبادي قياس را با آنچه که اينجا به اسم وهمي ناميديم، مشترک لفظي بدانيم و بگوييم دو تا مقوله است. اين مسئله، راحتترين حل قضيه است. حرفي که ايشان زده است، راحتترين حل قضيه است و به نظر اين راهحل راحت را ابنسينا و بهمنيار هم ميتوانستند بگويند، يعني به راحتي ميتوانستند بگويند که اين اشتراک لفظي است. اما خواستند اين دو را يکي ببينند و قهراً اين معنا را در قضاياي وهميه مبادي قياس حفظ کنند و اين مشکلساز شده و مورد اشکال است.\\
ما اين عبارت طولاني شيخ را چندين بار مطالعه کرديم، عبارت طولاني شيخ را نخوانديم، ولي از مثالهايي که جناب شيخ در اين عبارت زده، انسان به نوعي گيج ميشود و شيخ هم به نوعي در اين قضايا دو ـ سه نوع توجيه دارد. ميفرمايد ممکن است از قبيل الهاماتي باشد که به مقتضاي رحمت الهي بر کل موجودات افاضه ميشود. مثل ميل و وابستگياي که طفل در هنگام تولد به پستان مادر دارد و يا اگر پَري را به چشمانش نزديک کنند، بلافاصله آنها را روي هم ميگذارد قبل از اينکه بداند آن شيء چيست و قبل از اينکه بفهمد در اين موارد چه عکس العمل مناسبي بايد انجام دهد. گويا اين رفتار امري غريزي است که اختيار و ارادهاي همراه آن نيست. همينطور براي حيوانات نيز الهاماتي غريزي وجود دارد و به کمک همين الهامات است که وهم در موارد نفع و ضرر به معاني جزئيهاي که در محسوسات است دست پيدا ميکند و در نتيجه هر گوسفندي مثلاً از گرگ ميهراسد. گرچه قبلاً آن را نديده باشد و ضرر و زياني از گرگ به او نرسيده باشد.\\
الآن اگر اين عبارت شيخ را ببينيد، ميبينيد که شيخ آمده مسائل وهمي را در حيوانات مستند به نوعي الهام الهي کرده است. در انسان هم همين طور است. اما وقتي ميآييم سراغ قضاياي وهمي، مثالي که براي قضاياي وهمي ميزنند، ميگويند ذهن پروريده نيست و چون ذهن پروريده نيست، احکام محسوس را به معقول سرايت ميدهد. مثلاً ذهن غير رياضتديده، غير فلسفهخوانده گمان ميکند هر چيزي که چيز است، بايد مکان و زمان داشته باشد!\\
ميگويد اين
{\large «قضيه وهمية»}
است. ميگويند ما اين ملأ را که بالا برويم، انسان عادي اينجوري است، احساس ميکند که رسيديم به يک خلأ؛ يعني براي آن، انتها فرض ميکند. تَه فرض کردن براي ملأ به عنوان خلأ، ميگويد اين امر وهمي است. ميخواهيم ببينيم که اين معنايي که براي وهم در اينجا گفته شد، در اين قضاياي وهميهاي که به عنوان مبادي قياس مطرح است، آيا يک چيز است يا دو چيز است؟\\
آيا ميشود اين را در اينجا حفظ کنيم يا نه؟\\ ايشان تعبيرشان اين بود که ميگويند مشکل به نظر ميرسد. ظاهراً وهميه ناميده اينگونه از قضايا از باب اشتراک اسمي است و بايد آنها را به مشبّهات ملحق ساخت. چرا که نفس در حالي که هنوز به بلوغ نفسي و بلوغ عقلي نرسيده، از راه مقايسه نابجاي معقولات با محسوسات احکام حسي را به غلط در معقولات نيز تعميم داده است.\\
به نظر من ما در همين کتاب برهان مفصّل به مبادي ميپردازيم، حالا مبادي شانزدهگانهاي که مرحوم خواجه در اساس شانزده تا کرده يا چهاردهگانهاي که عدهاي چهارده تا گفتند يا دوازدهگانه يا کمتر. در آن بحثي که به مبادي ميپردازيم، اين بحث بايد مطرح بشود که وهميات جايگاهش کجاست؟\\
