در این جلسه ادامه بحث معنای ذاتی پی گرفته میشود.
برای آن که معنای ذاتی باب برهان بهتر فهمیده شود،
استاد محترم به دو حمل مستقیم و منحرف میپردازند.
همچنین در این جلسه نکتهسنجیهایی در حمل منحرف صورت گرفته که برای دانش پژوهان بسیار قابل استفاده است.
\documentclass[a4paper,12pt]{article}
\begin{document}
\\
{\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\
بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\
به کتاب ما صفحه 169 حاشیه کتاب بررسی میشود.\\
{\large «هذا فی الحمل المستقیم، و هو حملُ العارض علی معروضه؛ و اما فی الحمل المنحرف\\
و هو حمل المعروض علی عارضه؛ کقولنا: الضاحک انسان، فالواجب فیه ان یکون المحمول مأخوذاً فی حد الموضوع و اما اخذ شیء من مقوماته کجنسه مثلاً، فیه فلا یجوز لاستلزامه کون الموضوع اعم من المحمول فتکذب القضیة».}\\
بحث در معنای ذاتی بود در حقیقت که
{\large «الذاتی فی باب البرهان ما هو»؟}\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: بله، الآن داریم ذاتی باب برهان را بیان میکنیم. حمل را به یک اعتبار به دو بخش تقسیم میکنند: حمل مستقیم، حمل منحرف. حمل مستقیم مثل اینکه ما میگوییم:
{\large «الانسان ضاحک»،}
حمل منحرف مثل اینکه ما میگوییم:
{\large «الضاحک انسان».}
تعریف ذاتی را میخواستند منطقیین این طور بگویند، تعریف ذاتی باب برهان را بگویند:
{\large «ما یأخذ فی حده الموضوع»،}
چیزی است که در حد او و تعریف او موضوع أخذ شده است. این تعریفی بوده که در مورد ذاتی میخواسته گفته بشود
اما بعد دیدند گاهی حمل ما حمل مستقیم نیست، حمل ما حمل منحرف است. لذا آمدند یک جمله اضافه کردند و گفتند:
{\large «أو یأخذ فی حد الموضوع»،}
ذاتی آن است که یا در حد او موضوع واقع میشود و أخذ میشود یا او در حد موضوع أخذ میشود. الان شما در
{\large «الانسان ضاحک»،}
ببینید، ضاحک را اگر بخواهیم ذاتی انسان بدانیم، در تعریف انسان، ضاحک أخذ میشود. تا بخواهیم ضاحک را تعریف کنیم میگوییم ضاحک انسانی است که میخندد. انسان خندان. اما اگر ما به جای
{\large «الانسان ضاحک»،}
گفتیم
{\large «الضاحک انسان»،}
آیا میتوانیم با آن جمله اول در حمل منحرف، ذاتی را تعریف کنیم؟\\
نه، چرا؟\\
چون در تعریف انسان، ضاحک مأخوذ نیست. در تعریف ضاحک انسان أخذ شده است اما در تعریف انسان، ضاحک أخذ نشده است.\\
لذا آمدیم یک جمله اضافه کردیم، گفتیم:
{\large «ما یأخذ فی حده الموضوع أن یأخذ فی حد الموضوع».}
اگر بخواهیم تفصیلیتر بنویسیم، میگوییم: ذاتی
{\large «محمولٌ یأخذ فی حده الموضوع أو محمول یأخذ هو فی حد الموضوع».}
ضمائرش را ظاهر کردیم که مطلب روشنتر بشود. محمولی که در حد او موضوع أخذ میشود، مثل
{\large «الانسان ضاحک»،}
یا محمولی که او در حد موضوع أخذ میشود، مثل
{\large «الضاحک انسان».}\\
تا اینجا مشکلهای نداریم، مطلب واضح است و هیچ مشکلی نیست. اما وقتی به تعریفی که منطقیین برای ذاتی کردند نگاه میکنیم، میبینیم یک قید یا بگو که یک کلمهای در آن جمله اول اضافه کردند اما آن کلمه و قید را در جمله دوم اضافه نکردند، یعنی چه؟\\
گفتند که ذاتی
{\large «ما یأخذ فی حده الموضوع أو أحد مقوماته»،}
ذاتی آن است که در تعریفش محمول ذاتی آن است که در تعریفش یا موضوع أخذ شده یا یکی از مقومات موضوع. مقومات موضوع چیست؟\\
جنس، فصل، جنس جنس، فصل جنس جنس، اینها مقومات موضوع است. گفتند ذاتی آن است که در حد او موضوع أخذ شده یا یکی از مقومات موضوع أخذ شده است.\\
در جمله دوم این مطلب را نگفتند. نگفتند
{\large «أو یأخذ فی حد الموضوع أو أحد مقوماته»!}\\
در این جمله دوم که ذاتی محمولی است که در حد موضوع أخذ شود، نگفتند که یا یکی از مقوماتش در حد موضوع أخذ بشود، چرا این را نگفتند؟\\
بخاطر اینکه دروغ لازم میآید، چطور؟\\
در همین مثالی که ما زدیم نگاه بکنید!\\
الآن در
{\large «الضاحک انسان»،}
این حمل، حمل ذاتی است؛ یعنی انسان به عنوان یک عارض ذاتی، محمول ذاتی بر ضاحک حمل شده و داخل در این قسم است که
{\large «أو یأخذ فی حد الموضوع»،}
الآن انسان در تعریف ضاحک أخذ شده است. ضاحک تعریفش چه بود؟\\
ضاحک یعنی انسان خندان. در تعریف ضاحک، انسان أخذ شده است. اما اینجا من نمیتوانم بگویم انسان یا یکی از مقومات انسان. چرا نمیتوانم بگویم؟\\
من از شما میپرسم که آیا جنس از مقومات هست یا نه؟\\
جنس انسان چیست؟\\
حیوان. آیا حیوان در تعریف ضاحک أخذ میشود؟\\
نه. چون هر حیوانی ضاحک نیست.\\
