کتاب البرهان، دوره اول، مقاله چهارم، جلسه 31
جلسه
۳۱
از
۳۲
در این جلسه فصل سوم از مقاله چهارم مورد بحث قرار میگیرد. مقاله چهارم در مورد معرَّف بود و در این فصل از اجزاء حد و احکام و اقسام آنها صحبت میشود و رابطه جنس و فصل تبیین میشود.
\documentclass[a4paper,12pt]{article}
\begin{document}
\\
{\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\
بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\
به کتاب ما صفحه 203 (بررسی میشود).\\
{\large «و انّ المرکبة تترکب من جنس و فصل و ان الماهیة لا تترکب من اجناس فقط و لا من فصول فقط و انّ الجنس و الفصل منهما ما هو قریب و منهما ما هو بعید و التام فیهما هو القریب».}\\
فصل سوم از فصول مقاله چهارم عنوانش این بود که
{\large «التصور کالتصدیق ینقسم الی ضروری و نظری ینتهی الیه».}
فرمودند که حد برای بیان ماهیت محدود است، پس دارای دو جهت است: جهت لفظ و جهت معنا. از جهت لفظ، اموری در آن شرط بود، مثل أجلی بودن، مجاز نبودن، استعاره نبودن، کنایه نبودن، و از جهت معنا اموری در آن شرط است. در حقیقت همه آنچه که در بخش ماهیت فلسفه مربوط به خصوصیات فصل و جنس گفته شده، در حد از جهت معنا شرط است.\\
یکی از مطالبی که در آنجا گفته شده این است که ماهیت بر دو گونه است: ماهیت بسیط و ماهیت مرکب. ماهیت بسیط مثل اجناس عالیه که اجناس عالیه ده تا بودند: جوهر، کمّ، کیف و اعراض سبعه نسبیه مثل متی، أین، جده، أن یفعل، أن ینفعل، اضافه. ماهیت مرکبه مثل جسم است که مرکب از ماده و صورت است. میفرماید که فقط ماهیات مرکبه دارای جنس و فصل هستند و ماهیات بسیطه دارای جنس و فصل نیستند.\\
بر این اساس، ماهیت از اجناس فقط یا فصول فقط ترکیب نمیشود، چرا؟\\
چون ترکیب در اینجا ترکیب اتحادی است. ترکیب اتحادی میان دو لا متحصل یا دو متحصل ممکن نیست. جنس با جنس دو نامتحصل است، دو مبهم است، فصل با فصل دو امر متعیّن است.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان می فرمایند)\\
استاد: جنس ذاتش مبهم است. ابهام در درون ذات جنس نهفته است، وگرنه جنس نیست، ماده است. مبهم با مبهم ترکیب اتحادی ندارند. متحصل با متحصل ترکیب اتحادی ندارند. پس ماهیت مرکبه حتماً باید مرکب از جنسی و فصلی باشد.\\
مطلب دیگر، جنس و فصل هر یک بر دو گونه هستند: قریب و بعید. جنس بعید و فصل بعید جنس ناقص و فصل ناقص هستند. جنس تام فقط جنس قریب است و فصل تام فقط فصل قریب است. لذا نوع مرکب است از جنس قریب و فصل قریب.\\
عبارت را ببینید!\\
{\large «و انّ المرکبة تترکب من جنس و فصل»،}
ماهیت مرکبه ترکب میپذیرد از جنس و فصل، یعنی چه؟\\
یعنی
{\large «و ان الماهیة لا تترکب من اجناس فقط و لا من فصول فقط»،}
ماهیت ترکیب نمیپذیرد از اجناس فقط که مبهات هستند و نه از فصول فقط که متعیّنات هستند. اتحاد ترکیب اتحادی بین متحصل و لا متحصل است، بین دو امر متحصل نیست، بین دو امر غیر متحصل هم نیست. اجناس فقط لامتحصلات است فصول فقط هم متحصلات است. پس ما ماهیت مرکب از اجناس فقط یا فصول فقط نداریم. اشتباه نشود!\\
ما ماهیتی که فقط جنس است داریم. منتها آن ماهیت مرکب نیست، بسیط است، مثل اجناس عالیه. اشتباه نشود، ماهیتی که مرکب از اجناس فقط یا فصول فقط نداریم.\\
{\large «و انّ الجنس و الفصل منهما»،}
و اینکه جنس و فصل بعضی از آنها
{\large «ما هو قریب و منهما ما هو بعید»،}
بخشی از آن جنس و فصلی است که قریب است و بخشی از آن جنس و فصلی است که بعید است،
{large «و التام فیهما هو القریب»،}
و آن جنس و فصل تام در این جنس و فصل، جنس و فصلی است که قریب است نه بعید.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: جنس و فصل بعید مثل اینکه مراد شماست. جنس و فصل بعدی مثل چیست؟\\
مرادتان این است؟\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: ماهیت بسیطه که فقط جنس باشد، فصل نباشد، اجناس عالیه هستند مثلاً کمّ؛ مقدار ماهیت است، کیفیت و چگونگی ماهیت است. اما کمّیت و چگونگی اینها اجناس عالیه هستند، یعنی بسیط هستند، مرکب نیستند. اما جنس بعدی و فصل بعید مثل چیست؟\\
برای انسان جنس بالاتر از حیوان میشود، جنس بعید، مثل نامی. فصول بالاتر از ناطق میشود فصل بعید، مثل حساس و متحرک بالإراده، اینها میشود فصل بعید.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: ببینید ما اصلاً غیر از نوع در خارج تحقق نداریم؛ یعنی شیء تا به نوعیت نرسد تحقق پیدا نمیکند. شما در خارج، حیوان ندارید. آنکه در خارج دارید یا آهو است، یا خر است، یا موش است، یا کبوتر است، یا انسان است و یا گاو است، اینهاست. در خارج شما تا نوع اخیر نداشته باشید که جنس قریب و فصل قریب است، اصلاً تحقق ندارید. لذا جنس قریب و فصل قریب تام هستند و اجناس بعید و فصول بعید ناقص هستند.\\
مطلب دیگر که در باب ماهیت فلسفه مورد بررسی است این است که هیچ گاه یک جنس دارای فصل نخواهد بود و هیچ گاه یک فصل، فصل دو جنس نخواهد بود.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: در خارج وجود دارند، به این معنا که کلی طبیعی در خارج است، ولی برای اینکه بخواهد موجود بشود، ده تا واسطه باید بخورد تا بشود زید و موجود بشود یا بشود این گاو تا موجود بشود یا بشود این پشه تا موجود بشود. اگر وجود دارند، به این معناست وگرنه نوعش هم در خارج جز در ضمن شخص وجود ندارد.\\
پس داریم در حقیقت شرایط حد از نظر معنا را بیان میکنیم. شرایط حد از نظر معنا همان احکام ماهیت است که در فلسفه بحث میشود. داریم احکام ماهیت که در فلسفه بحث میشود را بحث میکنیم. یکی یکی احکام را جلو برویم؛
\begin{enumerate}
\item
ماهیت یا بسیط است یا مرکب.