اين وهميات آيا از وهمي که به عنوان يکي از اقسام ادراک مطرح است چه نصيب و حض و بهرهاي دارد؟\\
تا آن بحث مطرح نشود، اينجا نميتوانيم به نتيجه برسيم. فقط به عنوان طرح مسئله گفته شد و اينکه ابنسينا و خواجه و امثال آنها اگر خواستند اين وهم را در آنجا حفظ کنند دست به پارهاي توجيهات و مطالب زدند، اگر بخواهند که مشترک لفظي ربطي به هم ندارد. گفت: «خر ما از کرگي دُم نداشت!».\\
کار ملانصرالدين ميشود. ملانصرالدين گفتند که در شب زفاف به حجله نميرفت!\\
به زور او را به حجله بردند. رفت داخل حجله و ده دقيقهاي گذشت، ديدند به بيرون پريد و دارد فرار ميکند!\\
به عروس خانم گفتند که چه شده است؟\\
گفت: او به داخل آمد، ما هم همانطور که دراز کشيده بوديم سرش را گذاشت در همان جاي مخصوص ما و گوش کرد. چند دقيقهاي گذشت و بلند شد و فرار کرد به بيرون. رفتند ملا را پيدا کردند و گفتند: چه شد؟\\
گفت: من گوشم را گذاشتم، ديدم يکي ميگويد من کيف ميخواهم، يکي ميگويد من لباس ميخواهم، يکي ميگويد من کفش ميخواهم!\\
ديدم که من اهلش نيستم و گذاشتيم به فرار.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: من تصورم بر همين بود که چون داريم تفصيلي ميخوانيم، اگر صلاح ميدانيد به مبادي برهان که رسيديم که بديهيات و يقينيات را بحث کرديم، منتها حالا شايد اين را يادآوري بخواهد. آن مبادي ديگر را هم بحث بکنيم قرار من بر اين بود، حتي موضعش را هم در اساس الاقتباس کاغذ گذاشتم که تقريباً نيم دوري هم مطالعه کردم که بحث بشود.\\
آخرين سؤال: آيا قوه واهمه قوه مستقلي در کنار قواي ادراکي نفس محسوب ميشود يا در حقيقت يکي از همان قواي ديگر است که به اعتبار خاصي واهمه ناميده ميشود و اگر قوه مستقلي است نسبت آنها به ساير قوا چگونه است و ارزش منطقي احکام وهم چه مقدار است؟\\
اين سؤالي بود که شايد در جلسه پيشين آخر جلسه مورد بررسي قرار گرفت.\\
من عبارت ايشان را بخوانم، گرچه برخي از مطالبش را از اسفار خوانديم، حالا ميخواستيم تعليقات آقاي فياضي بر بحث را هم ببينيد، چون ايشان نقدهايي بر بحث دارد، بعضاً هم به نظرم قابل جواب است که نميدانيم ميرسيم يا نه!\\ ايشان ميگويند که مشهور بين حکما اين است که قوه واهمه قوه مستقلي است، اما شيخ الرئيس در موضعي از شفاM احتمال داده است که قوه متوهمه همان مفکره و مخيله باشد. طبيعيات شفا، فنّ ششم، مقاله چهارم، فصل اول.\\
شيخ اشراق چنانکه ديديم قائل به وحدت واهمه متخيله و حس مشترک هر سه است و مرحوم علامه طباطبايي در تعليقه بر اسفار از سويي واهمه را به حس مشترک برميگردانند و از سويي ادراک محبت و امثال آن را به واهمه نسبت ميدهند در حالي که محبت و امثال آنها اصلاً از قبيل علم حصولي نبوده است، بلکه به گونهاي علم حضوري است. البته ميتوان کلام ايشان را چنين تأويل کرد که مرادشان تصور معني جزئيه اين امور در واهمه يعني همان حس مشترک است.\\