پس از این طرف دروغ لازم میآید؛ یعنی من در تعریف ذاتی این جوری میگویم که ذاتی محمولی است که خود موضوع یا یکی از مقومات موضوع در آن أخذ شده است یا محمولی که او در موضوع أخذ شده است، این معنی ذاتی است. ذاتی محمولی است که خود موضوع یا یکی از مقومات موضوع در او أخذ شده است، این در قیاس مستقیم یا محمولی است که او در موضوع أخذ شده، این در قیاس منحرف. اینجا دیگر نمیگویم او یا یکی از مقومات او، چون اگر بگویم: «او یا یکی از مقوماتش»، میشود کاذب و دیگر مقدمه برهان نیست، ذاتی نیست، چرا؟\\
چون الآن مثلاً در مثال
{\large «الضاحک انسان»،}
که قضیه من و حمل من، حمل منحرف است البته این محمول در تعریف این موضوع أخذ شده، بدون شک من ضاحک را بخواهم تعریف بکنم، ممکن نیست که انسان را در تعریف آن به کار نبرم، نمیشود. اما نمیتوانم بگویم یکی از مقومات او در تعریف آن أخذ شده است، چرا؟\\
چون مثلاً جنس انسان از مقومات انسان است و حال اینکه جنس انسان در تعریف ضاحک أخذ نمیشود. اگر جنس انسان را در تعریف ضاحک أخذ کنم، دروغ میشود. اگر بگویم ضاحک حیوانی است که میخندد، این همان دروغی است که این دروغ به معنی مجاز است، ذاتی نیست. من حقیقت نگفتم، ضاحک حیوانی نیست که میخندد، ضاحک چیست که میخندد؟\\
انسانی است که میخندد، چون هر حیوانی نمیخندد. نمیتوانم بگویم:
{\large «الضاحک حیوان ضاحک»،}
یا
{\large «حیوان له الضحک»،}
نه!\\
{\large «الضاحک انسان له الضحک».}\\
پس در حقیقت تعریف ذاتی اولاً ـ این دقت بشود! ـ ببینید این خیلی قابل توجه است که ذاتی باب ایساغوجی چه بود؟\\
عبارت بود از نوع، جنس، فصل. من اگر میگفتم:
{\large «زیدٌ انسانٌ»،}
یا
{\large «الانسان حیوانٌ»،}
یا
{\large «الانسان ناطق»،}
اینها را میگفتیم ذاتی باب ایساغوجی، چرا؟\\
ذاتی باب ایساغوجی معنایش مشخص بود. ذاتی باب ایساغوجی عبارت بود از
{\large «ما یأخذ فی حد الموضوع»،}
چیزی که در حد موضوع أخذ میشود.\\
اما ذاتی باب برهان اعم است،
{\large «ما یأخذ فی حد الموضوع»،}
یا
{\large «یأخذ الموضوع فی حده»،}
هر دو را شامل میشد. تازه آن جایی که میگفتیم
{\large «ما یأخذ فی حد الموضوع»،}
میگفتیم
{\large «أو أحد مقوماته»،}
این را هم اضافه میکردیم. پس ذاتی باب برهان اعم است از ذاتی باب ایساغوجی که قبلاً هم به این مطلب اشاره شد. حالا عبارت را ببینید.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: چرا مثال ندارد، مثالش را هم میزنیم، خود کتاب هم مثال دارد، عبارت را ببینید.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: ممکن است دروغ نشود، ولی ما که نیامدیم بگوییم
{\large «أو أحد مقوماته»،}
یعنی آن مقومی که ناطق است. ما داریم چه میگوییم؟\\
ما به صورت مطلق و عام میگوییم. ما وقتی به صورت عام میگوییم، داریم دروغ میگوییم، چون یکی از مقومات جنس است. به عبارت اخری، ما باید یک قانون کلی درست کنیم که وقتی گفتیم:
{\large «أحد مقوماته»،}
شامل جنس نباشد و حال اگر جنس را بار کنیم، دروغ داریم میگوییم. دروغ که میگوییم، به معنی همان مجاز است، مراد ما این است اشتباه نشود. یعنی همان که گفتیم ذاتی نیست.\\
عبارت را از دو سه خط بالاتر بخوانیم، حالا که یک مقدار فاصله شد، این مطلب جا بیفتد:
{\large «مقدمة البرهان یجب أن یکون محمولها ذاتیا لموضوعها»،}
مقدمه برهان باید محمول ذاتی موضوعش باشد،
{\large «أی ثابتا بالحقیقة لذات الموضوع»،}
یعنی ثابت باشد بالحقیقة برای ذات موضوع،
{\large «و نفسه لا لامر غیره»،}
و نفس موضوع، نه برای امری غیر موضوع.\\
{\large «و من الضروری ان المحمول الذی هو کذلک»،}
واضح است محمولی که چنین است یا خود ذات شیء است یا جزئی از اجزاء حد شیء است مثل جنسش و فصلش و جنس جنسش و فصل جنسش،
{\large «أو عرضه الذی یأخذ فی حده هو»،}
یا عرضش که در حدش أخذ میشود،
{\large «أو شیء من مقوماته»،}
یا شیئی از مقوماتش،
{\large «من جنس أو جنس جنس أو فصله».}\\
ببینید که در اینجا بحث عرض هم آمد، چون قرار شد ذاتی باب برهان اعم از ذاتی باب ایساغوجی باشد که شامل لازم ذات هم میشود و شامل لوازم ذات هم میشود، مفارق نباشد، این مهم است.\\
{\large «هذا فی الحمل المستقیم»،}
این در حمل مستقیم است.\\
{\large «و هو حملُ العارض علی معروضه؛ و اما فی الحمل المنحرف»،}
اما در حمل منحرف که حمل معروض بر عارضش است،
{\large «و هو حمل المعروض علی عارضه؛ کقولنا: الضاحک انسان»،}
مثل اینکه ما بگوییم
{\large «لضاحک انسان، فالواجب فیه ان یکون المحمول مأخوذاً فی حد الموضوع»،}
در حمل منحرف واجب این است که محمول در حد موضوع أخذ بشود. اگر گفتم:
{\large «الضاحک انسان»،}
انسان در حد ضاحک أخذ میشود.\\
فرق اینجاست:
{\large «و اما اخذ شیء من مقوماته»،}
اما أخذ چیزی از مقوماتش
{\large «کجنسه مثلاً، فیه فلا یجوز»،}
چرا؟\\
{\large «لاستلزامه کون الموضوع اعم من المحمول»،}
بهخاطر اینکه مستلزم این است که موضوع أعم از محمول باشد.
