کتاب البرهان، دوره اول، مقاله سوم، جلسه 29

جلسه ۲۹ از ۳۲
آخرین فصل از مقاله سوم در دو موضوع کلی ارائه شده است: ۱_اختلاف علوم و تشارک علوم، پیوستگی‌های دانش‌ها و گسستگی‌های دانش‌ها ۲_نقل برهان، انتقال برهان از علمی به علم دیگر
\documentclass[a4paper,12pt]{article} \begin{document} \\ {\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\ بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\ به کتاب ما صفحه 193 (یررسی می‌شود).\\ {\large «الفصل الثالث: فی اختلاف العلوم و تشارکها و نقل البهان من علم الی علم فنقول: کما بینوا، قد عرفت انّ العلوم یمکن ان تختلف بالعموم و الخصوص و التباین و الامر علی ذلک فی نفس الامر لوجود هذا الاختلاف بین الاشیاء فی انفسها».}\\ فصل سوم که فصل پایانی مقاله سوم کتاب برهان مرحوم علامه طباطبایی است پیرامون دو موضوع بحث می‌کنند؛ موضوع اول، اختلاف علوم و تشارک علوم، پیوستگی‌های دانش‌ها و گسستگی‌های دانش‌ها. مطلب دوم، نقل برهان، انتقال برهان از علمی به علم دیگر.\\ اما مطلب اول؛ قبلاً گفته شد هر علمی نیازمند موضوعی است که درباره عوارض ذاتیه آن موضوع بحث می‌کند. امروز عرض می‌کنیم موضوعات علوم گاه در قیاس به یکدیگر متباین هستند و گاه در قیاس به یکدیگر عام و خاص هستند، از عموم و خصوص برخوردار هستند. بر این اساس علوم هم در قیاس به یکدیگر گاه با یکدیگر متباین هستند و گاه نسبت به یکدیگر عام و خاص هستند.\\ مثلاً علم ریاضی با علم حساب عام و خاص هستند، چون موضوعاتشان عام و خاص است. ریاضی از کمّیت بحث می‌کند، حساب از عدد، عدد نوعی کمّیت است. همین نسبت است میان ریاضی و هندسه، همین نسبت است میان هندسه و مثلثات. همین نسبت است میان فیزیک و فیزیک اتمی و هکذا و گاه موضوعات متباین هستند، مثالش ریاضی با معدن‌شناسی، چه نسبتی باهم دارند؟\\ هندسه با روان‌شناسی، موضوع متباین، علم متباین است. این مطلب اول بود.\\ فصل سوم در اختلاف علوم و تشارک علوم است و در نقل برهان از علمی به علمی.\\ {\large «فنقول: کما بینوا»،} ما چنین می‌گوییم آن چنانکه دیگران گفته‌اند: {\large «قد عرفت انّ العلوم یمکن ان تختلف»،} شما دانستی که علوم ممکن است اختلاف بپذیرد. {\large «بالعموم و الخصوص و التباین»،} نسبت میانشان عام و خاص باشد یا نسبت میانشان تباین باشد.\\ {\large «و الامر علی ذلک فی نفس الامر»،} مطلب از همین قرار است در متن واقع هم، چرا؟ {\large «لوجود هذا الاختلاف»،} به‌خاطر این اختلاف، {\large «بین الاشیاء فی انفسها»،} بین خود اشیاء یعنی موضوعات. موضوعات عالم در قیاس با یکدیگر گاه عام و خاص هستند، گاه متباین هستند.\\ {\large «ثم»،} نکته دیگر: گاه یک شیء دارای دو حیثیت است؛ اینکه می‌گوییم دو، داریم حداقل را در نظر می‌گیریم. مراد یعنی بیشتر از یک. گاهی یک شیء دارای دو حیثیت است که به اعتبار هر یک از این دو حیثیت، محمولی بر او بار می‌شود که یکی از این دو محمول اعم از خود شیء است و دیگری مساوی یا اخص از خود شیء. این هم یک مطلب.\\ مثال: انسان {\large «بما انه موجودٌ»،} وجود بر او حمل می‌شود. می‌گوییم: {\large «الانسان موجودٌ».} همین انسان {\large «بما أنه»،} دارای انفعال مزاجی است یعنی مزاجی تأثیرپذیر دارد، تب کردن بر او بار می‌شود. الآن ما دو تا قضیه داریم، {\large «الانسان موجودٌ»،} این یک قضیه. {\large «الانسان یعرضه الحمّی»،} انسان تب بر او عارض می‌شود. فرق این دو مثال چیست؟