\item
ماهیت مرکب از اجناس فقط نه، از فصول فقط نه، از جنس و فصل.
\item
ماهیت تامه آن است که مرکب از جنس قریب و فصل قریب باشد.\\
تا اینجا این احکام را خواندیم.
\item
یک جنس دارای دو فصل محصِّل نیست، یک جنس دارای دو فصلی که محصل او باشد نیست. البته مراد نسبت به یک نوع است، اشتباه نشود!\\
یک جنس دارای دو فصل محصل نیست، بگذارید این را همان دو فصل محصل ندارد، چون اگر نسبت به جنس سنجیدیم نه نسبت به نوع، دیگر اصلاً فصل محصل نیست، بلکه مقوّم میشود. حالا برای احتیاط مینویسیم در یک نوع که اشتباه نکنید.\\
یک جنس دارای دو فصل نیست در یک نوع؛ یعنی من که انسان هستم جنس من چیست؟\\
حیوان. یک فصل بیشتر نمیتوانم داشته باشم به نام ناطق. منِ نوع انسان نمیتوانم جنس من که حیوان است دارای دو فصل باشد، چرا؟\\
روشن است، بهخاطر اینکه لازم میآید واحد کثیر باشد، کثیر واحد. ما یک نوع فرض کردیم، اگر دارای دو فصل باشد در حقیقت دو نوع خواهد بود،
{\large «ما فرضنا واحداً صار کثیر»!}\\
زیرا اگر دارای دو فصل محصل باشد، خلاف فرض است. چرا خلاف فرض است؟\\
اولاً نوع واحد نیست، بلکه متعدد است.\\
ثانیاً دیگر فصل محصل نیست، بلکه فصل مقسم است.\\
آنچه که نوع فرض شده نوع نیست، بلکه جنس است.\\
از سه جهت خلاف فرض است. اگر در یک نوع، ما دو فصل داشته باشیم از سه جهت خلاف فرض است، چطور؟\\
اولاً یک نوع واحد نشد، دو تا نوع شد، چون فرض این است که دو تا فصل است و فصل، نوعساز است و مقوم نوع است. ثانیاً فصل محصل نشد، مقسم شد. این فصل با یک فصل دیگر آمدند مقسم شدند، محصل نیست. ثالثاً آنکه ما نوع فرض کردیم نوع نشد، جنس شد. لذا نوع واحد یک فصل بیشتر نخواهد داشت.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: چون تقسیم پیدا میکند. وقتی گفتیم فصل مقسم است، مقسم شد، قهراً آنکه ما نوع فرض کردیم نوع نیست، جنس است. انسان را ما چه چیزی فرض کرده بودیم؟\\
نوع. اگر دو فصل برایش در نظر گرفتیم اولاً یک نوع نیست، ثانیاً دیگر انسان نوع نیست، جنس است. ثالثاً فصل دیگر مقوم و محصل نیست، بلکه مقسم است. اینها باهم ایجاد میشود.
\item
یک فصل محصل بیش از یک جنس نیست. این هم مطلب پنجم. میخواهیم بگوییم: یک فصل واحد محصل بیش از یک جنس نیست، چرا؟\\
چون اگر فصل واحد محصل بیش از یک جنس باشد دیگر
{\large «ما فرضناه نوعا واحدا»،}
نوع واحد دو تا میشود، پس چرا؟\\
زیرا خلاف فرض است. یعنی نوع واحد متعدد میشود. نوعی را که ما واحد فرض کرده بودیم، واحد نیست، دو تا فصل است، جنس هم که مبهم است. دو تا فصل آمده کنار یک جنس نشسته، هر فصلی با یک جنس نوع خاصی است.\\
{\large «ما فرضناه نوعا واحدا»،}
دیگر نوع واحد نیست.\\
این دوتای آخر را ما میتوانیم این جوری هم در نظر بگیریم که لازم میآید
{\large «وحدة الکثیر و کثرة الواحد»،}
تناقض است که کثیر واحد بشود و واحد هم کثیر بشود. اینها مال فلسفه است، ما اینجا داریم میخوانیم!\\
{\large «و انّ الجنس الواحد»،}
و اینکه جنس واحد
{\large «لا یتحصل باکثر من فصل»،}
تحصل پیدا نمیکند به بیشتر از یک فصل. عرض کردیم که چون اگر به بیشتر از یک فصل تحصل پیدا کند، از سه جهت خلاف فرض است.