{\large «فتکذب القضیة»،}
قضیه کاذبه میشود، چون در حقیقت حمل بر روی حصهای است و نه روی آن أعم.\\
{\large «و من هنا ما عرفوا العرض الذاتی»،}
از همین جاست که تعریف کردند منطقیین عرض ذاتی را به این یک جمله؛ عبارت خیلی با دقت گفته شده در کلام منطقیین چه گفتند؟\\
گفتند:
{\large «بأنّه المحمول الذی یؤخذ فی حده الموضوع أو ما یقومه، أو یؤخذ هو فی حد الموضوع»،}
ببینید عرض ذاتی محمولی است که در تعریف و حد او موضوع أخذ میشود یا مقومی از مقومات موضوع، یا اینکه آن محمول خودش در حد موضوع أخذ بشود. دیگر در اینجا نگفتند
{\large «أو ما قومه»!}\\
نگفتند که محمول یا یکی از مقومات محمول، چرا این را نگفتند؟\\
ما عرض کردیم، چون اگر قرار بود بگوییم محمول یا یکی از مقومات محمول، در قضیه منحرف، ما دروغ گفته بودیم.\\
{\large «فما کان من المحمولات»،}
بنابراین آن دسته از محمولاتی که
{\large «لا هو مأخوذ فی حد الموضوع»،}
نه خودش در حد موضوع أخذ شده،
{\large «و لا الموضوع او ما یقومه مأخوذ فی حده»،}
و نه اینکه موضوع یا آنچه که مقوم موضوع است مأخوذ در حدش باشد،
{\large «فلیس بذاتی بل عرض غریب»،}
ذاتی نیست، بلکه عرض غریب است.\\
{\large «کالسواد للغراب»،}
مثل سواد برای غراب، سیاهی برای کلاغ این چنین است. ما اگر بگوییم:
{\large «الغراب أسود»،}
یا بگوییم:
{\large «الأسود غراب»،}
فرق نمیکند. نه در تعریف سیاهی، غراب افتاده و نه در تعریف غراب، سیاهی افتاده است. ما کلاغ سفید ندیده بودیم، خمین دیدیم. رفته بودیم سفر به خمین، کلاغ دیدیم، گفتیم اینها چیست، کفتر است؟\\
گفتند که نه، کلاغ است. گفتیم که کلاغ سفید؟\\
گفتند: که بله کلاغ سفید است. گفتیم که ما کلاغ را به سیاهی او میشناختیم!\\
{\large «و قد بان بما مر، أن العرض الذاتی لا یکون أخصّ من موضوعه»،}
از اینجا مشخص شد که عرض ذاتی اخص از موضوعش نخواهد بود. عرض کردیم چون اگر عرض ذاتی اخص باشد، یعنی موضوعش اعم میشود.
{\large «بخلاف کونه اعم»،}
اما میتواند اعم از موضوعش باشد. اخص از موضوعش نمیتواند باشد اما اعم از موضوعش میتواند باشد، مثل جنس جنس، معلوم است که اعم از موضوع است.\\
{\large «کقولنا: الانسان حیوان»،}
حمل حیوان بر انسان حمل عرض ذاتی است. این ذاتی که دیگر علاوه بر اینکه ذاتی باب برهان است، ذاتی باب ایساغوجی هم هست.\\
{\large «و الانسان و العارض فی الحقیقة حینئذ هو الحصة المساویة للمعروض»،}
انسان در اینجا و عارض در حقیقت آن حصهای است که مساوی معروض است یعنی وقتی ما میگوییم:
{\large «الانسان حیوان»،}
گویا گفتیم: انسان حیوانی است که ناطق است. حیوان را گرچه به صورت اعم حمل کردیم، اما آن حصه نطقیهاش یعنی حیوان ناطق، این در حقیقت حمل شده بر انسان.\\
{\large «و المقدمة البرهانیة لا یدخلها عرض غریب»،}
بله، این را هم میدانید که مقدمه برهانی البته عرض غریب داخل در او نمیشود.\\
{\large «قال الشیخ:»،}
در پایان مطلب،
{\large «لو کانت المقدمات البرهانیة یجوز أن تکون غریبة لم تکن مبادی البرهان علة»،}
اگر مقدمات برهانیه ممکن باشد که غریبه باشد، ذاتیه نباشد، اینجا دیگر مبادی برهان علت نخواهد بود. مبدأ برهان علت برای نتیجه نخواهد بود، چرا؟\\
چون میتواند مثلاً فرض کنید اعم باشد، اخص باشد. اگر اعم و اخص باشد، حکم تخلف دارد و حال اینکه معلول از علت تخلف ندارد. اشارتاً عرض کردم، چون قبلاً هم دانستیم اگر قرار بشود مبادی برهان عرض غریب باشد، یعنی میتواند اعم باشد، میتواند اخص باشد. اگر اعم یا اخص بود، حکم تخلفبردار است. حالا اینکه اگر حکم تخلفبردار بود با علت بودن سازگار نیست.\\
{\large «فلا یکون البرهان علة للنتیجة»،}
برهان علت نتیجه نخواهد بود، چون فرض این است که اعم است یا اخص است، چون غریب است، وقتی غریب شد اعم شد اخص شد، قهراً دیگر علت نخواهد بود، چون حکم تخلفبردار است.\\
عزیزان اگر دقت کنند، میبینند که این حاشیه با متن اختلافی دارد. در متن اگر دقت کرده باشید، قرار بر این بود که اگر عارض عارض اعم هم باشد یا عارض عارض اخص هم باشد ولو واسطه نخورد، باز عرض عرض غریب باشد، اینجا این طور نشد تفاوت پیدا کرد.\\
برگردیم سراغ متن، این را من ابتدا خیال میکردم که این آقای قوام صفری که این کتاب را ترجمه کرده مثلاً تصحیح کرده، خیلی روی این تصحیح کتاب زحمت کشیده است!\\
اما الآن این چاپی که دست ماست و شما هم زیراکس همین چاپ را دارید، میبینید این کتاب که به نظر میرسید تصحیح، تصحیح متینی است ولی متأسفانه با اینکه از فوت مرحوم علامه طباطبایی هنوز دو دهه بیشتر نگذشته، ما یک متن مصححی از برهان ایشان در اختیار نداریم.\\
{\large «و قد بان بذلک، ایضاً أنّ العارض الذاتی علی قسمین: احدهما، ما یحمل علی الشیء بواسطة محمول ذاتی آخر و هکذا حتی ینتهی الی آخر ما یمکن اخذه فی حده. و الثانی، ما یحمل علی الشیء لا بواسطة محمول آخر، و هذا القسم یسمی باوّلی و ربما اشتبه بغیره».}\\
ما تا اینجا معنای عرض ذاتی را دانستیم. حالا مرحوم علامه میخواهد بفرماید که هر عرض ذاتی اولی نیست، هر عرض اولی ذاتی هست، اما هر عرض ذاتی اولی نیست، نسبت بشود عموم و خصوص مطلق.