\\ در {\large «الانسان موجودٌ»،} محمول اعم از موضوع است. موجود اعم از انسان است، غیر انسان موجودات فراوانی داریم. در مثال دوم {\large «الانسان یعرضه الحمّی»،} انسان تب می‌کند، این محمول اخص از موضوع است. انسان عوارض فراوانی دارد، یکی این است که تب می‌کند. این هم مطلب دوم که می‌خواهیم از این مطلب بعداً استفاده کنیم. این مطلب مقدمه استفاده است.\\ {\large «ثم انّ من الممکن ان یتحیث شیء واحد بحیثیتین»،} سپس ممکن است حیث بپذیرد یک شیء به دو حیثیت. یک مقدار این‌جا معنا کردن عبارت دقت می‌خواهد!\\ که {\large «یکون محموله باحدیهما»،} می‌بوده باشد محمول آن شیء به یکی از این دو حیثیت، {\large «من عوارض ما»،} از عوارض چیزی که آن چیز اعم است از آن شیء، {\large «هو اعم منه»،} مراد ما هم از عوارض، عوارض ذاتی است. {\large «الذاتیة دون الاخری»،} نه به حیثیتی دیگر. به حیثیت دیگر محمول اعم است، ولی به حیثیت اول محمول اعم است.\\ تکرار می‌کنم: {\large «یکون محموله»،} می‌بوده باشد محمول این شیء به سبب یکی از این دو حیثیت از عوارض چیزی که آن چیز اعم از آن شیء است از عوارض ذاتیه‌اش، {\large «دون الاخری»،} اما نه به حیثیت دیگر. به حیثیت دیگر محمول اعم نیست.\\ مثال: {\large «کما انّ الانسان من حیث یعرضه الوجود»،} چنانکه انسان از آن جهت که بر او وجود عارض می‌شود، {\large «هو»،} خودش، {\large «و محموله»،} و محمولش که وجود الانسان است. محمولش {\large «وجود الانسان»} است {\large «من عوارض الموجود من حیث هو موجود»،} از عوارض موجود بما هو موجود است. انسان از عوارض موجود بما هو موجود است، چون ماهیت از عوارض وجود است.\\ {\large «وجود الانسان»،} آن هم از عوارض وجود بما هو موجود است. چون وجود خاص از عوارض وجود عام است. حالا ما اخص که می‌گوییم لازم نیست همیشه اعم مطلق باشد، ممکن است اخص من وجه باشد. یعنی انسان عوارض مختلفی دارد که یکی از عوارضش تب‌دار بودن است.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: عرض کردم لازم نیست عموم و خصوص مطلق باشد، ممکن است من وجه باشد.\\ {\large «کما ان الانسان»،} از آن حیث که عارض می‌شود او را وجود، خودش و محمولش که همان وجود خاص است از عوارض موجود من حیث هو موجود است. همین انسان {\large «و من حیث یعرضه الانفعال المزاجی»،} از آن حیث که او را عارض می‌شود انفعال مزاجی مثل تب کردن، مثل یرقان گرفتن، مثل بالا رفتن اوره، مثل ده‌ها انفعال دیگر جسمی یا غیر جسمی یا آدمی از این جهت، {\large «لیس محموله من عوارض الموجود المطلق»،} محمولش از عوارض موجود مطلق نیست. نمی‌توانیم بگوییم: {\large «الموجود من حیث هو موجود تب‌دار»،} نه!\\ {\large «الموجود من حیث انسان أو حیوان»،} دارای تب است.\\ این هم یک مطلب.\\ {\large «و ایضاً»،} مطلب سوم: تمام قضایای کلیه، قضایای انحلالیه هستند. یعنی به تعداد افراد موضوع، ما موضوع داریم و به همان تعداد ما محمول داریم. اگر گفتیم: {\large «کل انسان ضاحک»،} این جمله یعنی {\large «زیدٌ ضاحک بضحکها الخاص به، عمرو ضاحک بضحکها الخاص به، خالد ضاحک بضحکها الخاص به، فاطمة ضاحکة بضحکها الخاص بها»،} و هکذا به تعداد افراد ما موضوع داریم و به همان تعداد محمول. این هم واضح شد.\\ {\large «و ایضاً کل قضیة کلیة»،} هر قضیه کلیه‌ای {\large «تنحل الی قضایا جزئیة»،} منحل می‌شود به قضایای جزئیه‌ای، {\large «من جزئیات المحمول»،} هر قضیه کلیه منحل می‌شود به قضایای جزئیه‌ای که این قضایای جزئیه نشأت گرفته از جزئیات محمول که این جزئیات محمول حمل می‌شوند بر جزئیات موضوع. {\large «المحمولة علی جزئیات الموضوع»،} بر زید و عمرو و بکر و خالد و فاطمه و زینب، حمل می‌شود ضحک زید، ضحک عمرو، ضحک خالد، ضحک فاطمه، ضحک زینب.