{\large «و انّ الفصل الواحد لا یُحصِّل اکثر من جنس»،}
یک فصل واحد محصل بیشتر از یک جنس نیست. چون اگر بخواهد محصل بیشتر از یک جنس باشد، نوعی را که ما واحد فرض کردیم میشود متعدد.
{\large «ما فرضنا واحد صار متعددا»،}
چون جنس که مبهم است، در کنار این جنس، دو تا فصل نشسته، جنس با هر فصلی میشود یک نوع. پس قهراً
{\large «ما فرضناه واحدا»،}
متعدد میشود. این خلاف فرض است، این
{\large «تعدد الکثیر و کثرة الواحد»}
است.\\
آن بالا دقت کنید، ما گفتیم که جنس واحد به بیشتر از یک فصل متحصل نمیشود. نکته یعنی عبارت خیلی دقیق است. عبارت این است:
{\large «لا یتحصل».}
شما نگو که چطور میشود حیوان یک جنس است، به ناطقیت و ساهلیت و ناهقیت و فارسیت!\\
میگوییم ما گفتیم که
{\large «لا یتحصل»،}
اینجا جنس اصلاً دیگر محصل نیست، مقسم است. فصل نسبت به نوع ما برایش تحصل در نظر میگیریم، وگرنه اگر تقسیم و مقسّمیت در نظر گرفته شد، به عبارت اخری، بحث بالا در مورد نوع واحد بود، وگرنه اگر انواع را در نظر بگیریم اصلاً کار جنس همین است. لذا ما عبارت را تصحیح کردیم، این جوری گفتیم:
{\large «و ان الجنس الواحد لا یتحصل فی نوع واحد باکثر من فصل».}
این جوری:
{\large «و ان جنس الواحد فی نوع واحد»،}
این
{\large «فی نوع واحد»}
را لازم داریم.
{\large «لا یتحصل باکثر من فصل»،}
چون اگر
{\large «فی نوع واحد»،}
نباشد،
{\large «یتحصل باکثر من فصول».}
\item
{\large «و انّ الماهیة الواحدة لا تترکب من اجزاء الی غیر النهایة»،}
مطلب دیگر: یک ماهیت نمیتواند از جنس و فصلهای غیر متناهی تشکیل شود؛ یعنی جنس، جنس الجنس، جنس جنس الجنس، بالاخره باید به جنس الاجناس برسد. فصل، فصل الفصل، فصل فصل الفصل بالاخره باید به فصل الفصول برسد. چرا؟، چرا یک ماهیت نمیتواند مرکب از اجزاء بینهایت باشد؟\\
به دو جهت:\\
اولاً: لازم میآید عدم تناهی محصور بین الحاصرین ثبوتاً.\\
ثانیاً: لازم میآید عدم امکان علم به هیچ ماهیت مرکب.\\
پس ششم این شد که یک ماهیت نمیتواند دارای اجزاء هلیه غیر متناهی باشد. این انسان، جنس آن چیست؟\\
حیوان. فصل آن چیست؟\\
ناطق. حالا شما حیوان را برو جلو، بالاخره باید برسید به یک چیزی به نام جوهر که اسمش را بگذارید جنس الاجناس. از این طرف هم باید برسید به فصل الفصول، منتها در فصول مثل انواع ما تنازل داریم، در اجناس ما تصاعد داریم. خواندیم در منطق مظفر و حاشیه. اگر قرار بشود اجزاء یک ماهیت غیر متناهی باشد، اولاً این ماهیت خودش متناهی است. خود این ماهیت متناهی است، لازم میآید در یک متناهی، ما غیر متناهی داشته باشیم. این را اصطلاحاً میگویند:
{\large «عدم تناهی المحصور بین الحاصرین»،}
عدم تناهی آنچه که محصور است بین دو حاصر.\\
ثانیاً: باید ما علم به هیچ ماهیتی پیدا کنیم!\\ چرا؟\\
چون تصور غیر متناهی برای ما ممکن نیست.\\
{\large «و انّ الماهیة الواحدة لا تترکب من اجزاء الی غیر النهایة»،}
ماهیت واحده ترکیب از اجزاء بینهایت نمیشود.