{\large «کل اولی ذاتی، و لیس کل ذاتی باولی»،}
عموم و خصوص مطلق است. اولی یعنی آن محمولی که عروضش بر موضوع واسطه نمیخواهد و بیواسطه است. ذاتی غیر اولی یعنی آن محمولی که به واسطه یک ذاتی دیگر بر موضوع حمل شده است.\\
مثال میزنیم، یک وقت من میگویم این میز را اشاره میکنم، این میز را میگویم:
{\large «هذا السطح له خط»،}
این سطح دارای خط است. این عرض ذاتی اولی است، خط عارض خود سطح میشود بیواسطه. اما اگر در همین مثال گفتم:
{\large «هذا الجسم له خط»،}
آیا اینجا واسطه در کار هست یا نه؟\\
یک واسطهای است که آن هم عرض ذاتی است، واسطهای که آن واسطه هم عرض ذاتی است، گویا گفتم:
{\large «هذا الجسم له سطح و للسطح خط فلهذا الجسم خط»،}
پس در حقیقت اگر عارض ذاتی، عارض ذاتیای باشد مستقیماً بر معروض، این را اولی میگوییم. اگر عارض ذاتی عارض ذاتی موضوع باشد اما با واسطه یک عرض ذاتی دیگر ـ این را روی آن تأکید داریم! ـ تا گفتیم با واسطه یک عرض ذاتی دیگر، آن واسطه اعم یا اخص یا این جور چیزها نخواهد بود. اگرچه با واسطه یک عرض ذاتی دیگر باشد، این را میگوییم ذاتی غیر اولی.\\
مرحوم علامه میگوید اینها به هم اشتباه حمل میشود.
{\large «و ربما اشتبه بغیره»،}
متأسفانه اولی در این باب گاهی حتی در زبان منطقیین با اولی ذاتی حمل اشتباه شده است!\\
اگر یادتان باشد حمل دو قسم بود: حمل اولی ذاتی، حمل شایع صناعی. اولی در اینجا یک اولی است، اولی در باب حمل شایع صناعی یک اولی دیگری است. اولی در اینجا با اولی در آنجا قاطی شده است و حال اینکه واقعاً دو تا مطلب است.\\
مثلاً از جمله از فرقهایی که اگر من بخواهم خدمت شما عرض بکنم، اولی در اینجا صفت محمول است، در حمل شایع صناعی صفت چیست؟\\
حمل است. این فرق مشخص شد یا نشد؟\\
در اینجا اولی صفت محمول است با اینکه در حمل شایع صناعی صفت حمل است، اصلاً صفت محمول نیست. گذشته از اینکه در اینجا به یک معناست، در آنجا به معنای دیگری است.\\
حالا اگر بخواهیم اولی در اینجا را تعریف بکنیم میگوییم: آن عرض ذاتی که بدون واسطه ـ دقت کنید، آن عرض ذاتی است که بدون واسطه ـ عرض ذاتی دیگر بر خود موضوع حمل میشود. این معنی عرض ذاتی است، عرض ذاتی اولی است.\\
ملاک اولی بودن چیست؟\\
مرحوم علامه میفرمایند: ملاک اولی بودن مشخص است. ملاک این است که شما موضوع و محمول را بگیرید، موضوع و محمول تنهای تنها، یعنی چه؟\\
اینکه میگویید تنها ـ خوب دقت بشود! ـ یعنی چه؟\\
یعنی هر آنچه که میتواند ـ میتواند یعنی یمکنُ ـ در حد موضوع مأخوذ باشد، یا موضوع در حد او مأخوذ باشد، هر آنچه که میتواند در حد محمول مأخوذ باشد یا محمول در حد او مأخوذ باشد، چند تا شد؟\\
چهار تا. همه را بریزید دور!\\
باز میبینید که این محمول بر این موضوع بار است. این مسئلهای که عرض کردیم تکرار بود یا نبود؟\\
دانشپژوه: بله.\\
استاد: بود؟\\
نبود. چرا تکرار نبود؟\\
اینجا بحث در این نیست که هر چه که بر موضوع حمل بشود یا هر چه که موضوع بر او حمل بشود، تعبیر این نیست. نه هر چه که بر محمول حمل شود یا هر چه که او بر محمول حمل بشود، این هم تعبیر نیست، این مال جلسه قبل بود، این مال تعریف ذاتی بود. الآن در تعریف ذاتی نیستیم، در تعریف چه چیزی هستیم؟\\
اولی. تعبیر ما این بود که موضوع و محمول را در نظر بگیرید، با قطع نظر از هر آنچه که بتواند در حد موضوع أخذ بشود یا در حد محمول أخذ بشود یا موضوع در حد او أخذ بشود یا محمول در حد او أخذ بشود. بحث، بحث در أخذ در حد است. با قطع نظر از همه آنها، باز میبینیم که این محمول بر این موضوع بار است. از این میفهمیم که این اولی است، چرا؟\\
چون اگر اولی نبود، واسطه میخورد. یک عرض ذاتی باید در این وسط وساطت میکرد. این جور نبود که این محمول مستقیماً بر موضوع بار بشود. این جور نبود با قطع نظر از هر آنچه که ممکن بود در حد این موضوع أخذ بشود ما این محمول را بر این موضوع بار بکنیم. نه، این چنین نبود. پس چه بود؟\\
حتماً باید یک واسطهای را در نظر میگرفتیم که البته آن واسطه عرض ذاتی است.\\
پس اولی آن است که موضوعی دارم محمولی دارم این محمول بر این موضوع بار است با قطع نظر از هر آنچه که موضوع در حد موضوع أخذ بشود یا موضوع در حد او أخذ بشود، با قطع نظر از هر آنچه که محمول در حد محمول أخذ بشود یا او در حد محمول أخذ بشود. با قطع نظر از همه اینها، این محمول بر این موضوع بار است، این میشود اولی. یعنی عروضش در این موضوع احتیاج به هیچ واسطهای ندارد. حرف جناب ارسطو هم که در اینجا نقل شده، همین است.\\
{\large «اقول: و القانون فی معرفة الاولیة»،}
قانون در معرفت اولی بودن
{\large «أن یؤخذ الموضوع و المحمول مجردین»،}
موضوع و مجرد گرفته بشوند به تنهایی.\\
دانشپژوه: قبلش را نخواندیم.\\
استاد: نخواندیم؟\\
{\large «و قد بان بذلک»،}
روشن شد به این مطلب،
{\large «ایضاً أنّ العارض الذاتی علی قسمین:»،}
عارض ذاتی بر دو قسم است،
{\large «احدهما، ما یحمل علی الشیء بواسطة محمول ذاتی آخر»،}
زیر محمول ذاتی خط بکشید. نه به هر واسطهای، با واسطه محمول ذاتی.