اين سه تا نظر است. مرحوم صدر المتألهين وهم را چنانکه پيشتر ديديم همان عقل تنزل يافته ميداند و البته اين کلام او خالي از غموض و پيچيدگي نيست و محتاج تأمل است. ما به نظرمان هيچ رموزي نداشت و توضيح داديم که اول بحث است. بحث پيرامون ارزش وهميات متوقف بر اين است که کدام يک از اين آراء مورد قبول واقع شود، چهار تا نظر شد. در مسئله چهار تا نظر شد؛ يعني مطلبي را از مشهور داريم. بلکه پنج تا نظر است. مطلبي را شيخ در جايي از شفاء احتمال داده است. شيخ اشراق نظري دارد. مرحوم علامه طباطبايي نظري دارد و نظر صدر المتألهين. در مورد اينکه آيا وهم يک قوه مستقل است يا به ساير قوا برميگردد پنج تا نظر وجود دارد. ما اگر بخواهيم ارزش وهميات را بررسي کنيم، متوقف بر اين است که ببينيم کدام يکي از اين را ميخواهيم؟\\
اگر مثلاً به متخيله باز گردد، يک شأن دارد، اگر عقل ساقط شده باشد، شأن ديگري دارد. دو جور شأن پيدا ميکند. کدام يکي از اين انظار را در مسئله ما قائل شويم و قبول کنيم؟\\
رأي مشهور مشخص شد؛ مشهور حکماء گفتند که قوه واهمه يک قوه مستقلي است. ابنسينا احتمال داده که قوه متوهمه همان مفکره و متخيله است. من به نظرم آن مطلبي را که ما آن روز عرض کرديم خدمت عزيزان بايد جدي بگيريم. آن مطلب را اگر به نتيجه برسيم، اينجا راحتتر ميتوانيم اظهار نظر بکنيم. مطلب اين بود چه شده که اصلاً حکماء رسيدند به اينکه بخواهند وهم را به عنوان نوعي ادراک اعتبار کنند، منشأ اين چيست؟\\
دو تا منشأ را ما احتمال داديم، يک منشأ اين بود که ما در حيوانات نوعي ادراک ميبينيم که اين ادراک، ادراک عقلي نبايد باشد چون در حيوان، ادراک عقلي قائل نيستيم. ادراک حسي و خيالي هم نيست. قهراً مجبور هستيم اسم ديگري برايش بگذاريم.\\
نظير اين بيان را در مورد انسان هم داشتيم؛ يعني در انسان هم نوعي ادراک پيدا کرديم که اين ادراک را نتوانستيم در ادراکات حسي و خيالي يا عقلي بگنجانيم. آنهايي که نميتوانند اين نوع ادراک را در اين سه ادراک ديگر بگنجانند، قائل ميشوند به اينکه اين ادراک، ادراک مستقلي است، قوه مستقلي دارد، کار مستقلي ميکند. آنهايي که به اين معتقد نشدند، آمدند اين را ارجاع دادند به يک چيز ديگري، حالا يا عقل ساقط دانستند، يا به قوه متخيله و مفکره برگرداندند.\\
به هر حال، اين نوع تصرف برميگردد به آن منشأ که من عرض کردم؛ لذا اول بايد بينيم اصولاً کار قوه واهمه چيست؟\\
يعني مدرَک به وهم چيست؟\\
اين مدرَک را بگيريم و بيبنيم اين مدرَک را ميتوانيم به ساير قوا نسبت بدهيم يا نه؟\\
اگر توانستيم به هر قوهاي که توانستيم اسناد بدهيم، داخل در همان قوه کنيم و اگر نتوانستيم قوه مستقلي برايش فرض کنيم سير بحث اين است؛ من اينجور ميفهمم. سير بحث اين است که ببينم وهم از نظر حکماء مدرَکش چيست؟\\
اين مدرَک آيا ميتواند مدرَک متخيله و متوهمه و عاقله يا حسيه باشد يا نه؟\\
اگر توانست به او الحاق ميکنيم و اگر نتوانست قوه مستقلي برايش در نظر ميگيريم. وقتي به سراغ سؤال اول ميآييم که مدرِک قوه وهم چيست؟\\ دو ـ سه تا نظر پيدا ميشود و آراء مختلف ميشود.\\
ظاهر عبارت صدر المتألهين اين است
{\large «کلي مضاف به جزئي».}