{\large «اذ یلزم منه اولاً عدم تناهی المحصور بین المناظرین و ثانیاً عدم اعلان العلم بماهیة».}
\item
{\large «و قد بان من ذلک، معنی قولهم:»،}
مطلب هفتم: ماهیات بسیطه حد ندارند، کمّیت حد ندارد، کیفیت حد ندارد. چرا حد ندارند؟\\
خیلی روشن است. بهخاطر اینکه اگر حد داشته باشند، آن حد جنس و فصل نیست، چرا؟\\
چون اگر جنس و فصل باشد، ماهیت بسیطه نیستند، ماهیت مرکّبه میشوند، پس باید خودش باشد. یعنی ما در تعریف خودش، خودش را ذکر کنیم. اگر خودش ذکر شد میشود، مساوی در مقام معرفت. با اینکه از شرایط محدود و حد این بود که حد از محدود اجلی باشد.، با اینکه شرط بود اجلی بودنِ حد نسبت به محدود!\\
{\large «و قد بان من ذلک»،}
روشن از این مطلب
{\large «معنی قولهم:»،}
معنای گفتار فلاسفه که میگویند:
{\large «انّ الماهیات البسیطة لا حد لها»،}
ماهیات بسیطه حد برای آنها نیست. اشتباه نشود، نگفتیم رسم ندارد، نگفتیم تعریف ندارد، تعریف غیر از حد است. حد یعنی ترکیب از جنس و فصل.\\
{\large «اذ الواقع فی حدها یجب ان یکون نفسها»،}
زیرا آنکه واقع میشود در حد او باید خودش باشد. چرا باید خودش باشد؟\\
بهخاطر اینکه فرض این است که جزء ندارد. اجزاء ندارد که بخواهد در تعریف او واقع بشود.\\
{\large «فیکون مساویاً فی المعرفة مع المحدود»،}
پس میبوده باشد مساوی در مقام شناخت با محدود،
{\large «هذا خلف»،}
چرا؟\\
چون قبلاً گفتیم صفحه گذشته که حد باید از محدود أجلی و أعرف باشد.\\
{\large «اذ الحد یجب ان یکون أجلی کما مر ص203، س9».}
\item
{\large «ثم نقول: کما ذکروا، قد مر فی الثانی من القالة الاولی، انّ کثیراً من الماهیات غیر متصورة لنا بالکنه»،}
این مطلبی که الآن عرض کردیم هفتمی بود. این هشتمی است. مطلب هشتم، حد بر دو گونه است چه اینکه فصل بر دو گونه است. فصل منطقی و فصل مشهوری، فصل منطقی و فصل حقیقی. فصل حقیقی همان ذاتی ویژه نوع است. فصل منطقی چیست؟\\
چون ما در بسیار از ماهیات نمیتوانیم کنه ماهیت را تصور کنیم، پس بهجای فصل، اخص لوازم را به کار میگیریم. این فصل میشود فصل منطقی که بهجای فصل حقیقی به کار میرود.\\
آن وقت فصل حقیقی همیشه واحد است، الآن گفتیم. کجا گفتیم؟\\
در شماره چهارم. یک جنس بیش از یک فصل محصل را دارا نیست در یک نوع. فصل حقیقی واحد است اما فصل منطقی میتواند متعدد باشد. فصل حقیقی میتواند متعدد باشد. مثال مشهورش:
{\large «الحیوان نام حساس متحرک بالإرادة».}
نامی جنس آن است.
{\large «حساس متحرک بالإرادة»}
روی همدیگر فصل آن است. چه فصلی است؟\\
فصل منطقی است. فصل حقیقی واحد است، اما فصل منطقی واحد نیست.
\end{enumerate}
\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: نفس ناطقه آدمی که منشأ انتزاع مفهوم ناطق است. مرحوم علامه طباطبایی این تعبیر را دارند.\\
{\large «ثم نقول: کما ذکروا»،}
سپس میگوییم آن چنانکه گفتهاند:
{\large «قد مر فی الثانی من المقالة الاولی»،}
در فصل دوم از مقاله أولی گذشت که
{\large «انّ کثیراً من الماهیات غیر متصورة لنا بالکنه»،}
برای ما تصور نمیشوند بالکنه
{\large «بل بوجه»،}
بلکه از جهتی تصور میشوند. تصور ما تصور تامی نیست.
{\large «و ینتج ذلک انّ المهیات التی شأنها ذلک»،}
انتاج میکند این مطلب این را که ماهیاتی را که شأنشان چنین است، یعنی متصور بالکنه نیستند،
{\large «اذا حُدَّت»،}
هر گاه تحدید شود،
{\large «یجب ان یوضع مکان الذاتی فیها خاصّته»،}
واجب است اینکه وضع بشود بهجای ذاتی در این ماهیات، خاصهاش
{\large «و لا سیما الفصول»،}
خیلی وقتها جنس را میتوانیم کم و بیش بیابیم اما فصل را نمیتوانیم و به خصوص فصول را.
{\large «فیوضع مکان الفصل الخاصة القریبة»،}
پس قرار داده میشود مکان فصل، خاصه قریبه. بالای خاصه قریبه مینویسیم:
{\large «أی اخص اللوازم»،}
{\large «الخاصة القریبة»،}
یعنی
{\large «اخص اللوازم»،}
یعنی آن لازمی که از همه نزدیکتر است.
{\large «و یسمی فصلاً منطقیاً»،}
به این میگویند فصل منطقی.\\
{\large «و ربما کان خاصتان متساویان فی القرب»،}
چه بسا دو خاصه متساوی هستند در قرب به یک نوع،
{\large «فیوضعان معاً»،}
پس باهم قرار داده میشوند در حد.
{\large «کما اتفق فی تحدیدهم»،}
منطقیین
{\large «الحیوان»}
را
{\large «بالجسم النامی الحساس المتحرک بالارادة»،}
حساس به تنهایی، متحرک بالاراده به تنهایی هر دو را نگاه کردند، دیدند هر دو قریب هستند به حیوان، هر دو را گذاشتند.