{\large «و هکذا»،}
حالا با محمول ذاتی رفتیم سراغ این موضوع. اگر باز یک محمول ذاتی دیگری بود، باز یک محمول ذاتی دیگری بود، باید برسیم به جایی که به چیزی برسیم که از حد بیرون است، از حد شیء بیرون است.\\
{\large «حتی ینتهی الی آخر ما یمکن اخذه فی حده»،}
تا اینکه برسیم به آخر چیزی که ممکن است أخذش در حد. مثلاً شما در سلسله اجناس به کجا میرسید، آخرین چیزی که ممکن است در حد أخذ بشود؟\\
جوهر. بالاتر از جوهر مفهومی که در حد أخذ بشود نداریم. در سلسله انواع و فصول به چه چیزی میرسیم، آخرین چیزی که در حد أخذ میشود؟\\
ناطق. پایینتر از ناطق نداریم، چون صنف در حقیقت یک ترکیب اعتباری دارد.\\
{\large «و الثانی، ما یحمل علی الشیء لا بواسطة محمول آخر»،}
دوم آن است که حمل میشود بر شیء اما نه به واسطه محمول دیگری، مراد محمول ذاتی است.
{\large «و هذا القسم یسمی باوّلی»،}
این قسم را اولی میگویند.
{\large «و ربما اشتبه بغیره»،}
چه بسا این اولی اشتباه میشود به غیرش، یعنی به اولی باب از حمل اولی ذاتی در مقابل حمل شایع صناعی، با اینکه یکی است، صفت حمل دیگری صفت محمول است و تعریفهایش هم فرق میکند.\\
{\large «اقول: و القانون فی معرفة الاولیة»،}
قانون در معرفت اولیت
{\large «أن یؤخذ الموضوع و المحمول مجردین مع فرض ارتفاع جمیع ما یمکن اخذه فی حده»،}
اینکه موضوع و محمول تنها فرض شوند با فرض ارتفاع همه آنچه که ممکن است أخذ آن در حدش. زیر کلمه
{\large «فی حده»،}
خط میکشید، نکته اینجاست.
{\large «یمکن أخذه فی حده».}\\
بروید سراغ اول فصل، خط سوم. اول فصل خط سوم چه بود؟\\
میگفتیم:
{\large «و یلزمه له فرض ارتفاع جمیع الاشیاء التی یمکن ان یوضع او یحمل علیه طرفا القضیة»،}
آنجا بحث
{\large «یمکن ان یوضع أو یحمل»،}
بود صحبت سر اینکه در حد مأخوذ باشد یا نباشد نبود. اینجا صحبت سر این است که
{\large «یمکن ان یوضع أو یحمل»،}
نیست هر محمولی هر موضوعی!\\
{\large «ما یمکن أخذه فی حده»،}
اینکه عرض کردیم فرق دارد یا ندارد، شاید همه هم اشتباه گفتند، همین بود.\\
{\large «او هو فی حد ذلک»،}
یا او در حدش أخذ بشود.
{\large «فان امکن اتصاف الموضوع به مع ذلک کان اولیاً»،}
اگر ممکن باشد اتصاف موضوع به این محمول با این ـ با این یعنی با فرض ارتفاع ـ
{\large «مع ذلک»،}
یعنی با فرض ارتفاع جمیع ما یمکن أخذه فی حد. اگر ممکن باشد اتصاف موضوع به محمول با این ارتفاع،
{\large «جمیع ما یکن أخذه فی حده أو هو فی ذلک الحد، کان اولیا»،}
ما به آن اولی میگوییم.\\
{\large «و بذلک یمکن التمییز بین الاوّلی و غیره ایضاً»،}
از همین جا است و به همین راه است که ممکن است تمییز دادن بین اولی و غیر اولی میتوانیم تمییز بدهیم.
{\large «کما افاده المعلم الاوّل:»،}
آن چنانکه معلم اول فرمود، چه گفت؟\\
گفت:
{\large «أنّ الحکم اذا قارن معانی مختلفة بحسب أن یرفع الجمیع الا واحداً»،}
حکم اگر مقارن باشد، با معانی مختلفهای به حسب اینکه همه برطرف بشود مگر یک دانه، یک محمول را ما نگه داریم با یک موضوع
{\large «ثم یبدل ذلک الواحد»،}
حالا آن واحد را ما تبدیل کنیم
{\large «فما ثبت بثبوته الحکم و ارتفع بارتفاعه فالحکم اوّلی له»،}
آنچه که به ثبوتش حکم ثابت است و به ارتفاعش حکم مرتفع است، این اولی است. ولی اگر به ثبوتش ثابت نبود، به ارتفاعش مرتفع نبود، این اولی نیست.\\
{\large «و ذلک»،}
مثال میزند
{\large «مثل ان تساوی الزوایا الثلاث لقائمتین ذاتی للمثلث المطلق، و یثبت بواسطته»،}
کتاب دارد
{\large «بواسطة»}
که غلط است.\\
{\large «و یثبت بواسطته للمثلث المتساوی الساقین»،}
میدانید یکی از احکام مثلث این است که مجموع زوایای مثلث مساوی با دو زاویه قائمه است. مجموع زوایای مثلث چند تا است؟\\
180 تا. هر زاویه قائمه چند تا است؟\\
90 تا. دو تا 90 تا 180 تا است. این حکم برای مثلث است، هر مثلثی. چون برای هر مثلثی هست، پس قهراً برای مثلث متساوی الساقین هم هست. حالا من از شما میپرسم: حکم اولاً و بالذات مال مثلث متساوی الساقین است یا اولاً و بالذات مثال اعم است، به برکت اعم آمده روی اخص؟\\
دانشپژوه: اعم است.\\
استاد: حمل این حکم بر این اعم، حمل اولی است. حمل اولی به این معنا یعنی محمول اولی است. باز نرویم اولی ذاتی را قاطی کنیم. حمل این حکم بر مثلث متساوی الساقین، حمل ذاتی هست اما حمل اولی نیست. مثال دیگر:
{\large «و مثل ثبوت حکم الکلی للجزئیات تحته»،}
ما حکم یک کلی را به جزئیات ذیل او نسبت میدهیم، مثلاً من اگر بگویم
{\large «زید ناطق»،}
بینی و بین الله نطق اولاً و بالذات صفت زید است یا اولاً و بالذات صفت انسان است؟\\
صفت انسان است. پس در حقیقت
{\large «الانسان ناطق»،}
اولی است و
{\large «زید ناطق»،}
ذاتی هست اما اولی نیست.\\
{\large «ثم نقول کما بینوا: انه حیث کان ذلک کذلک، و کان حمل الاعم علی الشیء قبل حمل الاخص علیه، کان البرهان الذی اوسطه فی نفسه اعم من الاصغر برهاناً علی مطلوب اعم من النتیجة اوّلا»،}
مرحوم علامه میخواهد از این نتیجه بگیرد. چه نتیجهای بگیرد؟\\
نتیجه خیلی روشن است. بگوید اگر حد وسط شما اعم باشد، گرچه نتیجه شما به ظاهر اخد باشد، در حقیقت نتیجه اعم است و از اعم شما به اخص رسیدید. مثال، اگر شما گفتید که
{\large «زید انسان، و الانسان ناطق فزید ناطق»،}
زید انسان است، انسان ناطق است، پس زید ناطق است. در حقیقت نتیجه شما هم این است که
{\large «الانسان ناطق».}\\
به برکت اینکه زید انسان است، زید را ناطق میگویید. هر کجا حد وسط شما اعم بود، این را بدانید نتیجه شما هم اعم است و شما از راه اعم به یک اخص رسیدید. مثالی که زدیم مثل همان مثال مثلث که الآن خدمت شما عرض کردیم.\\
{\large «ثم نقول کما بینوا»،}
سپس میگوییم آن چنانکه تبیین کردهاند. میگوییم:
{\large «أنه حیث کان ذلک کذلک»،}
چون چنین است،
{\large «و کان حمل الاعم علی الشیء قبل حمل الاخص علیه»،}