عبارتش را هم خوانديم. ظاهر عبارت مرحوم علامه طباطبايي را که چه عرض کنم؟\\
نص عبارت ايشان اين بود:
{\large «لا ينال الوهم کل صورة عقلية مضافة الي الجزئي کالانسان و الفرس و السواد و البياض»،}
اين کليات اگر مضاف به جزئي بشود،
{\large «و إنما ينال امورا جزئية موجودة في باطن الانسان».}\\
حالا من اينجا سؤال دارم: اگر عبارت صدرا را دقت کرده باشيم، صدرا ميفرمودند که ادراک وهمي مثل ادراک حسي جزئي است، چون مضاف به جزئي است،
{\large «لا يشارکه غيره».}
اين يعني چه؟\\
ظاهر عبارت اين بود:
{\large «و لا يشارکه غيره لأجل تلک الإضافة الي الامر الشخصي»،}
بهخاطر اينکه به امر شخصي جزئي اضافه شده است، مشارک هم ندارد، مثل ادراک حسي است. چطور من اگر دستم را روي اين کتاب گذاشتم يک ادراک حسي دارم، اين ادراک حسي تعددپذير نيست، ادراک خيالي تعددپذير نيست، ادراک وهمي هم تعددپذير نيست، حالا بياييم سراغ مثالها. اگر گفتيم عداوتي که گوسفند نسبت به گرگ احساس ميکند، يا گفتيم محبت به مادر، اين مفهوم آيا اينها تعددپذير نيست؟\\
جناب آقاي غرويان در اين کتاب ميخواهند بگويند که اصلاً بحث در وجدانيات است؛ يعني محبتي که من به مادرم ادراک ميکنم، بعد اشکال ميشود که اين اصلاً از علوم حصولي نيست؛ لذا در ليست علوم حصولي قرار نميگيرد. اين از علوم حضوري است وجدانيات است. بحث يک مقدار پيچيده شد؛ يعني ما مدرَک وهم را هر چه دانستيم، بايد برويم سراغ اين بحث که اين مدرَک آيا ميتواند به ساير قوا مستند باشد يا نه؟\\
اگر بود ملحق ميکنيم و اگر نبود يک قوه خاص ميخواهد. چون در جواب سؤال اول که مدرَک وهم چيست اختلاف است، در جواب سؤال دوم و سوم هم اختلاف خواهد بود.\\
ايشان بر اين اساس نتيجهگيري دارند که دو دقيقه وقت داريم. نتيجه تحقيق را ميگويند، حق اين است که محبت و امثال آن از کيفيات نفسانيه بوده، با علم حضوري معلوم ما هستند و ذهن از اين معلومات حضوري معاني جزئيهاي را نظري صور خيالي انتزاع ميکند. اشتباه نشود!\\
اينکه ميگويند محبت از کيفيات نفساني بوده، علم را هم از کيفيات نفسانيه ميدانند.\\ نميخواهند بگويند که محبت و عداوت و اينها چون علماند از کيفيات نفسانيه هستند نه!\\
خودشان در کنار علم، کيف نفساني هستند، محبت يک کيف نفساني است، بغض يک کيف نفساني است، حسد يک کيف نفساني است؛ چه رذائل و چه فضائل فرقي نميکند. ذهن از اين معلومات حضوري معاني جزئيهاي را نظير صور خيالي انتزاع ميکند و پس از زوال آنها دوباره آنها را به ياد ميآورد. چنانکه ذهن معاني کليه و ساير معقولات را ميگيرد و اما معاني جزئيه چه شد؟\\
محبت من به مادرم اين يک کيفي نفساني است، يک علم حضوري است. من اگر محبتم به مادرم را ياد کنم، اين ميشود صورت خيالي آن. اگر محبت به مادر، نه محبت من به مادرم، نه صورت خيالي، يک معناي کلي است به نام محبت به مادر، اين را از اين معناي جزئي انتزاع کنم، اين ميشود يک معناي کلي.\\