{\large «فیکون الفصل متعدداً»،}
پس قهراً فصل میبوده باشد متعدد. زیر فصل بنویسید منطقی، بیایید سطر دو همین صفحه، سطر دوم چه بود؟\\
{\large «ان جنس الواحد لا یتعدد باکثر من فصل»،}
بالایش بنویسید
{\large «أی الحقیقی»،}
آنجا مراد فصل حقیقی است که تعددبردار نیست. اینجا مراد فصل منطقی است که تعددبردار هست.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان می فرمایند)\\
استاد: مرحوم علامه طباطبایی در کتاب نهایه عرض کردم.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان می فرمایند)\\
استاد: بله، چون متناظر هستیم.\\
\\
{\large «الفصل الرابع: فی مناسبة الحد و البرهان و زیادة الحد علی المحدود و اکتساب الحد بالبرهان»،}
فصل چهارم که فصل پایانی مقاله چهارم و فصل پایانی کتاب است
{\large «و لله الحمد»،}
معنون است به سه مطلب. مناسبت حد و برهان، یک؛ زیادة الحد علی المحدود، دو؛ اکتساب الحد بالبرهان، سه.\\
{\large «فنقول کما ذکروا»،}
اولین مطلبی را که مرحوم علامه طباطبایی در اینجا مورد بحث قرار دادند،
{\large «مناسبة الحد و البرهان»}
است. از این بحث یعنی بحث مناسبت حد و برهان، گاه تعبیر میشود به
{\large «مناسبة الحد و البرهان»،}
همین که مرحوم علامه فرمودند. گاه تعبیر میشود به
{\large «مشارکة الحد و البرهان»،}
و گاه این عنوان اضافهای هم دارد، یعنی گفته میشود
{\large «مشارکة الحد و البرهان فی الحدود»،}
و گاه
{\large «فی الحدود»،}
تعریف شده، تبیین شده، یعنی گفته شده:
{\large «مشارکة الحد و البرهان فی الاطراف»،}
این یک مطلب.\\
مطلب دوم: ملخص بحث در این مطلب یعنی در بحث مشارکت حد و برهان این است که گاه آن چیزی که به عنوان جنس و فصل در حد تام واقع میشود، همان چیز به عنوان حد وسط در برهان لم قرار میگیرد. گاه آنچه که به عنوان جنس و فصل یعنی اجزاء حد یا بگو حدود حد، یا بگو اطراف حد، فرقی نمیکند!\\
در حد واقع میشود، همان یعنی همان جنس و فصل به عنوان حد وسط در برهان لم قرار میگیرد.\\
از اینجا یک مطلب خوبی بدست آمد و این است که مراد از حد، حد تام است، اینکه روشن است. اگر یادتان باشد اول مقاله گفتیم که مراد ما از حد، حد تام است. دوم: مراد از برهان هم برهان لم است.\\
مطلب دیگر:، این مطلب گهگاهی است؛ یعنی اشتراک اجزاء و اطراف حد و برهان کم است، همیشگی نیست. در بیشتر موارد غیر هم هستند. صفحه 420 اساس الاقتباس. حالا مواردش کجاست؟\\
خدمت عزیزان موارد را من عرض خواهم کرد. یک چهار ـ پنج مطلب هست که بعد از اینکه وارد مطلب شدیم عرض میکنیم که مطلب روشن باشد. اگر به ما بگویند خسوف را تعریف کنید، میگوییم که از بین رفتن نور ماه بهخاطر واسطه شدن زمین بین او و بین خورشید. حد خسوف عبارت است از
{\large «انمحاق ضوء القمر»،}
این حد خسوف، خسوف:
{\large «انمحاق ضوء القمر لتوسط الارض بینه و بین الشمس»،}
منخسف شدن ماه، یعنی از بین رفتن نورش بهخاطر اینکه زمین بین او و بین خورشید واسطه میشود. این حد است. حالا اگر از شما بپرسند:
{\large «لِمَ ینخسف القمر»؟}\\
سؤال به لِم سؤال از برهان بود. شما چه میگویید؟\\
میگویید یعنی وقتی میخواهیم برهان اقامه کنیم، برهان را اینگونه اقامه میکنیم، با دو تا قیاس اینطور میگوییم:
{\large «القمر حان الارض بینه و بین الشمس»،}
زمین بین قمر و بین شمس فاصله شده است.
{\large «و کل ما حان کذلک ینمحق نوره، القمر ینمحق نوره»،}
این قیاس اول. میگوییم:
{\large «القمر إذا توسط الأرض بینه و بین الشمس ینمحق نوره و کلما کان کذلک ینخسف، فالقمر ینخسف».}\\
حد خسوف این بود:
{\large «انمحاق ضوء القمر»،}
بهخاطر واسطه شدن زمین بین او و بین خورشید. در استدلال بر خسوف و اثبات خسوف میگوییم که زمین بین قمر و بین خورشید واسطه شده، هر چه که زمین بین او و بین خورشید واسطه بشود نورش منمحق میشود، پس قمر نورش منمحق میشد و هر چه که نورش منمحق بشود، منخسف است، پس قمر منخسف است. انخساف یعنی گرفتگی. خسوف گرفتگی قمر است. رفتن نور همان گرفتگی نیست. انمحاق نور یعنی رفتن نور. گرفتگی یک معنای دیگری است غیر از رفتن نور است، گرفتگی خورشید، گرفتگی ماه. میگوییم زمین بین ماه و خورشید فاصله شده، هر چه که زمین بین او و بین خورشید فاصله بشود، نورش میرود، پس قمر نورش میرود. قمر نورش میرود و هر چه که نورش برود، یعنی هر چه که به این کیفیت نورش برود،
{\large «ینخسف»،}
گرفته میشود، پس قمر گرفته میشود.\\
الآن شما اگر دقت کنید، حد وسط ما در اینجا چیست؟\\
این حد وسط است. این حد وسط را اگر بخواهید خلاصه بگویید، اسمش را میگذاریم توسط الارض، این حد وسط است.
{\large «کلما کان کذلک»،}
یعنی توسط الارض. الآن ببینید آنکه در این برهان، حد وسط واقع شد که اسمش را توسط الارض گذاشتیم، این توسط الارض آمده در تعریف ما ذکر شده است. همانی که در تعریف ما ذکر شده، آمده در این برهان حد وسط قرار گرفته است. این را میگوییم مشارک حد و برهان یعنی چیزی که در تعریف ما و در حد تام ما به عنوان اجزاء حد قرار میگیرد، حد وسط قرار میگیرد. چیزی که حد وسط قرار میگیرد، از اجزای حد قرار میگیرد.