این یک قانون است، زیرش خط بکشید!\\
حمل اعم بر چیزی قبل از حمل اخص بر اوست. حمل اعم قبل از حمل اخص است. چرا؟\\
قبلاً داشتیم که گفتیم اعم بالطبع مقدم بر اخص است.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: نه، یعنی نتیجه دائر مدار حد وسط است. اصولاً همیشه نتیجه روی پرگار حد وسط میچرخد. یعنی حد وسط ما پایه ثابت برگار است. شما پایه ثابتتان هر جا باشد، پرگار دور او میچرخد. همیشه برهان به اندازه حد وسطش انتاج میکند. اگر حد شما اعم بود، گرچه اصغر شما اخص است اما این اصغر شما حکم را به تبع اعم دارد. حکم اولاً و بالذات مال چیست؟\\
اعم است این را باید حواس شما سرجایش باشد که مثالش را هم الآن زدید، ایشان بعداً هم مثال خواهد زد در ارتباط با این.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: نه، ببینید من از شما میپرسم، مساوی بودن زوایای مثلث با دو قائمه، آیا این حکمی است برای مثلث یا حکمی است برای خصوص مثل متساوی الساقین؟\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: تمام شد. بنابراین من اگر آمدم گفتم که این مثلث متساوی الساقین است، پس زوایایش مطابق و مساوی با دو قائمه است، ظاهر کلام من چیست؟\\
این است که چون این مثلث متساوی الساقین است، لذا زوایایش مطابق است با دو قائمه. این ظاهرش است اما این ظاهر یقیناً مورد توجه و دقت نیست، یعنی این ظاهر مورد قبول نیست، چرا؟\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: بهخاطر اینکه من نباید حکم را ببرم بر روی مثلث متساوی الساقین.\\
دانشپژوه: الآن حکم مال چیست؟\\
استاد: مثلث مطلق. حکم مال مثلث مطلق است. حکم مال مثلث است، من حکم تساوی با دو زاویه قائمه را بردم روی مثلث متساوی الساقین. با اینکه حکم مال مثلث متساوی الساقین نیست اولاً و بالذات. حکم اولاً و بالذات مال چیست؟\\
مال مثلث
{\large «بما هو مثلث»}
است، نه مال مثلث متساوی الساقین.\\
{\large «ثم نقول کما بینوا:»،}
خواندیم اینجا را.
{\large «انه حیث کان ذلک کذلک»،}
چون مطلب چنین است
{\large «و کان حمل الاعم علی الشیء قبل حمل الاخص علیه»،}
حمل اعم بر یک شیء قبل از حمل اخص است بر او. مثال را ببینید، اینجا اگر پارچی باشد، من نمیتوانم بگویم آنچه که در این پارچ است، چون جسم است، آب است!\\
باید بگویم که چون جسم است و مایع است، آب است. جسم بودنش را مفروض میگیریم، مایع بودنش را مفروض میگیرم و بعد میگویم آب است، که اگر فرض کنم آنچه که در این پارچ هست، جسم نیست، میشود اصلاً روی آب بودنش حرف زد؟\\ مایع نیست، اصلاً میشود روی آب بودنش حرف زد؟\\
نه. حکم اول روی اعم میرود، بعد روی اخص میرود. خیلی از مواقع قابل توجه است ما چون حکم را بر روی اعم مسلم و ثابت میدانیم، اصلاً مورد سؤال و مورد توجه قرار نمیدهیم، چون او را مسلم گرفتیم و ارسال مسم کردیم. وگرنه، اگر دقت کنیم میبینیم که حکم اول رفته روی اعم و بعد از اعم رفته روی اخص.\\
میفرماید:
{\large «کان البرهان الذی اوسطه فی نفسه اعم من الاصغر»،}
بوده برهانی که حد وسطش فی نفسه اعم از اصغر،
{\large «برهاناً علی مطلوب اعم من النتیجة اوّلا»،}
برهانی است بر مطلوب که اعم است از نتیجه اولاً،
{\large «ثم علی النتیجة ثانیاً»»،}
سپس بر نتیجه ثانیاً.
{\large «و ذلک مثل البرهان علی کون زوایا المثلث المطلق اولا ثم علیه ثانیاً»،}
همان مثالی که الآن زدیم، البته با همان استثنایی که در اول صفحه بعد کردیم که اگر ما یک جایی بیاییم اعم را در نظر نگیریم، چه چیزی را در نظر بگیریم؟\\
حصهای از اعم را، حساب فرق میکند.\\
{\large «الا ان یقید الاوسط و الاکبر بما یساوی به الاصغر»،}
مگر اینکه مقید شود اوسط و اکبر به آنچه که مساوی با اصغر باشد که اگر این باشد، البته دیگر نتیجه برهان ما اعم نیست.\\
پس
{\large «کان البرهان»،}
این
{\large «کان»،}
جواب
{\large «حیث کان»}
است.\\
{\large «کان البرهان الذی أوسطه فی نفسه أعم من الاصغر»،}
بوده برهانی که فی نفسه اوسطش اعم از اصغر است،
{\large «برهاناً علی مطلوب اعم من النتیجة اولا ثم علی النتیجة ثانیا»،}
برهان بر مطلوبی است که آن مطلوب اعم از نتیجه است که ما دنبالش هستیم، بعد برهان است بر نتیجه. اگر من گفتم که زید انسان است، انسان ناطق است، پس زید ناطق است باید بگویم زید انسان است، هر انسانی ناطق است پس چون انسان ناطق است حالا زید ناطق است. اینجا او مقدر است و او دیگر مفروض گرفته شده است.\\
اگر یادتان باشد که یادتان هم هست ما در قیاس استثنایی و اقترانی میگفتیم به گونهای نتیجه ما در مقدمتین ما وجود دارد، منتها یک موقع پراکنده وجود دارد، یک موقع در یکی از آن مقدمات وجود دارد که فرق بین اقترانی و استثنایی هم همین بود.\\
{\large «ثم نقول:»،}
این
{\large «ثم نقول»،}
آن طور که محقق کتاب نوشته تا آخر این سطر در نسخه چاپی نیامده است و در حقیقت به نوعی تکرار برخی از مطالبی است که ما در متن یا در حاشیه داشتیم. ما در این حاشیه اگر یادتان باشد مطابی داشتیم، در متن هم که مطالبی را خواندیم، تکرار است و چیز جدیدی ندارد. حمل مستقیم، حمل منحرف و اینکه به اعتبار اینکه ما حمل منحرف داریم باید این قید
{\large «أو یأخذ فی حد الموضوع»}
را بیافزاییم و امثال ذلک. شاید یکی دو تا نکته اضافه داشته باشد که عرض میکنیم.\\
عبارت را ببینید:
{\large «ثم نقول: إنّ العرض حیث وجب اخذ معروضه فی حده ـ و لیکن هذا مصادرة بعد حتی یتبین فی آخر فصول المقالة الرابعة»،}
عرض واجب است اخذ معروضش در حدش. عارض باید معروضش در حدش أخذ بشود. میگوید این را شما به عنوان یک مصادره بپذیرید، مطلبی که دلیلش باید در جای خودش بیاید، جایش کجاست؟\\
اواخر فصول در مقاله چهارم، آنجا باید بررسی بشود.\\
{\large «و العارض بالحقیقة عارض لما یساویه کما مرّ»،}
از آن طرف، عارض هم در حقیقت عارض مساوی است،
{\large «بالحقیقة»}
را کنارش مینویسیم.
