کتاب البرهان، دوره اول، مقاله اولی، جلسه 9

جلسه ۹ از ۳۲
در فصل سوم از مقاله اولی چند مطلب بیان می‌شود: 1_انقسام تصدیق به ضروری و نظری 2_منتهی شدن تصدیقات نظری به بدیهی 3_توقف تصدیق نظری به بدیهی باید به گونه‌ای باشد که علم به آن، علم به تصدیق نظری باشد. 4_تصدیق ضروری نباید مجهول باشد، یعنی می‌تواند تصدیقی ضروری باشد اما برای عده ای مجهول باشد.
\documentclass[a4paper,12pt]{article} \begin{document} \\ {\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\ بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\ {\large «قال فی العلیم الأول»،} فصل سوم از مقاله أولی است و در این کتاب صفحه 143، {\large «قال فی العلیم الأول، بعد ما بیَّن أنّ عدم التناهی، ربما یکون صاعداً فی محمولات موضوع معین، کمحموله و محمول محموله، و هلم جرا؛ و ربما یکون نازلاً فی موضوعات محمول معین، کموضوعه و موضوع موضوعه، و هلم جرا».}\\ بحث در فصل سوم از مقاله أولی آن‌گونه که مرحوم علامه طباطبایی در فهرست فرمودند، در ارتباط با چند مطلب است: \begin{enumerate} \item مطلب اول این بود که تصدیق انقسام می‌پذیرد به ضروری و نظری. \item مطلب دوم اینکه تصدیقات نظری باید به تصدیقات ضروری منتهی شود. \item مطلب سوم اینکه آنچه که تصدیق نظری بر آن متوقف است باید به گونه‌ای باشد که علم به آن علم به آن تصدیق نظری به حساب آید {\large «بوجهٍ».}\\ به عبارت فنی: در قیاس باید مقدمات به گونه‌ای باشد که علم به مقدمات، علم به نتیجه باشد {\large «بوجهٍ».} \item مطلب چهارم این است که معنای ضروری بودن تصدیق، مجهول نبودن آن {\large «لکل أحدٍ»} نیست، چرا؟\\ چون ممکن است تصدیقی ضروری باشد اما به‌خاطر جهل به یکی از تصوراتش، مجهول مانده باشد. پس ضروری بودن تصدیق، منافی با مجهول ماندن نیست. \item مطلب پنجم، این عبارت ارسطو باید شرح شود که {\large «کل تعلیم و تعلم ذهنی فبعلم ما سبق»؛} هر تعلیم و تعلم ذهنی و فکری مسبوق به علم پیشین است. آخرین مطلب این است که استنتاج فکری جز با تحلیل و ترکیب توأمان باهم قابل تحقق نیست. \end{enumerate} \\ این مطالبی بود که در فصل نخست این مقاله برای این فصل سوم به عنوان فهرست در نظر گرفته شد. حالا بعد در پایان این فصل بررسی می‌کنیم که آیا مطالب همین تعداد بود یا اینکه کاهش یا افزایش داشت.\\ اگر عزیزان فراموش نکرده باشند، مرحوم علامه طباطبایی فرمودند که به چند برهان، هر تصدیق نظری باید به تصدیق ضروری باز گردد.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: نه، آمدیم وارد فصل شدیم. فهرست فصل را اشاره کردیم. از مشکلاتی که دروس این‌چنینی دارد همین است. در دروس حوزوی چون درس هر روز است، تکرار لازم ندارد. این‌جا پنج روز، چهار روز که فاصله می‌شود، انسان مجبور است که برگردد بگوید که کجا بودیم. به هر حال با دو برهان لااقل فرمودند که هر تصدیق نظری باید به تصدیق ضروری باز گردد و این سلسله {\large «لا إلی نهایة»} نمی‌تواند به پیش برود.\\ یک برهان، لزوم تسلسل بود؛ یعنی عدم تحقق هیچ تصدیقی با اینکه ما بالوجدان تصدیقات فراوانی داریم و برهان دوم، لزوم وقوع نامتناهی بین الحاصرین بود. تا این‌جا مطلب گفته شده بود. حالا می‌فرماید: {\large «قال فی التعلیم الأول»،} این {\large «قال فی التعلیم الأول»،} محاذی است با آنچه که جناب ابن‌سینا در برهان شفاء در مقالۀ سوم در فصل چهارم مقاله یا پنجم ذکر کرده است. آنچه را که جناب شیخ در برهان شفا در مقاله سوم در آن فصل ذکر کرده است، محاذی و همانند مطالبی است که جناب ارسطو در تعلیم اول در مقاله أولی در فصول نوزدهم تا بیست‌و‌دوم فرموده است. پس ریشه بحث در سخنان ارسطو در تعلیم اول است که در عبارات ابن‌سینا در مقاله سوم فصل چهارم یا پنجم ذکر شده و مرحوم علامه طباطبایی این مطلب را از مقاله سوم برهان شفاء در این‌جا نقل کرده است. مخصوصاً دارم مستند را ذکر می‌کنم که آن مطلبی که اول ذکر شد در آغاز کتاب مبین باشد که عرض کردیم مرحوم علامه طباطبایی در چینش کتاب برهان {\large «طابق النعل بالنعل»،} مثل شیخ در برهان رفتار نکرده است. افزودنی‌هایی دارد، کاستنی‌هایی دارد و تغییراتی دارد. یک نمونه از تغییرات اینجاست. مطلبی را که شیخ در مقاله سوم در فصل چهارم یا پنجم گفته، مرحوم علامه در مقاله اول در فصل سوم ذکر می‌کند.