\\ {\large «کما مر فی الفصل الثانی من المقالة الثانیة»،} چنانچه در فصل دوم از مقاله دوم گذشت.\\ {\large «و قد بان بذلک، أنّ المسائل العامة»،} حالا از این‌جا می‌خواهیم وارد سُلب موضوع و اصل بحث شویم. روشن است البته این مطلب هم مطلب روشنی است. اگر در یک مسئله‌ای در علم اعم مطرح شد و سپس این مسئله خواست در علم اخص مطرح شود، در صورتی در علم اخص مطرح می‌شود که جزئی در نظر گرفته بشود. مثلاً اگر ما یک حکمی را برای کمیت گفتیم، کمیت موضوع علم ریاضی بود. حالا همین حکم را بخواهیم در علم حساب بگوییم، باید بدون شک تخصیص بزنیم، جزئی کنیم. این هم روشن است.\\ اگر حکمی برای ریاضی، برای کمیت گفته شده، خواستیم همین را در عدد پیاده کنیم، قهراً باید بگوییم اگر کمیتی که عدد است، چنین است. طبیعی قضیه است. اگر حکمی را برای جسم بما جسم گفته بودیم، حالا بخواهیم در معدن‌شناسی برای معدن به کار ببریم، باید تخصیص بزنیم، بگوییم جسمی که معدن است چنین است. طبیعی است، واضح است.\\ {\large «و قد بان بذلک ایضا»،} مطالب چهارم، روشن شد به این مطالبی که گفتیم، {\large «انّ المسائل العامة فی العلم الاعم»،} مسائل شامله و عامه در علم اعم، {\large «المتوسطة فی العلم الاخص»،} که این مسائل واسطه شده و آمده در علم اخص، {\large «هی بعینها مسائل فی العلم الاخص»،} همان مسائل خودشان مسائلی هستند در علم اخص، {\large «اذا اخذت جزئیة»،} اگر به صورت جزئی اخذ شوند. اگر به صورت جزئی اخذ شوند مسائلی در علم اخص خواهند بود.\\ حالا از این‌جا {\large «و تبین من جمیع ذلک»،} نتیجه‌ای که می‌خواهیم از این چهار مقدمه بگیریم این است که دو علم ممکن است از یک موضوع و یک شیء بحث کنند، منتها در علم اعم به صورت اعم، در علم اخص به صورت اخص. مثال می‌زند ایشان، مثلاً مباحث افلاک هم در فلسفه بحث می‌شود، در بیان ترتیب چینش هستی ما از مباحث افلاک در فلسفه بحث می‌کنیم. هم در طبیعیات بحث می‌شود در کتاب السماء و العالَم، هم در علم هیأت بحث می‌شود.\\ حالا اگر دقت کرده باشید فلسفه نسبت به طبیعیات اعم است، طبیعیات نسبت به فلسفه اخص است. فلسفه نسبت به علم هیأت اعم است، علم هیأت نسبت به فلسفه اخص است. ما در علم اخص موضوع مورد بحث را اخص می‌بینیم متناسب با موضوع علم. در علم اعم موضوع مورد بحث را مطلب مورد بحث را اعم می‌بینیم متناسب با موضوع علم اعم. ما در فلسفه افلاک را بما أنها موجوداتٌ مدّ نظر داریم. نگاه، نگاه هستی‌شناسانه است. دید، دید وجودشناسانه است. اما در علم طبیعی در فنّ سماء و عالم نه، آن‌جا این چنین نیست. نگرش، نگرش فیزیکی است. نگرش، نگرش وجودشناسانه نیست. در هیأت نگرش، نگرش ریاضی است. علم هیأت از علوم زیر مجموعه ریاضی است.\\ {\large «و تبین من جمیع ذلک»،} از همه آنچه گفته شد، روشن شد، {\large «أنّه یمکن ان یشترک علمان اعم و اخص»،} ممکن است اینکه شرکت و اشتراک داشته باشد دو علم، علم اخص و علم اعم. {\large «فی بعض المسائل، کما انّ الفلکیات و البسائط العنصریة».} من ترجمه را نگاه کردم، دیدم که این‌جا را غلط ترجمه کرده است!\\ نوشته: چنانکه علم فلکیات و علم بسائط عنصریه. ما علم فلکیات و علم بسائط عنصریه نداریم. فلکیات این‌جا طرف را به اشتباه انداخته است!\\ مراد مرحوم علامه طباطبایی از فلکیات، یعنی افلاک. یعنی مبحث افلاک و مبحث بسائط عنصری. بحث از افلاک و بحث از بسائط عنصری. بسائط عنصری عناصر بسیطه هستند که قدیمی‌ها می‌گفتند چهار تاست، امروزه می‌گویند 117 تا است.