آن وقت این چیزی که بنده مینویسم را شما یک لحظه دقت بفرمایید. به این توسط الارض میگویند مبدأ برهان. میدانید چرا میگویند مبدأ برهان؟\\ چون در برهان، حد وسط قرار گرفته است. دنبال روی فاکُل چه چیزی میگردد؟\\
حد وسط. مبدأ برهان، حد وسط است، چون برهان روی کاکُل حد وسط میگردد. به این توسط الارض اصطلاحاً میگویند مبدأ برهان. به این انمحاق ضوء قمر اصطلاحاً میگویند کمال برهان یا مرحوم علامه اسمش را میگذارد نتیجه برهان. مشهور همان کمال البرهان است. به آن میگویند مبدأ البرهان، به این میگویند کمال البرهان. خسوف هم که در اینجا مشخص است. خسوف چه چیز ماست در حقیقت؟\\
محدود ما است، دقت کنید!\\
ما در مقام تعریف، اول محدود را داریم، بعد کمال البرهان را داریم، بعد مبدأ البرهان را داریم. این را یادم رفت بگویم!\\
عرض کردیم چرا به توسط الارض میگویند مبدأ برهان؟\\
چون حد وسط واقع شده است. چرا به انمحاق ضوء قمر گفتند کمال برهان یا نتیجه برهان؟\\
این را بفرمایید!\\
چون نتیجه برهان شده است. الآن نتیجه ما در قیاس اول چیست؟\\
{\large «القمر ینمحق نوره»،}
چون نتیجه واقع شده، به آن میگویند کمال برهان یا نتیجه برهان. آن هم چون حد وسط واقع شده به آن میگویند مبدأ برهان.\\
حالا نکته این است که در مقام تعریف، ما اول تعریف را داریم. بگذارید علامتگذاری کنم؛ اول محدود را داریم، دوم کمال البرهان را، سوم مبدأ البرهان را؛ این در مقام تعریف است. در مقام برهان دلیل ندارد، یعنی دقیقاً برعکس است. یعنی ما اول مبدأ برهان را داریم، توسط الارض مبدأ البرهان است. نتیجه، کمال البرهان است. نتیجه کلی آخر سر که
{\large «القمر منخسف»،}
محدود است. پس اینجا میتوانیم این جوری ما بحث را بنویسیم و بگوییم:
{\large «بسم الله الرحمن الرحیم»،}
مشارکت حد و برهان در اطراف، این معنایش مشخص شد؛ یعنی گاهگاهی آنچه که اجزاء حد تام است، حد وسط برهان لِم قرار میگیرد. منتها به این کیفیت، در مقام تحدید، این جوری است که عرض کردیم، اول محدود است، بعد مبدأ برهان است، بعد کمال البرهان است. در مقام برهان چیست؟\\
اول کمال برهان است، بعد مبدأ برهان است، بعد محدود است. دقیقاً برعکس است. وقتی میخواستیم تعریف کنیم گفتیم:
{\large «الخسوف»،}
این محدود.
{\large «انمحاق ضوء القمر»،}
این کمال برهان.
{\large «لتوسط الارض بینه و بین الشمس»،}
این مبدأ برهان. اما وقتی خواستیم برهان بگوییم، گفتیم:
{\large «القمر حالة الارض بینه و بین الشمس و کلما کان کذلک ینمحق نوره»،}
اول چیزی که آمد،
{\large «حالة الارض بینه و بین الشمس»}
است، یعنی توسط. این مبدأ برهان است. بعد گفتیم:
{\large «فالقمر ینمحق نوره»،}
نتیجه آمد، این کمال برهان است. بعد قیاس دوم را براساس قیاس اول انتاج کردیم، آخر سر گفتیم:
{\large «هذا هو الخسوف»،}
این شد محدود. محدود آخر سر آمد، این فرق را دارد.\\
این بحث مشارکت حد و برهان. حالا یک سری نکات ریز دارد که من نوشتم حالا بعد از عبارت خدمت شما عرض خواهم کرد.\\
مرحوم علامه طباطبایی یک پیشدرآمدی برای بحث ذکر میکنند که من این پیشدرآمد را نگفتم که اول بحث مشخص بشود، بعد ببینیم این پیشدرآمد چیست. پیشدرآمد چیست؟\\
مرحوم علامه میفرماید که ماهیت شیء یعنی ذاتیات شیء، حد مشتمل است بر ماهیت شیء. یعنی حد مشتمل است بر ذاتیات شیء. بنابراین آنچه که در حد مأخوذ است، ذاتیات است. عبارت دیگر ذاتیات چه بود؟\\
علل قوام است، نه علل وجود. فارسی میگوییم، جنس و فصل است نه قائل و غایت.\\
از آن طرف، تا اینجا چه شد؟\\
یک نتیجه گرفتیم و دیگر برنگردیم. گفتیم که ماهیت شیء یعنی ذاتیات شیء. حد هم بیانگر چیست؟\\
ماهیت شیء است. یعنی بیانگر چیست؟\\
ذاتیات شیء. ذاتیات یعنی علل قوام. پس در حد از علل وجود خبری نیست، اینکه معلوم است. این مثل اینکه در فلسفه چه میگفتیم؟\\
{\large «الماهیة من حیث هی لیست الا هی 1».}
ما هم در مقام تعریف دنبال ماهیت هستیم.\\