\\ حالا حرف چیست؟\\ لُب کلام این است که ارسطو گفته است اگر ما فرض کنیم الف موضوع باشد و نمی‌تواند محمول واقع بشود؛موضوعی که نتواند محمول واقع شود به آن موضوع بالذات می‌گوییم. این الف که موضوع بالذات است محمولی داشته باشد بنام ب و این محمول، محمول دیگری داشته باشد بنام جیم و هکذا. سلسله محمولات ما بی‌نهایت باشد، این را می‌گوییم تسلسل در محمولات.\\ فرض دیگر، اگر ما فرض کنیم الف محمول باشد، به گونه‌‌ای که نتواند موضوع قرار بگیرد، به محمولی که نتواند موضوع قرار بگیرد چه می‌گوییم؟\\ محمول بالذات و این محمول دارای موضوعی باشد بنام ب و این ب دارای موضوعی باشد بنام جیم و هکذا، {\large «لا إلی نهایة»،} به این تسلسل در ناحیه موضوعات می‌گوییم.\\ یک فرض دیگری هم هست و آن این است که الف موضوع ماست، جیم محمول ماست؛ اما حمل این محمول بر این موضوع، واسطه می‌خواهد که آن واسطه، ب باشد. اما حمل این واسطه برای موضوع باز هم واسطه می‌خواهد، چه اینکه حمل محمول بر این واسطه باز هم واسطه می‌خواهد. الف موضوع ما شد، جیم محمول ما شد. ب آمده واسطه‌گری کند، دلالی کند، اما خود این ب بخواهد موضوع جیم باشد، احتیاج به دال دارد. خود این ب بخواهد محمول الف باشد، احتیاج به واو دارد مثلاً و هکذا. در این صورت هم ما تسلسل داریم، عدم نهایت داریم. نهایت، عدم نهایت از یک طرف نیست، در ارتباط با دو طرف است؛ یعنی الف محمولات {\large «لا الی نهایة»} پیدا می‌کند و جیم موضوعات {\large «لا الی نهایة»} پیدا می‌کند.\\ حالا این‌جا جناب ارسطو خواسته تشقیق شقوق هم بکند، فرموده است که این عدم تناهی صادق است. حالا چه ما از یک طرف در نظر بگیریم سلسله را، چه از دو طرف در نظر بگیریم. چه ما بخشی از این سلسله را حذف کنیم و بعد ادامه بدهیم؛ چه بخشی از این سلسله را حذف نکنیم و ادامه بدهیم. به تعبیر خودش {\large «علی الولاء»،} یا {\large «لا علی الولاء».}\\ این ترتب را دائماً حفظ کنیم، یا نه، کثره را بپذیریم، در این سلسله هر از چند گاهی بخشی را برکنیم. به هر حال این سلسله غیر‌متناهی هست.\\ برمی‌گردیم به اصل مطلب؛ اگر گفتیم که برای تحقق تصدیق نظری باید به تصدیق ضروری منتهی شویم، در تمام این فروض مشکل وجود دارد. یعنی هر کجا پای عدم تناهی باشد، ما مشکل داریم. بعد هم جناب ارسطو و به تبع جناب شیخ بحث را در أشکال ثلاثه پی می‌گیرند، برای اینکه یادآوری کرده باشیم أشکال ثلاثه را، شعرش چه بود؟\\ شما بگویید من بنویسم!\\ گفت: \begin{center} اوسط اگر حمل یافت، در بَرِ صغری و باز وضع به کبری گرفت، شکل نخستین شمار \end{center} \begin{center} حمل به هر دو دوم، وضع به هر دو سوم، رابع اشکال را، عکس نخستین شمار \end{center} \\ یادی از قدما کرده باشیم!\\ دو، سه تا نکته را ابتدا ارسطو در نظر می‌گیرد و بعد هم مسئله‌ای را مطرح می‌کند. این دو، سه تا نکته‌ای که ارسطو در نظر می‌گیرد چیست؟ \begin{enumerate} \item یک، اینکه اصولاً شکل رابع را ذکر نمی‌کند. چرا شکل رابع را ذکر نمی‌کند؟\\ چون بدان اعتنا ندارد. اگر یادتان باشد در منطق هم خواندید که شکل رابع اردع اشکال است و ردی‌تر از آن وجود ندارد، چون خلاف طبع است. طبع نسبت به آن نوعی نفور دارد. گرچه شکل رابع هم شکل منطقی است، منتج است و قابل ارجاع به شکل اول است؛ اما در عین حال چون اردع أشکال است اصلاً جناب ارسطو به آن اعتنا ندارد و آن را کنار گذاشته است، چون طبع نسبت به آن تنفر دارد، این یک (که عرض شد). \item دو، در همه أشکال یکی از مقدمتین باید موجبه باشد. در تمام أشکال ایجاب إحدی المقدمتین یکی از امور مسلم و مفروض است. با این مقدمه، ما کار داریم. \item سوم، قیاس استثنایی قابل ارجاع و تحلیل به قیاس اقترانی است، این هم نکته سوم (که عرض شد). \end{enumerate} \\ این سه تا نکته را که جناب ارسطو و شیخ بیان می‌کنند، حالا حرفشان این است، می‌گویند که در قضایای موجبه اطراف قضیه اگر نظری باشد، نمی‌تواند {\large «لا الی نهایة»} پیش برود. حتماً باید به یک ضروری برخورد کند و بایستد. در قیاسات چون مقدمه سالبه در ارتباط با مقدمه موجبه است، صغری با کبری در ارتباط است، مقدم با تالی در رابطه است، پس به تبع قضایای موجبه در طرف قضایای سالبه هم اوساط نمی‌تواند {\large «لا الی نهایة»} پیش برود؛ باید به یک جا بایستد.