\\ {\large «کما ان الفلکیات و البسائط العنصریة یبحث عنها العلم الالهی فی البحث عن ترتیب الوجود».} بحث می‌کند از آن‌ها علم الهی در بحث از ترتیب وجود، علم الهی یعنی فلسفه.\\ {\large «و العلم الطبیعی»،} طبیعیات هم بحث می‌کند. {\large «فی فن السماء و العالم»،} در فن اسماء و العالم، {\large «و علم الهیئة»،} علم هیئت هم بحث می‌کند از هیئت، تمام شد.\\ {\large «ثم اقول:»،} سپس این چنین می‌گویم؛ در علوم برهانی ما مقید به برهان هستیم. در برهان حد وسط داریم، این حد وسط نسبت به موضوع علم چرا گفتیم موضوع علم؟\\ چون موضوع مسئله ارتباط تنگاتنگ دارد با موضوع علم. حالا یا همان است یا از مصادیق آن است. این حد وسط با موضوع علم، از سه حال بیرون نیست: یا مساوی است، یا اعم است، یا اخص است.\\ پس ما وقتی خواستیم در علم، مسئله نظری‌ای را اثبات کنیم باید اقامه برهان کنیم. برهان یعنی حد وسط. تجلی برهان در حد وسط است. این حد وسط با اصغر ما که موضوع علم است، یا مساوی است یا اخص است یا اعم است. این‌ها واضح است چون قبلاً هم داشتیم. در نهایه و اول نهایه و بعد هم اشاره‌ای شده، تکرار است!\\ اگر مساوی بود از دو حال بیرون نیست: یا ضروری الثبوت است برای اصغر یا احتیاج به یک حد وسط مساوی دیگری دارد. اگر ضروری الثبوت بود مشکلی نیست. مسئله نظری اثبات شد، مطلب روشن است. اگر ضروری الثبوت نبود، باید حد وسط دیگری مساوی او را اثبات کند. آن حد وسط دیگر یا ضروری الثبوت است یا نیست. به هر حال تا برسیم به یک حد وسط مساوی ضروری الثبوت. همه این مسائل، مسائل آن علم هستند. آن‌جا که حد وسط ـ این جوری می‌نویسیم ـ مساوی باشد چه مستقیماً محمول را برای اصغر اثبات کند، چه با واسطه یا وسائط مساوی دیگر، همه این قضایا از مسائل علم هستند. این در صورتی است که مساوی باشد.\\ اما اگر اخص بود یا اعم بود چه باید کرد؟\\ پس این طور باید گفت که مسئلۀ نظریِ علم برهانی برای اثبات نیاز به برهان یعنی حد وسط دارد. این مطلب که روشن است. این یک. دو، حد وسط از سه حال بیرون نیست: مساوی، اخص، اعم. اگر مساوی باشد، یا ضروری الثبوت است، یا نه. اگر نه، باید منتهی شود به حد وسط مساوی ضروری الثبوت. آن وقت مجموعه این قضایایی که با حد وسط‌های مساوی پیش رفته تا به یک حد وسط ضروری الثبوت رسیده قضایای همین علم هستند. در این شکی نیست، تا این‌جا مشکلی ندارد.\\ اما اگر اخص باشد، یا مساوی منتهی به اخص؛ اگر اعم باشد یا مساوی منتهی به اعم، فرقی نمی‌کند، اگر ما حد وسطمان شد اخص، حالا از اول اخص است یا مساوی است، دنبالش را گرفتیم دیدیم که این گره خورد به یک اخص، به یک حد وسط اخص؛ مساوی است، دنبالش را گرفتیم دیدیم که این گره خورده به یک حد وسط اعم. حالا اگر اخص بود چه کنیم؟، اگر اعم بود چه کنیم؟\\ اگر اعم بود، تخصیص می‌زنیم. این را قبلاً گفتیم، آن مقدماتی که داشتیم می‌گفتیم برای همین بود. قبلاً گفتیم که اگر قضیه‌ای در علم اعم مسئله علم اعم است، حالا این آمد به علم اخص، باید تخصیص بخورد. اگر حکمی را من برای کمیت گفتم، حالا این حکم را بخواهم بیاورم در حساب، باید بشود کمیتی که عدد است. باید تخصیص بخورد.\\ سؤال این است: اگر تخصیص خورد، مساوی با موضوع علم نیست!\\ شما در عرض ذاتی تساوی با موضوع علم را شرط دانستید. اینکه می‌گوییم شما، داریم نظر چه کسی را می‌گوییم؟