پس از آن طرف ما در مقام حد میخواهیم یک تصور کامل که مطابق با حقیقت خارجی است ارائه کنیم. روی این دقت کنید!\\
یک تصور کامل مطابق با حقیقت خارجی. حقیقت خارجی مربوط به علل خود است. هر چیزی را در خارج اگر ما با عللش در نظر نگیریم، هر چیزی را ما در خارج اگر با عللش فرض نکنیم، آن چیز، آن چیز نخواهد بود. بنابراین، ما اگر بخواهیم حد کامل داشته باشیم، باید حد به گونهای باشد که بر علت شیء هم مشتمل باشد. در موارد تشارک حد و برهان چنین است؛ یعنی ما از عللی استفاده میکنیم در حد که میتواند تصور ما را تصوری واقعی کند، خسوف را آن جور که هست بفهمیم.\\
این مقدمهای است که مرحوم علامه طباطبایی فرمودند.\\
{\large «الفصل الرابع: فی مناسبة الحد و البرهان و زیادة الحد علی المحدود و اکتساب الحد بالبرهان فنقول: کما ذکروا»،}
ما میگوییم آن چنانکه گفتهاند. کلمه به کلمه آنچه را که عرض میکنم دقت کنید!\\
{\large «ان الحد حیث انّه یشتمل علی ماهیة الشیء فی نفسه و کمال ذاتیاته»،}
حد ـ از اول مقاله گفتیم که مراد ما از حد، حد تام است ـ چون مشتمل است بر ماهیت شیء در ذاتش و بر کمال ذاتیاتش ـ مراد کمال اول است، کمال ثانی مراد نیست. کمال اول یعنی جنس و فصل. چرا میگوید کمال ذاتیات؟\\
بهخاطر نکتهای است که چون مراد ذاتیاتی است که جنس قریب است و فصل قریب،
{\large «فالامور التی هی علل وجود الشیء»،}
از اموری که آن امور علل وجود شیء است چه فاعل باشد و چه غایت،
{\large «خارجة عنه بالضرورة»،}
خارج است از شیء ضرورتاً.\\
اگر یادتان باشد، ما قبلاً گفتیم که وجود از محدوده ماهیت بیرون است، چه برسد به علل وجود. وجود از محدوده ماهیت به در است، چه برسد به علل وجود. پس یقیناً اموری که علل وجود چیزی است از او خارج است. از آن طرف چه کنیم؟\\
میخواهیم یک حدی بدست بیاوریم که مایه تصور شیء باشد آن گونه که هست.\\
{\large «لکن الغرض من التحدید حیث کان اعطاء تصور الشیء مطابقاً لوجوده فی الاعیان»،}
لکن غرض از تحدید چون که بوده اعطاء تصور شیء مطابق با وجودش در اعیان، چرا این را میگویید؟\\
چرا غرض از تحدید، اعطاء وجود شیء است مطابق با وجودش در اعیان؟\\
ببینید، من از شما میپرسم که مای حقیقیه بعد از هل بسیطه بود یا قبل از هل بسیطه؟\\
مای حقیقیه بعد از هل بسیطه بود. پس ما در جواب مای حقیقیه دنبال یک امر موجود در خارجیم. امر موجود در خارج را بدون علل وجودش نمیشود در نظر گرفت. امر موجود در خارج بدون علل وجودیاش قابل در نظر گرفتن نیست.\\
میفرماید که لکن غرض از تحدید چون که بوده اعطاء تصور شیء مطابق با وجودش در اعیان، از آن طرف:
{\large «و وجود غالب الاشیاء»،}
وجود اکثر اشیاء. چرا میگوید اکثر اشیاء؟\\
چون همه چیز این جوری نیست، خدا مثلاً دارای علت نیست. و وجود غالب اشیاء مربوط به عللش میباشد.
{\large «حتّی یتخصص بواسطتها»،}
تا اینکه به واسطه این علل تخصص و تعیّن پیدا کند.
{\large «و یتحصَّل بها»،}
تحصل بیابد به وسیله این علل،
{\large «ذاتاً محصلة»،}
بشود یک ذات محصل موجود. نتیجه:
{\large «فیکون المعنی المشتمل لعللها المحصلة ایاها یفید فائدة الفصل»،}
پس آن معنایی که مشتمل باشد بر عللش و محصِّل او باشد این مفید فایده فصل است چرا؟\\
چون فصل بیانگر نحوه وجود بود. اگر ما علل را در نظر گرفتیم، چیزی را در نظر گرفتیم که مفید فایده فصل است.\\
مرحوم خواجه نصیر الدین طوسی در اساس الاقتباس صفحه 434 و 435 مطالبی دارند در اینجا که خیلی مناسب با بحث است. عبارت خواجه این است که میگوید:\\
«اما آنچه که ملاحظت وجودش کنند لامحاله علل وجود نیز در فصل باید گرفت، اگر مساوی و ذاتی باشند و هر چه اعتبار تصور ماهیت او کنند بی ملاحظه وجود، اقتصار بر علل ماهیت کافی بود».\\
ما چون دنبال این هستیم که یک تصور تام از یک ماهیت خارجی ارائه کنیم، نمیتوانیم علل وجود را در نظر نگیریم.\\
{\large «و یدور منه المعلول»،}
لائق و ظاهر میشود از این معنایی که مشتمل بر علل است،
{\large «المعلول»،}
یعنی خودش است.