\\ دلیل:\\ همان که در کلام علامه طباطبایی (رضوان الله تعالی علیه) آمده بود، دلیل همان دو دلیل بود. این‌ها در حقیقت تشریح صورت مسئله است، وگرنه برهان مسئله همان است که قبلاً گذشت. اولاً اگر تصدیقات نظری ما، اگر قضایای نظری ما، اگر مقدمات نظری اقیسه ما به مقدماتی ضروری منتهی نشود، لازم می‌آید ما از هیچ تصدیقی تصوری نداشته باشیم در ذهن خود و هیچ تصدیقی در ذهن ما شکل نگیرد و حال ما در ذهن خود اذعان‌ها و تصدیق‌های فراوانی می‌یابیم. ثانیاً لازم می‌آید کسر نامتناهی بین الحاصرین که این پارادوکس است، تناقض است. اگر حاصرین‌اند پس آنچه که بین آن ‌دو است نامتناهی نیست. اگر نامتناهی است پس اطراف او حاصرین نیستند و چون یقین به تحقق حاصرین داریم موضوع و محمول، پس اوساط و آنچه که در وسط واقع شده یقیناً {\large «لا الی نهایة»} پیش نمی‌رود.\\ این مطلب تمام است. ما چون یک مقدار عقب هستیم، امروز مطلب بیشتر بخوانیم حالا عبارت اگر بخشی ماند، قابل جبران است.\\ مطلب دیگر، مرحوم علامه طباطبایی می‌فرماید که قضیه و تصدیقی که مقدمه دستیابی به نتیجه است، حتماً باید به صورت قیاس باشد. چه می‌خواهد بگوید؟\\ مرحوم علامه می‌خواهد بفرماید ما هیچ گاه از یک قضیه به قضیه دیگر نمی‌رسیم. لااقل نیاز به دو قضیه داریم که این دو قضیه را در قیاسات اقترانی می‌گوییم صغری و کبری؛ در قیاسات استثنایی می‌گوییم مقدم و تالی. پس ما همیشه برای کشف نتیجه مجهول، نیاز به تشکیل قیاس داریم و قیاس یعنی ترتیب دادن دو قضیه لااقل.\\ به چه دلیل؟\\ خوب دقت کنید که برهان مرحوم علامه چیست؟\\ چون در ضمن کلام مطالبی ذکر کردند که نقشی در حد وسط ندارد، بعد حد وسط ذکر می‌کند، حد وسط مشخص بشود. مرحوم علامه می‌فرمایند که ما اگر از یک تصدیق و از یک قضیه به نتیجه می‌رسیدیم، یعنی نتیجه از لوازم لا ینفک آن قضیه و تصدیق بود.\\ دانش‌پژوه: یک بار دیگر بفرمایید!\\ استاد: اگر ما از یک قضیه به نتیجه می‌رسیدیم، یعنی نتیجه از لوازم جدانشدنی آن قضیه بود و آن مقدمه بود. قهراً علم به این لازم و ملزوم یکی بود، همسان بود. قهراً چون مقدمه را ضروری فرض کردیم و نتیجه از لوازم لاینکف آن فرض شد، نتیجه هم ضروری می‌شد، نظری نبود، {\large «هذا خلف»!}\\ ببینید من مطلب را این‌طور توضیح بدهیم؛ آنچه که ما تا به حال در ذهنمان داشتیم این است، ما می‌گوییم که الف، ب است؛ این یک مقدمه است. ب، جیم است؛ نتیجه می‌گیریم که پس الف، جیم است. براساس این فرض ما مشکل نداریم. اما اگر ما فحص کردیم الف، ب است، از این «الف ب است» رسیدیم به الف، جیم است. یعنی الف، جیم است، می‌شود لازم؛ الف، ب است، می‌شود ملزوم. فرض این است ما این قضیه را نظری دانستیم، این قضیه را چه دانستیم؟\\ ضروری دانستیم. مرحوم علامه می‌گوید نمی‌شود. اگر نتیجه شما لازم یک مقدمه بود، یک قضیه بود، یعنی شما از آن قضیه بلافاصله منتقل می‌شوید به این قضیه؛ یعنی علم {\large «بهما علمٌ واحد»،} انفکاک این ‌دو از یکدیگر ممکن نیست. اگر انفکاک ممکن نیست و اگر علم به این مقدمه، علم به نتیجه است، پس در حقیقت اگر این مقدمه ضروری است، این نتیجه هم ضروری است، این نتیجه نظری است. قضیه‌ای نظری است که این قضیه برای من مجهول است، من با یک عملیات استنباط می‌خواهم آن را کشف کنم. می‌آید در داده‌های ذهنی می‌گردم، می‌گردم، می‌گردم، صغرایی پیدا می‌کنم، کبرایی پیدا می‌کنم، از ضمیمه کردن این دو به یکدیگر، این نتیجه را استنتاج می‌کنم؛ این می‌شود نظری.\\ اما اگر دو مقدمه نباشد و یک مقدمه باشد؛ یعنی علم به این مقدمه، علم به این قضیه است. اگر این مقدمه ضروری فرض شد، چون علم به آن علم به نتیجه است، پس این نتیجه هم می‌شود ضروری. این نتیجه دیگر نظری نخواهد بود، {\large «هذا خلف».}\\ این لُب استدلال است. ولی قبل از اینکه لُب استدلال را بیان کنم، یکی، دو تا نکته دارد و آن این است که:\\ یک، می‌فرمایند مقدمات نتیجه نمی‌تواند بریده از نتیجه باشد، باید مرتبط با نتیجه باشد. لذا در منطق خواندید از مباین علم به مباین حاصل نمی‌شود؛ چرا حاصل نمی‌شود؟