\\ نظر علامه طباطبایی، مشهور نظرشان این نبود. شمای آقای طباطبایی در عرض ذاتی تساوی را شرط دانستید. می‌فرماید که تا مساوی شد ـ ببخشید، من اعم را گفتم، ولی دارم اخص را توضیح می‌دهم! ـ این‌جا مشخص باشد که اگر اعم بود باید تخصیص بزنیم تا بشود مساوی. اینکه هیچ، این مشکلی ندارد. اما اگر اخص بود یا منتهی با اخص بود چه کنیم؟\\ این مهم است. اگر حد وسط ما اخص بود یا منتهی به اخص بود، این‌جا چه کنیم؟\\ مرحوم علامه می‌فرماید که این‌جا حد وسط‌های دیگر را ما در نظر می‌گیریم با محمولات دیگر که مجموع این محمولات، به صورت قضیه مرددة المحمول بشود مساوی با موضوع مسئله. محمولات دیگر را در نظر می‌گیریم تا مجموعاً بشود مساوی با موضوع مسئله. این راهکاری است که مرحوم علامه طباطبایی پیشنهاد دادند. بنابراین بنده اصغری دارم، اکبری دارم، همین جور که من می‌نویسم دقت بشود!\\ بنده اصغری دارم و اکبری دارم. فرض این است که حمل این اکبر بر اصغر نظری است یا ضروری؟\\ نظری، مسئله علم است. مسائل عمدتاً نظری است. حمل این اکبر بر اصغر نظری است. تا نظری شد احتیاج به برهان دارد. یعنی احتیاج به حد وسط دارد.\\ این حد وسط از سه حال نسبت به این اصغر بیرون نیست: یا مساوی است، اگر این باشد که هیچ مشکلی نیست. اگر مساوی با اصغر باشد ما مشکلی نداریم. یا اینکه مساوی نیست بلکه حالا چک کنیم، حد وسط نسبت به اصغر کوچک‌تر است و اصغر بزرگ‌تر است. این‌جا حد وسط را تخصیص می‌زنیم و با تخصیص، مشکل حل می‌شود و مساوی می‌شود. تا تخصیص زدیم مساوی شد.\\ صورت سوم: حد وسط من برعکس، بزرگ‌تر از اصغر من است و اصغر کوچک‌تر است. اگر حد وسط بزرگ‌تر است از اصغر، حد وسط را تخصیص می‌زنیم الآن درست گفتم؛ اما اگر حد وسط کوچک‌تر است، این‌جا من می‌آیم این حد وسط را با حد وسط‌های دیگر و با محمولات دیگر در نظر می‌گیرم یا با همین حد وسط و محمولات دیگر در نظر می‌گیرم، مجموع این محمولات می‌شود مساوی با موضوع با اصغر. قبلاً هم گفتیم، در نهایه هم داشتیم، مرحوم علامه می‌فرماید به صورت قضیه مرددة المحمول. موضوع یکی است محمول‌ها دو تاست. مثال فلسفی آن را که متعدد شما می‌دانید. اگر من بگویم {\large «الموجود من حیث هو موجودٌ عرضٌ»،} دارم اشتباه می‌گویم. {\large «الموجود بما هو موجود اما کلی أم جزئی»،} کلی که همان ماهیت است. {\large «اما جوهر و اما عرض».} عرض در کنار جوهر و در کنار جزئی می‌شود مساوی با موجود بما هو موجود. نمی‌توانم بگویم {\large «الموجود بما هو موجود حادث»،} چون من موجود قدیم هم دارم. اما حادثٌ در کنار قدیمٌ می‌شود مساوی با موجود بما هو موجود.\\ این مقدمه است برای اینکه مسئله نقل برهان را بخواهیم عرض کنیم. {\large «ثم اقول:»،} سپس می‌گویم: {\large «انّ الوسط المأخوذ فی المسئلة»،} حد وسطی که أخذ می‌شود در مسئله، {\large «عند اقامة البرهان علیه»،} وقتی بخواهیم در مسئله، برهان اقامه کنیم، {\large «اِما ان یکون مساویاً لموضوع العلم، الذی هو بالحقیقة اصغر»،} یا مساوی با موضوع علم است که در حقیقت همان موضوع علم در حقیقت اصغر است، چرا؟\\ چون رابطه موضوع علم با موضوع مسئله رابطه اتحادی است. کلی و جزئی است. عام و مصادیق است.\\ {\large «او یکون اعم او اخص فی نفسه»،} یا این حد وسط اعم از موضوع علم است یا اخص از موضوع علم است.\\ {\large «فإن کان مساویاً»،} اگر حد وسط مساوی باشد یا ضروری الثبوت هست یا ضروری الثبوت نیست. اگر مساوی باشد، اگر احتیاج داشته باشد به یک حد وسط دیگری که او هم مساوی است، {\large «فإن احتاج الی وسط آخر مساو و هکذا»،} همین طور {\large «حتی ینتهی الی وسط مساو ضروری الثبوت»،} تا برسد به یک وسط مساوی ضروری الثبوت. {\large «کان الجمیع مسائل من ذلک العلم بالضرورة»،} همه این‌ها می‌شود مسائل همان علم، حالا ده تا واسطه بخورد.