{\large «ثم اذا وضع الشیء ایضاً»،}
حالا اگر خودش را ما وضع کردیم
{\large «کان بمنزلة کمال الحد و نتیجة لذلک»،}
این میشود کمال حد و نتیجه. اگر حد مشتمل بر علل نباشد حد کامل نیست کمال حد را دارا نیست. ولی اگر دارای مشتمل بر علل شیء باشد، مشتمل بر کمال حد است و نتیجه حد است.\\
این در حقیقت مطلب ما بودT یعنی مقدمه ما بود. مثالش واضح است.\\
{\large «مثال ذلک»،}
این مثال خواندنی است فقط
{\large «انا نحدد الخسوف»،}
از اینجا تا آخر هر کسوف دارید میکنیم خسوف، چون بحث قمر انخساف است نه انکساف.\\
{\large «مثال ذلک انا نحدد الخسوف»،}
از اینجا مشخص میشود آن نسخه چاپی که ایشان به عنوان نسخه چاپی فرض کرده، بعضی از موارد از نسخه دستنویس آقای صائمی زنجانی که آقای صفری این نسخه را از آن نسخه آقای صائمی زنجانی نوشت که آن دستنویس بوده، از آن معتبرتر است. گویا کسانی که چاپ کردند یک تصحیحی از خط مرحوم علامه داشتند.\\
{\large «مثال انا نحدد الخسوف فنذکر علة وجوده»،}
ما تعریف میکنیم خسوف را در تعریف علت وجودش را ذکر میکنیم، چه میگوییم؟\\
میگوییم که خسوف عبارت است از
{\large «و هی «حیلولة الارض بینه و بین الشمس و اشتمال مخروط الظل علیه»»،}
فاصله شدن زمین بین او، این «او» به چه چیزی میخورد؟\\
به ماه میخورد، ولی ماه در عبارت کجاست؟!\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: در حقیقت از معنا داریم مرجع ضمیر را پیدا میکنیم، مثل
{\large «اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى 2»،}
چون خسوف معنای ماهگرفتگی است ضمیر
{\large «بینه»}
میخورد به آن ماهی که در ماهگرفتگی است.
{\large «حیلولة الأرض بینه»،}
حیلولت زمین است بین ماه و قمر. قمر از معنا فهمیده شد، در لفظ نبود و بین خورشید،
{\large «و اشتمال المخروط الظل علیه»،}
و شامل شدن مخروط سایه بر ماه. مخروط سایه زمین روی ماه میافتد.
{\large «بعد ما نذکر نفس المعلول»،}
بعد از اینکه ما خود معلول را ذکر میکنیم. معلول چیست؟\\
{\large «و هو «انمحاق الضوء الواقع» فنقول:»،}
این جوری میگوییم که
{\large «الخسوف انمحاق»،}
کتاب شما بهجای انمحاق، انمحقاق دارد که غلط است. این قدر هم در این گونه از کلمات هم انسان سخت میتواند غلط را پیدا کند، چون قاف دارد، انسان قاطی میکند!\\
خسوف انمحاق نور ماه است،
{\large «ضوء القمر المستفاد من الشمس»،}
که این نور استفاده شده است از خورشید
{\large «بواسطة حیلولة الارض بینه و بین الشمس و اشتمال المخروط علیه»،}
و شامل شدن و افتادن مخروط سایه بر ماه. اشتمال یعنی افتادن، افتادنِ سایه مخروط بر ماه.\\
این تعریف ماه بود
{\large «و هذا المسلک بعینه، اذا سلکناه فی البرهان کان قیاسین»،}
همین روش را بعینه اگر ما در برهان بپیماییم با دو تا قیاس خواهد بود؛ یعنی با دو تا حد وسط: توسط زمین و انمحاق نور.
{\large «و علی عکس الترتیب فی الحد»،}
دقیقاً برعکس ترتیبی که در حد بود.
{\large «فنضع اولا العلة»،}
اول علت را ذکر میکنیم. عرض کردیم علت را میگویند مبدأ البرهان.
{\large «و نستنج منها الکمال المذکور المعلول»،}
سپس از او استنتاج میکنیم کمالی را که ذکر شد، معلول که به آن میگفتیم کمال البرهان.
{\large «ثم نستنتج منه وجود الموضوع المحدود»،}
چطور میگوییم؟\\
به این صورت میگوییم:
{\large «فنقول: القمر حالت الارض بینه و بین الشمس، و کلّما کان کذلک انمحق الضوء، فالقمر منمحق الضوء»،}
باز
{\large «القمر منمحق الضوء و کلما کان کذلک حصل الخسوف، فالقمر منخسف»،}
دو تا قیاس است، چون اگر یک قیاس باشد علت تامه را بدست نمیدهد.\\
مرحوم خواجه در اساس خوب اینجا را توضیح داده است.
{\large «فیقع فی القیاس»،}
در قیاس ببینید که اول علت واقع شده
{\large «العلة، ثم المعلول، ثم الموضوع»،}
که همان محدود است.
{\large «علی عکس ترتیب الحد»،}
حالا دوستان این اصطلاح را معنی کنید!\\
{\large «و یسمی المعنی المشتمل علی العلة»،}
معنایی را که مشتمل بر علت است، به آن میگویند:
{\large «مبدأ البرهان»،}
چرا به آن مبدأ البرهان میگویند؟\\
{\large «لتوسطه فیه»،}
چون در برهان قرار گرفته است.
{\large «لتوسطه فیه»،}
بهخاطر واسطه شدنی در برهان.
{\large «و المعنی المعلول نتیجة البرهان»،}
معنایی را که معلول است نتیجه برهان میدانیم یا کمال البرهان. چرا؟\\
چون نتیجه قیاس اول است
{\large «لکونه نتیجة القیاس الاول و هذا هو المشارکة بین الحد و البرهان»،}
این همان مشارکت بین حد و برهان است.
چهار ـ پنج تا نکته راجع بین مشارکت بین حد و برهان هست که ما امروز اسفار نمیخوانیم تا این برهان را تمام کنیم إنشاءالله، حالا که بحث را وارد شدیم، تا این کتاب إنشاءالله تمام بشود.
\begin{center}
{\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»}
\end{center}
\newpage
\begin{center}
\Large{فهرست منابع}
\end{center}
\begin{enumerate}
\item
الحكمة المتعالية في الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)، ج 1، ص 290.
\item
سوره مائده، آیه 8.
\end{enumerate}
\end{document}
مکان
دانشگاه شهید مطهری
زمان
دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۴