\\ چون ربطی به هم ندارند، ارتباطی با هم ندارند. حتماً باید بین مقدمات و نتیجه ارتباط باشد. حالا این ارتباط یا در ناحیه موضوع فقط است، یا در ناحیه محمول فقط است، یا در ناحیه موضوع و محمول هر دو است. به هر نحو ارتباطی لازم است. حالا که قرار شد ارتباطی باشد، اگر نتیجه ما با یک قضیه مرتبط باشد، یعنی این نتیجه می‌شود لازمه آن قضیه. آن قضیه می‌شود ملزوم، این قضیه می‌شود لازم، {\large «کلما حضر فی الذهن الملزوم حضر فی الذهن اللازم».}\\ تا من آن مقدمه را تصور کردم، نتیجه آمد.\\ بنابراین اگر این مقدمه ضروری است {\large «کما هو الفرض»،} این نتیجه هم می‌شود ضروری و نظری نخواهد بود. پس اگر ما بخواهیم به یک نتیجه نظری دستیابی پیدا کنیم، حتماً باید از مقدماتی استفاده کنیم که لااقل تعدد دارد و دو تا است و البته علم به آن‌ها علم به نتیجه است {\large «بوجهٍ»} که اگر یک مقدمه می‌بود، علم به آن علم به نتیجه بود و اصلاً این دو علم یکی بود، چون لازم بین بودند و قهراً نتیجه ضروری می‌بود و نتیجه نظری نمی‌بود.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: از دو مقدمه ضروری نتیجه نظری کشف می‌شود.\\ دانش‌پژوه: نظری؟\\ استاد: بله.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: بله، کار ما همین است.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: یعنی ما می‌آییم با عملیات استنباط، کشف می‌کنیم مجهولی را، یا باید مستقیماً مقدمات ضروری باشد، بحث ما تا به حال این بود؛ یا اگر مقدمات ضروری نیست، بالاخره منتهی بشود به ضروری. حرف ما این است، چون اگر قرار باشد نتیجه نظری باشد، مقدمات هم نظری باشد، مقدماتِ مقدمات هم نظری باشد، مقدمات هم نظری باشد که {\large «لا الی نهایة»} پیش می‌رود و من باید هیچ تصدیق بالفعلی در ذهن نداشته باشم!\\ حال آنکه هزاران تصدیق من در ذهن دارم. این نشان می‌دهد که بالاخره من به ضروریات رسیدم؛ یعنی یک جا از ضروری به نظری پیوستم و گفت که {\large «حکم الأمثال فیما یجوز و فیما لایجوز ‌1»،} یک جا که من از ضروری به نظری پیوستم، معلوم می‌شود که ممکن است. چاره‌ای جز این نیست، نه ممکن است؛ راه اصلاً همین است. ما همیشه با دانسته‌هایمان، نادانسته‌هایمان را کشف می‌کنیم. دانسته‌های ما دو دسته است:\\ دانسته‌هایی که خود قبلاً نادانسته بوده، دانسته‌هایی که همیشه دانسته بوده و هیچ‌گاه نادانسته نبوده است؛ یعنی ضروریات، یعنی اولیات. این اولیات و این ضروریات زیربنای کشف مجهولات بشر است.\\ حالا اشکالات کانت را متوجه هستم، اشکالات هگل را یادم هست، دارم بحث را مطرح می‌کنم، نه اینکه مطلع از اشکالات نباشم. زیربنای فکر بشر و اندیشه بشری و علوم بشری، ضروریات و اولیات است که انسان با دستمایه ضروریات و اولیات به کشف نظریات عالم می‌پردازد.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: نه، قابل فرض نیست. چرا قابل فرض نیست؟\\ چون خلف است. یعنی {\large «ما فرضناها نظریا صار ضروریا»،} و {\large «هذا خلف»!}\\ نه، حق با شماست، اصلاً قابل فرض نیست. یعنی اینکه ما چه کنیم؟\\ بیاییم با یک مقدمه برسیم به نتیجه، چون معنی اینکه شما از این مقدمه به این نتیجه رسیدید، یعنی این مقدمه ملزوم است، این نتیجه لازم است، دیگر بینشان واسطه و فاصله‌ای هم نیست. قهراً لزوم می‌شود لزوم بین بالمعنی الأخص، لزوم بین بالمعنی الأخص یعنی یکی، دو چیز نیست. ممکن نیست که ملزوم شما در این نوع لزوم ضروری باشد، لازم شما نظری باشد!\\ یعنی {\large «ما فرضناه نظریا صار ضروریا»!}\\ حتماً باید دو مقدمه باشد. اینکه اگر دو مقدمه بود، آن‌گاه خواهیم گفت ـ این را می‌رسد توضیح می‌دهد! ـ که علم به مقدمتین علم به نتیجه هست {\large «بوجهٍ».}\\ این {\large «بوجهٍ»} یعنی چه؟\\ این را مورد دقت قرار می‌دهد.\\ یک مقدار عبارت بخوانیم، صفحه 143 به کتاب ما، {\large «قال فی التعلیم الأول»،} یعنی چه کسی {\large «قال»?}\\ ارسطو، ایشان دارد از تعلیم اول مستقیم نقل می‌کند؟\\ نخیر، از چه کسی دارد نقل می‌کند؟\\ از جناب ابن‌سینا، ابن‌سینا در مقاله سوم (نقل می‌کند).