{\large «لا مجازاً»».}\\
این جور جاها بالحقیقة یعنی لا مجازاً. عارضی عارض حقیقی است، مجاز نیست که عارض
{\large «لما یساویه»،}
باشد، یعنی معروض او مساوی باشد.\\
پس از یک طرف میگوییم که معروض باید در حد عرض أخذ بشود، این را بعداً میرسیم. از طرفی میگوییم عارض اگر بخواهد حقیقتاً بر معروض حمل بشود، باید مساوی با معروض باشد. این دو تا مطلب، سوم:
{\large «ثم من الحمل حمل مستقیم»،}
بعضی از حملها حمل مستقیم است،
{\large « و هو حمل العارض بالذات علی معروضه الذات ـ و منه حمل منحرف»،}
و برخی هم حمل منحرف است که
{\large «و هو حمل المعروض علی عارضه»،}
چرا به این میگوییم حمل منحرف؟\\
چرا به
{\large «الضاحک انسان»،}
میگوییم حمل منحرف؟\\
از نظر نگاه اولی که میخواهیم ببینیم، میگوییم چون ما لقمه را ورچپه خوردیم به قول بعضی، معروض را با عارض جایش را عوض کردیم!\\
میگوییم انسان خندان است، نمیگوییم خندان انسان است!\\
اما تعبیر مرحوم علامه طباطبایی در اینجا این است که میفرماید
{\large «اذا الحمل حینئذ بالحقیقة علی شیء متصف بالعارض»،}
چون حمل در اینجا در حقیقت بر چیزی است که او متصف به عارض است،
{\large «لکون وجود العارض لغیره، کما بیّن فی الفلسفة الاولی»،}
چون وجود عارض باید وجود لغیره باشد.\\
این را ما یک توضیح کوتاهی اگر بخواهیم عرض بکنیم گرچه همه شما فلسفه خواندهاید و احتیاج به توضیح ندارد. اگر یادتان باشد ما در تقسیمات وجود در فلسفه یک وجود فی نفسه داشتیم و یک وجود فی غیره. وجود فی غیره هم وجود رابط بود، وجود فی نفسه را هم ما دو قسم کردیم. گفتیم که یک وجود بنفسه داریم و یک وجود بغیره یا این جوری بگوییم که وجود بنفسه و وجود بغیره. ما میگفتیم این وجود لغیره عارض است. حالا من از شما میپرسم، در خارج، ضحک بر انسان عارض میشود یا انسان بر ضحک عارض میشود؟\\
ضحک بر انسان عارض میشود، ضحک نوع وجودش وجود لغیره است. اگر ضحک نوع وجودش وجود لغیره است پس باید ضاحک به عنوان عارض باشد نه انسان به عنوان عارض.\\
لذا میفرماید:
{\large «إذ الحمل حینئذ بالحقیقة»،}
حمل واقعاً
{\large «علی شیء متصف بالعارض»،}
چرا این چنین است؟\\
{\large «لکون وجود العارض لغیره»،}
بخاطر اینکه وجود عارض وجود لغیره است، معروض وجودش لغیره است.\\
{\large «کما بیّن فی الفلسفة الاولی»،}
بنابراین
{\large «فبذلک کلّه»،}
به همین جهت
{\large «صحّ تحدید العارض الذاتی»،}
صحیح شده تعریف کردن عرض ذاتی که این جور بگوییم، روی تخته هم هنوز نوشتیم
{\large «بأنّه المحمول الّذی أخذ فی حده الموضوع أو ما یقومه»،}
کتاب شما چه چیزی دارد؟\\
{\large «أو»}
ندارد.\\
{\large «بأنه المحمول الذی أخذ فی حده الموضوع أو ما یقومه»،}
محمولی است که در حدش موضوع یا آنچه که مقوم موضوع است أخذ شده است،
{\large «او أخذ هو فی حدّ الموضوع»،}
یا او در حد موضوع أخذ شده است.
{\large «و المراد من مقوّم الموضوع»،}
میگوییم مراد از مقوم موضوع چیست؟\\
میفرماید:
{\large «موضوع الموضوع، لو کان هو ایضاً لجواز قیام عرض بآخر»،}
{\large «لو کان هو ایضاً»،}
یعنی چه؟\\
میگوید اگر این موضوع ما دارای موضوع موضوع باشد، چه شد؟\\
اگر این موضوع ما دارای موضوع موضوع باشد،
{\large «کان»}
در اینجا کان تامه است.