\\ {\large «و ان لم یتسلسل المساویات»،} و اگر این مساوی‌ها متسلسلاً پیش نرود قهراً سه حالت دارد؛ چیست؟\\ یکی اینکه خودش ضروری است، لذا سلسله پیدا نشده است. خود حدی وسط ضروری است. یکی اینکه نه، پیش رفته اما به مساوی‌ها پیش نرفته به اعم یا اخص گره خورده است. یعنی این حد وسط به چیزی گره خورده که آن اعم است یا اخص است.\\ {\large «و ان لم یتسلسل المساویات»،} اگر مساویات پیش نرود، {\large «انتهی الی اعم أو اخص کالقسمین الآخرین»،} منتهی می‌شود به یک اعم یا خاص، مثل دو قسم دیگر. دو قسم دیگر این بود که اصلاً از اول حد وسط مساوی نباشد. اعم باشد یا اخص. حد وسط ما از اول اعم یا اخص باشد، یا نه، اول مساوی باشد ولی سلسله مساوی‌ها پیش نرود، بخورد به اعم یا بخورد به اخص، فرقی نمی‌کند.\\ {\large «کما هو الغالب»،} چنانچه غالب هم همین است که حد وسط در ابتدا مساوی است، یک مقدار که جلو می‌رویم اخص و اعم می‌شود. {\large «و الاعم من الموضوع العلم لابد ان یتخصص به، حتی یکون مساویاً و ذاتیاً بالضرورة»،} اینکه واضح است. اعم از موضوع علم حتماً باید تخصص بخورد به موضوع علم تا اینکه مساوی و ذاتی باشد بالضروره. اگر من حکمی را برای کمیت بیان کردم در ریاضی، حالا در حساب می‌خواهم بکار ببرم، باید این حکم را بتوانم بر کمیتی که عدد است بار کنم که بشود در ریاضی بکارش برد.\\ مثال می‌زند ایشان یک مثال خیلی عرفی: {\large «کالسواد للغراب»،} اگر من دارم بحث می‌کنم راجع یه سیاهی کلاغ، سیاهی برای کلاغ اعم است یا مساوی است یا خص است. اعم است، خرما هم سیاه است چادر خانم‌ها هم سیاه است. {\large «کالسواد للغراب و هو اعم»،} سواد برای کلاغ اعم است. {\large «فیتخصص»،} آمدیم تخصیص زدیم، بگوییم مراد آن سیاهی است که ما اصطلاحاً می‌گوییم پَرکلاغی. آن سیاهی پرکلاغی است، آن سیاهی‌ای است که از طبیعت کلاغ می‌جوشد.\\ {\large «فیتخصص بالسواد الذی تقتضیه الطبیعة الغرابیة»،} پس تخصص پیدا می‌کند به آن سیاهی‌ای که اقتضاء می‌کند او را طبیعت کلاغی بودن. البته ظاهراً ما کلاغ سفید هم داریم، کلاغ سیاه هم داریم. اگر این باشد معلوم نیست طبیعت کلاغ بودن سیاهی را اقتضاء کند. گذشته از اینکه این مطلب مبتنی است بر آن نظریه طبیعت داشتن همه اشیاء که حالا امروزه مورد نقد است. فقط مثال است.\\ این در صورتی است که حد وسط ما اعم باشد، باید تخصیص بخورد. {\large «و الاخص من موضوع العلم»،} از آن طرف، اخص از موضوع علم، {\large «لابد ان یکون مساویاً لموضوع المسئلة»،} حتماً باید مساوی با موضوع مسئله باشد {\large «مثلاً و یکون هو» »،} بوده باشد آن حد وسط {\large «مع غیره»،} با غیر خودش، {\large «بالتردید مساویاً»،} به تردید. تردید در این‌جا به معنی شک نیست. قضیه مرددة المحمول است.\\ {\large «بالتردید»،} مانعة الخلو مساوی با {\large «لموضوع العلم»} باشد. {\large «و یکون الکلام فیه کالکلام فی المساوی»،} قهراً سخن در آن می‌شود مثل سخن در مساوی. یعنی چه؟\\ یعنی تک‌تک این اخص‌ها یا بالضرورة بر موضوع صادق است که هیچ. اگر بالضرورة بر اصغر ما بار نبود، نیازی به حد وسط دیگری دارد که آن هم یا اخص است یا اعم است یا مساوی است، همین حرف‌هایی که تا الآن زدیم.\\ حالا می‌خواهیم از این حرف‌هایی که زدیم در مورد مسئله دوم نتیجه‌گیریم کنیم. نقل برهان از علمی به علمی یعنی چه؟\\ دقت بشود!\\ یعنی من یک حد وسط اعمی در یک علم اخصی بکار ببرم، به چه کیفیت؟