بعد ايشان ميفرمايد اما معاني جزئيهاي که ما در حيوانات و انسانهاي ديگر درک ميکنيم، در حقيقت همان معانياي هستند که ما از حالات نفساني خود گرفتهايم. من اگر محبت به مادر آقاي حسن را ادراک ميکنم، محبت به مادر اين آقا را يا اگر من عداوت اين داداش را با اين داداش دارم ادراک ميکنم، ايشان ميگويد که اين در حقيقت همان معانياي هستند که ما از حالات نفساني خود گرفتهايم و چنانچه گفتيم به جهت مشاهده آثار اين حالات در موجودات ديگر، خود آن حالات را نيز به آنها نسبت ميدهيم. در حقيقت من با واسطه دارم او را ميفهمم، پُل زدم، چون نظير آن را در خود ميبينم، در حقيقت اين را اگر من در خودم ادراک نميکردم، آن براي من قابل فهم نبود.\\
از طريق آثاري که بروز ميکند از اين عداوت و از اين محبت و با فهم نظير آن در خودم، من آن عداوت و محبت را ميفهمم و اما ادراک غريزي امر جداگانهاي است و بهگونهاي است که مورد التفات و توجه و شعور آگاهانه نيست؛ لذا از بحث ما خارج است.\\
بعد هم ميروند سراغ احکام و ميگويند: و اما در مورد احکام بايد گفت همه احکام از نفس صادر ميشوند و از نظر ارزش منطقي آنچه که بديهي و يا منتهي به بديهي است صادق و ارزشمند است و آنچه که براساس تخيل و تمثيل استوار است محتاج اقامه برهان و استدلال ميباشد.\\
خيلي عبارت پيچيده است، سرّش هم اين است که اين به يک معنا ترجمه مطلب حاج آقاي مصباح است بر حاشيه بر نهايه ايشان. ايشان در آن تعليقه که تعليقه ايشان تعليقه نسبتاً کوتاه و فشردهاي است و لذا اينجور ترجمه شده است.\\
من روشي را که خودم ميپسندم همان است که خدمت شما عرض کردم:
\begin{enumerate}
\item
بايد ببينيم چه ضرورتي باعث شده که حکماء وهم درست کردند، قوه واهمه درست کردند؟
\item
مدرَک به وهم چيست؟
\item
آيا اين مدرَک به وهم ميتواند مستند به ساير قوا باشد؟
\item
اگر توانست، مستند به آنها ميکنيم. اگر نتوانست، قوه مستقلي است.
\end{enumerate}
\\
اين چهار مرحله را بايد طي بکنيم. منشأ را عرض کرديم در جلسه پيشين. مدرَک به وهم و آراء در آن را ذکر کرديم. اينکه ميتواند مستند به قوه ديگري باشد يا نباشد، چهار ـ پنج نظر بود در موردش ذکر کرديم. قهراً نتيجه اين است که قوه مستقلي است يا نه، مبتني بر اين آراء است. اما خودمان هنوز اظهار نظر نکرديم!\\
يعني نظر خودمان هنوز مانده است.\\
دانشپژوه: فردا دوباره بحث را ادامه ميدهيد؟\\
استاد: علي القاعده بايد بحث کنيم. ميخواستيم امروز تمام کنيم که بپردازيم به عبارت و قبل از تعطيلات ماه رمضان اين فصلي را که شروع کرديم را لااقل بخوانيم. من حدود دو صفحهاي هم مطلب را نگاه کرده بودم، اما به نظرم نشد. حالا اين بحث وهم و قوه واهمه که شروع شده، به يک جايي برسد بد نيست.
\begin{center}
{\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»}
\end{center}
\newpage
\begin{center}
\Large{فهرست منابع}
\end{center}
\begin{enumerate}
\item
منظومه ملاهادی سبزواری (السبزواري، الملا هادی، ج 2، ص 104.
\item
الحكمة المتعالية في الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)، ج 3، ص 362.
\item
سوره نمل، آیه 18.
\end{enumerate}
\end{document}
مکان
منزل استاد
زمان
دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۵