{\large «لو کان هو ایضاً»،}
یعنی
{\large «لو تحقق هو ایضاً»،}
ضمیر کان هم به موضوع موضوع میخورد. اگر این موضوع ما دارای موضوع موضوع باشد. مگر هر موضوعی دارای موضوع موضوع نیست؟\\
نه.\\
اگر یادتان باشد همین الآن گفتیم که فرق ذاتی و اولی چه بود؟\\
اولی واسطه عرض ذاتی نداشت، اما ذاتی ممکن بود دارای واسطه عرض ذاتی باشد، این را گفتیم. حالا این واسطه عرض ذاتی تا کجا میرود؟\\
گفتیم تا به جایی برسی که دیگر از حد بیرون برویم و به آن جایی که میرسیم که دیگر از حد میخواهیم بیرون برویم، آن موضوعی است که دارای موضوع موضوع نیست. من به جوهر که رسیدیم، دیگر جوهر موضوعی است که دارای موضوع موضوع نیست. جوهر دیگر چیزی به عنوان موضوع برای خودش ندارد، لذا فرمود:
{\large «لو کان هو ایضاً»،}
اگر موضوع ما دارای موضوع موضوع باشد. اگر به ته خط رسیده باشد، موضوع موضوع ندارد. اولهای خط یا وسطهای خط باشد البته موضوع ما موضوع موضوع دارد.\\
میگوییم چه شد؟، چطور؟\\
قرار شد این موضوع ما وجود لغیره نداشته باشد، محمول ما لغیره داشته باشد؟\\
میگوید نه، در فلسفه گفتیم. یک بحثی در فلسفه که حالا این قابل دقت و قابل توجه است. متکلمین خیلی سر و صدا دارند در این بحث که آیا قیام عرض به عرض دیگر جایز است یا نه؟\\
به عبارت اخری: عرض همیشه باید به جوهر قائم باشد یا عرض به عرض دیگر هم میتواند قائم باشد؟\\
من از شما میپرسم که شما کیفیات را در فلسفه چند قسم میکردی؟\\
چهار قسم. یکی از کیفیات چه بود؟\\
کیفیات مختصه به کمیات. کم عرض است یا نه؟\\
بله. انحناء کیف است یا کم است؟\\
کیف است اما صفت خط است، خط منحی است. عرض میشود بر عرض قائم بشود، بنابراین یک موضوع میتواند خودش دارای موضوعی باشد و آن موضوع دارای موضوعی باشد، مشکلی ندارد. میگوید:
{\large «لجواز قیام عرض بآخر»،}
بهخاطر امکان قیام عرضی به دیگر
{\large «کما بیّن فی الفلسفة الاولی»،}
چنانچه در فلسفه اول گذشته است.\\
حالا مثالهایش را ببینید
{\large «مثاله»،}
باید
{\large «مثاله»}
باشد نه
{\large «مثالٌ»!}\\
{\large «مثاله الجسم الطبیعی و السطح و الخط مثلاً»،}
مثالش جسم طبیعی و سطح و خط است که این مثال را ما قبلاً هم برای شما عرض کردیم.\\
{\large «فلو قلنا: هذا الجسم له سطح کذا»،}
جلوی ما آماده است این تخته و این میز چوب است. من اگر بگویم که این جسم دارای این سطح است، این جسم که میگویم جسم تعلیمی است یا جسم طبیعی؟\\
جسم تعلیمی است. با جسم طبیعی کاری ندارم. جسم تعلیمی که این خودش یک عرض است. اگر بگویم این جسم یعنی این جسم تعلیمی دارای این سطح است، راست گفتم یا دروغ گفتم؟\\
راست گفتم. اینجا موضوع شما در حد محمول شما أخذ میشود. چرا؟\\
چون شما هر موقع بخواهید سطح را تعریف بکنید، باید جسم را در تعریفش بیاورید. چرا؟\\
شما میگویید که
{\large «السطح طرف الجسم»،}
سطح پایان جسم است. نمیشود در تعریف سطح، جسم را نیاورید. این همان است که گفتیم
{\large «یأخذ فی حده الموضوع»،}
جمله اول.\\
میفرماید:
{\large «مثاله الجسم الطبیعی و السطح و الخط مثلاً فلو قلنا: هذا الجسم»،}
این میز جلوی بنده
{\large «له سطح کذا»،}
دارای این سطح است مثلاً فرض کنید، حالا من نگاهش میکنم، مثلاً یک متر در دو متر است.\\
{\large «کان الموضوع، و هو الجسم، مأخوذاً فی حدّ المحمول»،}
موضوع که جسم است أخذ میشود در تعریف محمول که سطح است. \\
{\large «و لو قلنا: هذا السطح له خط کذا»،}
اگر گفتیم این سطح دارای فلان خط است گفتیم این سطح میز دارای این خط است. اینجا نه تنها خود موضوع در حد محمول أخذ میشود، مقوم موضوع هم در حد محمول أخذ میشود، چرا؟\\
چون من در حد خط آیا باید سطح را بیاورم یا نه؟\\
آیا در حد سطح، جسم مأخوذ بود یا نه؟\\
بله. پس ناخودآگاه در حد خط، جسم أخذ شده است. مقوم موضوع در حد خط آمده است.\\
میفرماید
{\large «و لو قلنا: هذا السطح له خط کذا، کان مقوم الموضوع و هو الجسم مأخوذاً فی حد المحمول».}\\
حالا اگر عکس کردیم و گفتیم
{\large «و لو قلنا: هذا السطح له جسم کذا»،}
از این طرف جمله دوم ما چه بود؟\\
{\large «أو یأخذ فی حد الموضوع»،}
محمول در حد موضوع أخذ بشود. اگر بگوییم
{\large «هذا السطح له جسم کذا»،}
این سطح فلان جسم را دارد،
{\large «کان المحمول مأخوذاً فی حدّ الموضوع»،}
محمول آمد در حد موضوع أخذ شده است.\\
{\large «و لو قلنا: هذا الخط له سطح کذا»،}
مثالی دیگر. اگر بگوییم این خط دارای این سطح است،
{\large «کان ایضاً المحمول مأخوذاً فی حدّ الموضوع»،}
محمول در حد موضوع أخذ شده است.\\
{\large «و هو بالحقیقة کما مرّ شیء له الخط لا نفس الخط»،}
در اینگونه از موارد در حقیقت موضوع شما
{\large «شیء له الخط»،}
است نه خود خط.
{\large «و لم یمکن اخذ مقوم المحمول فی حدّ الموضوع»،}
این همان مطلبی است که در پایان جلسه قبل یا آغاز این جلسه ـ یادم نیست! ـ مفصل نگفتیم. ممکن نیست أخذ مقوم محمول در حد موضوع، مقوم محمول در حد موضوع نمیتوانیم أخذ بکنیم، چرا؟\\
{\large «اذا الشیء المأخوذ فی الموضوع هو المقوم نفسه».}\\
چون آنچه که أخذ شده در موضوع، خود مقوم است. اگر ما بخواهیم مقوم محمول را حد موضوع أخذ بکنیم، قبلاً عرض کردیم گفتیم یکی از مقومات چیست؟\\
جنس است. اگر ما جنس را أخذ بکنیم، مشکل داریم و دروغ گفتیم و دیگر حمل، حمل ذاتی نیست.\\
\begin{center}
{\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»}
\end{center}
\end{document}
مکان
دانشگاه شهید مطهری
زمان
چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