\\ {\large «قال فی التعلیم الأول»،} در تعلیم اول فرموده است: {\large «بعد ما بیَّن أنّ عدم التناهی»،} بعد از اینکه تبیین کرده جناب ارسطو در تعلیم اول اینکه غیر متناهی، ما این را سر کلاس‌های فلسفه‌مان گفتیم، همان موقع یکی از عزیزان داوطلب شد این را انجام بدهد، بعد هم مثل اینکه انجام نشد!\\ ولی قابل انجام هست به عنوان یک تحقیق. اگر کسی خواست ما هم می‌توانیم کمکش کنیم تا این تحقیق انجام بشود.\\ اصولاً در منطق و فلسفه ما بحث غیر متناهی بحث منقحی نیست!\\ یک رساله مستقل می‌خواهد {\large «رسالة فی غیر المتناهی»} یا {\large «فی عدم التناهی»?}\\ آیا عدم تناهی فلسفی با عدم تناهی ریاضی فرق می‌کند یا نه، (اینطور نیست)؟\\ این دو با عدم تناهی فیزیکی فرق می‌کند یا نه؟\\ اصولاً آیا عدم تناهی همیشه به کمیت گره می‌خورد که در ریاضیات مطرح باشد یا نه، گاه می‌تواند به غیر کمیت گره بخورد، یعنی به موضوعاتی که این موضوعات موضوع کمیت است یا حتی نه، موضوع کمیت هم نباشد مثل وجود صرف که موضوع کمیت نیست، در عین حال عدم تناهی برای او مطرح است؟\\ آن وقت این عدم تناهی اقسامش در فلسفه بسیار است؛ عدم تناهی شدّی، عِدّی، مُدّی. عدم تناهی که ما تعبیر می‌کنیم {\large «فوق ما لا یتناهی، بما لا یتناهی»،} عدم تناهی واقعی و عدم تناهی ظلی که در وجود منبسط مطرح است و اینکه اصولاً آیا احکامی را که ما برای عدم تناهی ذکر می‌کنیم، این احکام قابل تصدیق یا تصویر هست یا نه؟\\ چون عدم تناهی به حمل شایع هیچ گاه نداریم و آنچه که در ذهن ما جلوه می‌کند به حمل اولی عدم تناهی است و به حمل شایع؛ لذا باید با نوعی تجوز و مسامحه راجع به عدم تناهی حکم کنیم. نسبت متناهی و غیر متناهی چیست؟\\ و امثال ذلک موارد فراوانی که به نظرم بعضی از جاهای فلسفه و منطق ما را هم شاید تغییراتی بدهد. بحث عدم تناهی یک بحثی است که یک رساله مستقل می‌طلبد. بنده هم تاکنون ندیدم، بحث‌های پراکنده دیدم، یادداشت هم دارم. خودم هم سرفصل‌هایی نوشتم اما یک رساله مستقل در این زمینه، جایش خالی است.\\ حالا نخواستیم بحث را باز کنیم. از بحث‌های فلسفی که از قدیم مطرح بوده یک وقتی به طبیعیات گره می‌خورد، راجع به این است که آیا عالم جسم و جسمانی ته دارد یا ندارد. ده تا برهان قدما نقل کردند بر اینکه عالم جسم و جسمانی متناهی است؛ ده تا برهان اقامه کردند بر تناهی ابعاد عالم جسمانی. حضرت آقای حسن‌زاده (حفظه الله) در هزار و یک نکته، در یکی از نکات، هر ده تا برهان را خدشه می‌کند!\\ حالا تأکید قدما بر اینکه تناهی ابعاد عالم جسمانی را ثابت کنند برای چه بود؟\\ آیا این نظری که قدما دارند با این نظری که امروزه در فیزیک جهانی مطرح است که عالم رو به انبساط است چطور قابل جمع است؟\\ بحث‌هایی فراوانی است که یک همت می‌خواهد از ما، یک وقت می‌خواهد که نداریم، از شما یک همت می‌خواهد که دارید إن‌شاءالله.\\ {\large «قال فی التعلیم الأول»،} در تعلیم اول فرموده: {\large «بعد ما بیَّن أنّ عدم التناهی ربما یکون صاعداً فی محمولات موضوع معین»،} عدم تناهی چه بسا می‌بوده باشد صاعد به طرف بالا صعود می‌کند در محمولات موضوع معینی. این‌جا توضیح نداده است، در شفاء تعبیر دارد که من هم در تقریر عرض کردم، یک چیزی را فرض می‌کنیم موضوع بالذات؛ فرض می‌کنیم، فرض که مشکلی ندارد. موضوع بالذات یعنی موضوعی که محمول واقع نمی‌شود.\\ {\large «کمحموله و محمول محموله، و هلم جرا؛ و ربما یکون نازلاً فی موضوعات محمول معیّن»،} و چه بسا می‌بوده باشد نازل در موضوعات محمول معینی. باز در آنجا دارد که این محمول معین محمول را فرض می‌کنیم که محمول بالذات است. یعنی محمولی که دیگر موضوع واقع نمی‌شود.\\ {\large «کموضوعه و موضوع موضوعه، و هلم جرا؛ و ربما یکون فی وسائط محصورة بین موضوع و محمول حدین لقضیة»،} چه بسا یعنی یک سری واسطه‌هایی است که این واسطه‌ها محصور است بین موضوع و محمول به عنوان حد یک قضیه.\\ {\large «فنقول:»،} حالا ما این‌جا ادعایمان این است که قضایای سالبه در مقدمات برهان و در مقدمات أشکال به قضایا موجبه گره می‌خورد. قرار شد ما در أشکال ثلاثه در هر شکلی یکی از مقدماتمان چه باشد؟\\ موجبه باشد. در منطق خواندیم: {\large «و لا یتحقق قیاس من سالبتین»،} از دو تا سالبه قیاس تشکیل نمی‌شود. پس یک طرف قیاس ما در مقدمات حتماً موجبه است. آیا این صغری از کبری بریده است یا این کبری از صغری بریده است؟