\\ الآن گفتیم!\\ من حد وسط اعم را در علم اخص چگونه بکار می‌برم؟\\ با تخصیص. موضوع را تخصیص می‌زنم. حالا اگر من صغری یا کبری را برهانی نکردم، احاله دادم به علم اعم. اگر احاله دادم به علم اعم، این را می‌گویند نقل برهان از علمی به علمی.\\ اگر نسیه‌کاری نکردم، احاله ندادم، نقداً برهان را بیان کردم، می‌دانید برهان صحیح است. چرا برهان صحیح است؟\\ چون برهان کلی بر برهان جزئیات هم هست. اگر من اثبات کردم با برهان که انسان ضاحک است، قهراً اثبات کردم زید ضاحک است، عمرو ضاحک است، خالد ضاحک است، اگر من اثبات کردم کمیت امتداد دارد، قهراً گفتم هر کمیتی مثلاً امتداد دارد. اگر گفتم کمیت متصل امتداد دارد، قهراً گفتم که سطح امتداد دارد، خط امتداد دارد، جسم تعلیمی امتداد دارد، معنایش همین است. این را هم می‌گویند باز نقل برهان از علمی به علم دیگر.\\ مثال می‌زند: {\large «ثم نقول: کما ذکروا»،} سپس می‌گوییم آن چنانکه دیگران هم گفتند: {\large «ان الوسط الاعم یجب ان یعرض لموضوع اعم»،} وسطی که اعم است، واجب است اینکه عارض شود برای موضوع اعم. {\large«فیکون مسئلة علم اعم»،} پس بوده باشد مسئله علم اعمی. حالا اگر از این حد وسط اعم در علم اخص استفاده کردم، بدون اینکه برهانی را که در علم اعم بوده در این‌جا ذکر کنم، این می‌شوم نقل برهان. دارم نسیه‌کاری می‌کنم و حواله می‌دهم.\\ {\large «و عند اقامة البرهان علی مسئلة فی علم اخص یؤخذ»،} و در نزد اقامه برهان بر مسئله‌ای در علم اخص، آن حد وسط اعم گرفته می‌شود. {\large «ثم یتخصص»،} سپس تخصیص می‌خورد، {\large «حتی یساویه الموضوع»،} تا بشود مساوی با موضوع. {\large «و حینئذ»،} حالا {\large «فإن احیل بیان الصغری او الکبری»،} اگر بنده بیان صغری یا کبری را مثلاً احاله بدهم، احاله داده بشود، {\large «مثلاً الی العلم الاعم، کانت المقدة اصلاً موضوعاً»،} آن مقدمه‌ای که من اقامه برهان بر آن را احاله دادم، این اصل موضوعی می‌شود. {\large «و یقال له نقل البرهان من علم الی علم»،} این را می‌گویند نقل برهان از علمی به علمی. این یک نوع.\\ {\large «و ان بیّنت بالبیان التام»،} اگر نسیه‌کاری نکردم.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: بله. اصل موضوعی در حقیقت دارم حواله می‌دهم. البته همه انواع اصل موضوعی این نیست. این یک نوع اصل موضوعی است وگرنه گاهی در یک علم مطلب مال باب دیگری است، من این‌جا ذکر می‌کنم، طرف ارسال مسلّم قبول می‌کند از من و به من اعتماد دارد، این می‌شود اصل موضوعی.\\ {\large «و ان بیّنته بالبیان التام»،} اگر من نسیه‌کاری نکردم بلکه بیان کردم با بیان تام و آدم قشنگ آن برهانی را که در علم اعلی بوده را این‌جا پیاده کردم. {\large «فمقدماته لا محالة»،} مقدمات او حتماً {\large «مقدمات مخصصة»،} مقدماتی است که تخصیص خورده است از علم اعم. چاره‌ای نداریم، باید بیاییم برهان را مقدمات تخصیص بزنیم، چون آن برهان مال علم اعم بوده، حالا ما در علم اخص هستیم. {\large «بحیث لو الغی التخصص عن المقدمات»،} اگر الغاء شود تخصص از مقدمات، {\large «کان البرهان بعینه»،} این برهان در علم اخص دقیقاً می‌شود همان. {\large «برهاناً فی العلم الاعم علی مسئلة منه»،} ر یک مسئله‌ای از علم اعم، چرا؟