\\ نه. پس یقیناً سالبه ما مرتبط است با موجبه. اگر گفتیم در طرف موجبه، اگر گفتیم در مقدمه موجبه، تناهی شرط است، چون سالبه روی دوش موجبه سوار است؛ پس در سالبه هم تناهی شرط است.\\ می‌فرماید: {\large «فنقول: إنّ الوسائط بین حدی الایجاب متناهیة»،} واسطه‌های بین دو طرف ایجاب متناهی است. نمی‌شود موضوع و موضوعِ موضوع و موضوعِ موضوعِ موضوع و برو تا پایین، محمول و محمولِ محمول، محمولِ محمولِ محمول و برو تا بالا، نمی‌شود.\\ {\large «فلیکن کل «ب أ»»،} بوده باشد هر ب، الف.\\ {\large «فنقول»،} ما این‌طور می‌گوییم که {\large «إن الوسائط بینهما متناهیة»،} واسطه‌های بین ب و الف متناهی هستند. حالا واسطه‌ها چیست؟\\ {\large «و هی الاشیاء التی یحمل علی کل واحد منهما»،} آن اشیائی است که بر هر یک از این‌ها حمل می‌شود. {\large «و یحمل کل واحد منها علی «ب»»،} یا هر یک از این‌ها بر ب حمل می‌شود. فرق نمی‌کند، ما عدم تناهی را از دو طرف در نظر بگیریم یا از یک طرف در نظر بگیریم.\\ {\large «و بعضها علی بعض فی الولاء»،} بعضی از این وسائط بر بعضی دیگر حمل می‌شود در سلسله، در ترتب؛ ولاء یعنی ترتب و پشت سر هم.\\ {\large «لأنها»،} دلیل {\large «ان الوسائط بینهما متناهیة»،} است. چرا متناهیه است؟\\ {\large «و ذلک لأنها لو کانت بغیر نهایة»،} زیرا اگر وسائط بدون نهایت باشد {\large «لکان إذا أخذنا من جهة «ب»، صاعدین علی الولاء»،} بخاطر اینکه اگر ما بگیریم از جهت ب برویم بالا، {\large «أو من جهة «أ»، نازلین علی الولاء»،} یا ما بگیریم از طرف الف بیاییم پایین، {\large «لم نبلغ الطرف الثانی»،} ما نمی‌رسیم به طرف دوم. چطور {\large «الطرف الثانی»،} دارد؟\\ این غلط است. یا باید باشد {\large «طرفَ ثانٍ»،} یا باید باشد {\large «الطرفَ الثانی»،} که صفت است، به طرف دوم نمی‌رسد. مگر اضافه از این باب باشد مثلاً اگر از محمول شروع می‌کردیم بگوییم که به موضوع نمی‌رسیم. از موضوع شروع کردیم، بگوییم به محمول نمی‌رسیم.\\ {\large «الثانی»،} مراد این باشد. اگر این باشد همین {\large «طرفَ الثانی»،} درست است.\\ {\large «طرفَ الثانی»،} یعنی طرف آن دومی، نه {\large «الطرفَ الثانی»،} طرف دوم، طرف آن دومی.\\ به هر حال {\large «و سواء أخذنا»،} این سه، چهار سطر دیگر هیچ نقشی در بحث ندارد.\\ می‌خواهد بگوید فروض مختلفی این‌جا است جناب ارسطو. ما {\large «علی الولاء»،} که پیش می‌رویم، تفرقاً پیش برویم، غیر تقرقاً پیش برویم، یک تعداد را در نظر نگیریم، باقی را در نظر بگیریم، فرق نمی‌کند، عدم تناهی صادق باشد، حکم صادق است.\\ {\large «سواء أخذنا بعضها علی الولاء بلا واسطة بینهما»،} چه ما بعضی از این وسائط را در نظر بگیریم مترتباً بدون واسطه‌ای بینش، {\large «أو أخذنا بعضها، و لا ترکنا الوسائط فیها بینها»،} یا ما بعضی را در نظر بگیریم و وسائط فیما بینش را ترک کنیم.\\ {\large «أو أخذنا الکل متتالیة و لا واسطة بینها»،} یا اینکه ما همه را پشت سرهم در نظر بگیریم بدون هیچ واسطه‌ای {\large «و کانت لا تتناهی»،} البته این وسائط طبق فرض ما غیر تناهی باشد.\\ {\large «أو أخذنا الکل علی طفرات تتضاعف لها ما لا نهایة له»،} یا ما همه را در نظر بگیریم براساس طفره‌ها. یعنی یک تیکه را در نظر بگیریم، یک تیکه را رها کنیم، یک تیکه را در نظر بگیریم، یک تیکه را رها کنیم، ولی همین‌طور سلسله را ادامه بدهیم.\\ {\large «فان الکلام فی ذلک واحد»،} مطلب یک‌جور است. گونه‌ها و نگرش‌های مختلف به نامتناهی، نامتناهی را متناهی نمی‌کند. یک کلام!\\ در برهان تصدیق و برهان سلمی و این‌ها ـ نمی‌دانم یادتان هست یا نه ـ ما دو تا رشته فرض می‌کردیم، مثل پلکان و نردبان، می‌گفتیم برود بالا {\large «لا الی نهایة»،} بعد می‌گفتیم حالا ما از یکی بیست پله را بریدیم، کشیدیم پایین، حالا شروع می‌کنیم باهم پله را در نظر گرفتن.\\ سلسله الف، سلسله ب. سلسله الف {\large «لا الی نهایة»} دارای درجات است. سلسله ب {\large «لا الی نهایة»} دارای درجات است. چون برهان تقصدیق این بود. می‌گفتیم حالا این سلسله الف را بیست درجه را حذف کردیم، صد تا درجه‌اش را حذف کردیم و دور انداختیم، این سلسله را کشیدیم پایین، آمد دو مرتبه شد مطابق سلسله ب. حالا داریم می‌رویم، آیا این درجات، باهم کماکان متتابق هست یا متتابق نیست؟\\ آن وقت شقوق برهان ذکر می‌شود.\\ در غیر متناهی شما هر جوری فرض بکنید، اگر ضرر به عدم تناهی نزند، غیر متناهی، غیر متناهی است.\\ {\large «فإذا کنّا کلما أبتدأنا من حد لم ننته الی حد آخر»،} پس هرگاه بوده باشیم ما که هر گاه ابتدا کنیم از یک حدی منتهی نشویم به حدی دیگر، {\large «فلیس هناک حد آخر»،} پس حد دیگری وجود ندارد.\\ {\large «فإنه»،} حالا می‌خواهد دو تا تعبیر را برای شما بگوید، این دو تا تعبیر مترادف است. چه در ناحیه سلب، چه در ناحیه ایجاب. {\large «فإنه لا فرق بین أن تقول»،} فرقی نیست بین اینکه شما بفرمایید {\large «هذا سبیل لا یتناهی عند السلوک، و قولک لا حد»،} شما بگویید این راهی است که وقتی بپیمانی تناهی ندارد انتها ندارد یا اینکه بگویی این راه حد ندارد پایان ندارد.\\ {\large «و کذلک قولک له حد»،} برای این راه حد است یا {\large «و قولک یتناهی عند السلوک واحد»،} آن دو تا تعبیر بالا باهم، این دو تعبیر پایین باهم. بگویید {\large «هذا سبیل لا یتناهی عند السلوک»،} و بگویی {\large «هذا سبیل لا حد له»،} یکی است. شما بگویید {\large «هذا سبیل له حد»،} یا بگویید {\large «هذا سبیل یتناهی عند السلوک»،} بگویید پایان می‌پذیرد یا بگویید حد دارد، یکی است. بگویید پایان ندارد پایان نمی‌پذیرد، یا بگویید حد ندارد، یکی است. تعبیر دو تاست، اما مطلب یکی است.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند) \\ استاد: یکی از بحث‌هایی است که در نامتناهی‌شناسی قابل بحث و توجه است. نه، ما معتقدیم که نامتناهی قابل اضافه و کم شدن نیست، نامتناهی واقعی.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: اشاره‌ای کردم در ضمن مباحثی که عرض می‌کردم، شما در کتب حکماء قبل از اینکه به ذات پروردگار برسید، می‌بینید یواش یواش واژه نامتناهی دارد مطرح می‌شود. مثلاً در مورد مجردات می‌گویند مجردات عدم تناهی عدّی و مُدی و شِدی دارند اما عدم تناهی وجودی ندارند. آن وقت خدای متعال را که می‌خواهند تعبیر کنند، می‌گویند خدای متعال فوق ما لا یتناهی است. این {\large «ما لا یتناهی»} از {\large «ما لا یتناهی»} های مطلق نیست، چون {\large «ما لا یتناهی»} های مطلق، فوق ندارد. می‌گوید خدای متعال فوق {\large «ما لا یتناهی»} است. می‌گوییم حالا چقدر فوق است؟\\ می‌گوید {\large «بما لا یتناهی»،} فوق {\large «ما لا یتناهی»} است، {\large «بما لا یتناهی عدة و مدة»} است. آن وقت مثلاً قدماء در ارتباط با نفوس ناطقه قائل به عدم تناهی‌اند؟، چرا؟\\ قائل نیستند.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: در نفوس ناطقه تصریح دارند فلاسفه به این مطلب.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: حد چیست؟\\ چون حد مثل لا حد، هر دو واژه‌ای است که احتیاج به توضیح داشته باشد که حد یعنی چه. اگر وجودی است، بدون شک، حد عِدی و مُدی و شِدی این مورد حرف است. این همان است که مربوط به مجردات، حکماء بعضاً معتقدند به اینکه اینها لا یتناهی‌اند.\\ به هر حال اینکه عرض کردم بحث احتیاج به تنقیح دارد، چون در فلسفه ما و منطق ما که البته بحث، بحث فلسفی است، یک جایی مستقلاً بحث نشده است که مباحث شفاف باشد و انسان بتواند ارجاع بدهد. الآن در بحث مسائل ذهنی شما هر اشکالی که برایتان پیدا بشود، استاد جایش را می‌داند می‌گوید برو بحث وجود ذهنی را ببین، یا برو بحث علم را ببین. یا در بحث عالم و معلوم این بحث را ذکر کرده یا بحث وجود ذهنی مطرح کرده است. راجع به خلقت و عوالم، استاد می‌گوید برو الهیات بالمعنی الأخص، بحث أحوال البارئ را نگاه کن. اما من اگر بخواهم در ارتباط با عدم تناهی گیر و گوری داشته باشم، به من بگویند که برو به فلسفه (مراجعه کن)، کجای فلسفه است؟\\ آدرسی نمی‌توانم بدهم. می‌توانم بردارم براساس یک برنامه نرم‌افزاری یک سرچ رسمی یا یک سرچ موضوعی یک سری آدرس جمع بکنم، اما جایگاه ندارد در فلسفه. حال آنکه می‌طلبد جایگاه این بحث در فلسفه هست می‌شود این بحث را مطرح کرد.