\\ چون هر حکم کلی بر موضوع کلی، {\large «لأن کل حکم کلی علی موضوع کلی، ینحل الی احکام جزئیة علی جزئیات الموضوع»،} منحل می‌شود به احکام جزئیه بر جزئیات موضوع که این را قبلاً گفتیم. {\large «کما مر. و یقال هذا ایضاً»،} به این هم می‌گویند: {\large «نقل البرهان من علم الی علم»،} پس دو نوع نقل برهان از علمی به علمی داریم. یکی اینکه بنده احاله می‌کنم، نسیه‌کاری است. یکی اینکه نقدکاری است. این دو تا واژه در ذهنتان باشد، یادتان می‌ماند. یکی نسیه‌کاری است و یکی نقدکاری است. یعنی یک موقع آن برهان را از علم اعم می‌آورم این‌جا، تخصیص می‌زنم، مقدماتش را این‌جا پیاده می‌کنم. این یک نوع نقل برهان است. یک موقع نه می‌گویم {\large «فراجع»،} بفرمایید خودتان در آن علم اعم برهان را ببینید. هر دو نقل برهان از علمی به علمی است.\\ مثال می‌زند یک مثال فنی {\large «مثال ذلک المقدمات المأخوذة من علم الهندسة لبیان احوال زاویة البصر»،} مقدماتی که گرفته می‌شود از علم هندسه برای بیان احوال زاویه دید انسان. می‌دانیم ما در علم هندسه خیلی کار داریم با زوایا. حالا از علم هندسه ما مقدماتی را می‌گیریم در بحث دید زاویه چشم از آن استفاده می‌کنیم که این چند درصد انحراف دارد؟، چند درصد ندارد؟، این آستیگمات است یا نه؟، این جوری هست یا نیست؟، دوبین هست یا نیست؟\\ {\large «بحیث لو ازیلت الخصوصیة»،} به حیثی که ما اگر این مقدمات را خصوصیات را بیندازیم که حالا داریم در مورد چشم به کار می‌بریم، {\large «کان برهاناً هندسیاً محضاً»،} می‌شود یک برهان هندسی محض. {\large «علی مسئلة هندسی محضة»،} بر یک مسئله هندسی محض. {\large «هذا. و کیف کان»،} بنابراین به هر حال این مطلب را شما هم بدانید، همیشه ما یک علم منقول عنه داریم و یک علم منقول الیه داریم. علم منقول الیه باید زیر مجموعه علم منقول عنه باشد. پس یک قانون کلی است که می‌توانیم این جوری بنویسیم: در نقل برهان، علم منقول عنه همیشه اعم از منقول الیه است. اگر بخواهیم حالا علم منقول عنه ما همان علم اعم است و علم منقول الیه ما هم علم اخص است. من برهان را که نقل می‌کنم به علم اخص از علم اعم، یا می‌آیم مقدماتش را تخصیص می‌زنم، پیاده می‌کنم، این یک نقل برهان است، این نقدکاری است. یا مقدماتش را تخصیص نمی‌زنم، ارجاع می‌دهم، این نسیه‌کاری است.\\ {\large «و کیف کان، یجب ان یکون العلم المنقول الیه، البرهان تحت العلم المنقول عنه للعموم».}\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: نه، ما حد وسط را تخصیص می‌زنیم، می‌آوریم در علم اخص استفاده می‌کنیم، وگرنه که اصلاً نمی‌توانیم برهان اقامه کنیم. منتها بیان این مقدمات برهان صغری و کبری را احاله می‌دهیم. به چه چیزی؟\\ به علم اعم. این می‌شود نقل برهان. {\large «و کیف کان، یجب ان یکون العلم المنقول الیه»،} واجب است اینکه {\large «العلم المنقول الیه البرهان تحت العلم المنقول عنه»} باشد، چرا؟\\ {\large «للعموم»،} بخاطر عموم. فرض این است که علم منقول الیه خاص است، علم منقول عنه عام است و ما از علم اعم داریم برهانی را کش می‌گیریم می‌آوریم در علم اخص استفاده می‌کنیم.\\ {\large «تمت المقالة الثالثة، و الحمدلله»،} آمدیم سراغ {\large «المقالة الرابعة اربعة فصول»،} چون اول بحث است و روز اول، بس باشد. \begin{center} {\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»} \end{center} \end{document}
منطق و معرفت شناسی
دانشگاه شهید مطهری شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
مکان دانشگاه شهید مطهری
زمان شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
شماره جلسه
جلسه ۲۹ از ۳۲
voice_icon_blue صوت درس
دریافت صوت
audio_icon_darkBlue audio_icon_darkBlue
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