\\ (استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند)\\ استاد: بحث عدم تناهی یک پله‌اش در فلسفه است، یک پله‌اش مربوط به ریاضی است، یک پله‌اش مربوط به منطق است. هر سه است، ولی من به گمانم ریشه بحث فلسفی است؛ یعنی اینکه یک نحوه وجود، وجود متناهی است؛ این بحث مال فلسفه است. اینکه کمی‌اند، دو گونه هستند، کمیت متناهی و غیر متناهی. بحث، بحث فلسفی است، چون هنوز تا تناهی و عدم تناهی بحث ریاضی گره نخورده است.\\ استاد در پاسخ به سوال یکی از دانش‌پژوهان می‌فرمایند) \\ استاد: عرض کردم که در منطق هم مطرح است، در ریاضیات هم مطرح است، اما سلطان بحث در فلسفه است. البته اشاره‌ای دارند در بحث کمیت، به بحث عدم تناهی در بحث کمیت اشاره دارند، منتها عرض می‌کنم جایگاه بحث در حکمت جا نیفتاده است.\\ {\large «ثم قال بعد کلام له: فلأن بیان تلک یکون من أحد الاشکال الثلاثة، أما علی سبیل الشکل الأول، کما مثلنا له، فیجب علی کل حال إن کانت الوسائط التی للکبریات السالبة تذهب الی غیر النهایة، أن یحصل موجبات بغیر نهایة، لکل سالبة موجبة و سالبة ینتجانها معاً؛ ثم للموجبة موجبات، و قد بان فی الموجبات، أنها متناهیة».}\\ می‌فرماید مقدمات که در بحث ما مورد طرح است، در یکی از أشکال ثلاثه رخ می‌نماید. شکل اول است یا شکل ثانی است یا شکل ثالث است؟\\ هر کدام که باشد، این بحث در ارتباط با آن مطرح است، چرا؟\\ چون إحدی المقدمتین باید موجبه باشد. الآن گفتیم که ادعای ما این‌جا بود، اول بحث گفتیم: {\large «إن الوسائط بین حدی الایجاب متنافین»،} صفحه 143 در پاراگراف دوم، ادعایی که ثابت کردیم این بود که وسائط بین دو حد ایجاب متناهی است. پس ما قضیه موجبه‌مان {\large «لا الی نهایه»،} پیش نمی‌رود.\\ اگر قضایای موجبه ما {\large «لا الی نهایه»،} پیش نرفت، قضایای سالبه ما که گره می‌خورد به قضیه موجبه‌مان همین‌طور است. کبری روی دوش صغری سوار است. صغری در شکل اول باید چه باشد؟\\ موجبه باشد. ایجاب صغری شرط است و کلیت کبری. اگر ایجاب صغری شرط است و کلیت کبری، این کبری نشسته روی صغری. صغری موجبه است، اگر صغرای ما متناهی بود، این قضیه سالبه ما که مبتنی بر این قضیه موجبه است، آن هم متناهی است.\\ فرمود: {\large «فیجب علی کل حال إن کانت الوسائط التی للکبریات السالبة تذهب الی غیر النهایة»،} اگر بخواهد وسائطی که برای این کبریات سالبه است {\large «لا الی نهایه»} پیش برود؛ {\large «أن یحصل موجبات بغیر نهایة»،} باید موجبات {\large «لا الی نهایه»} هم داشته باشیم. برای هر قضیه سالبه، یک موجبه و یک سالبه است، چرا؟\\ چون فرض این است که اگر خود این قضیه سالبه کبری احتیاج به یک قیاس داشته باشد و آن قیاس هم شکل اول باشد، شکل اول باید فرض کنیم صغرایش موجبه کبرایش سالبه؛ باز خود این کبرای سالبه یک شکل اول می‌خواهد صغرایش موجبه کبرایش سالبه. می‌فرماید {\large «لکل سالبة موجبة و سالبة ینتجانها معاً»،} رای هر کبرای سالبه‌ای شما باید یک موجبه داشته باشی و یک سالبه داشته باشی که این دو تا باهم آن سالبه را انتاج کنند.\\ {\large «ثم للموجبة موجبات»،} این موجبه هم موجبه می‌خواهد.\\ {\large «و قد بان فی الموجبات، أنها متناهیة»،} و ما گفتیم، الآن ثابت کردیم، گفتیم قضایای موجبه متناهی است. در قضایای موجبه وسائط {\large «لا الی نهایه»،} قابل تسلسل نیست.\\ {\large «فإذا کانت الحدود الموجبة للصغری السافلة»،} کتاب دارد سافلة. من به برهان مراجعه کردم، دیدم آن‌جا هم دارد سافله؛ این‌جا در متن آمده سافله. در نسخه چاپی آمده {\large «سالبه».} همین سافله درست است، سافله صغرایی که گذشت.\\ {\large «فإذا کانت الحدود الموجبة للصغری السافله لا یمکن أن یذهب الی غیر نهایة بین حدین»،} اگر حدود موجبه برای صغرای پیشین اولین صغری، نمی‌تواند برود {\large «الی غیر نهایة»،} بین حدین، {\large «فبیّن أیضاً أن الذی لا یزید علیها فی العدد من حدود الکبریات العالیة السالبة، متناهیة»،} روشن است آنکه افزون نخواهد بود بر این موجبه در عدد از حدود کبریات سالبه، آن هم متناهی است، چرا؟\\ چون اگر کبری روی صغری سوار است، اگر کبری مبتنی بر صغری است، اگر صغرای ما شد متناهی، کبرای ما هم می‌شود متناهی. بخاطر اینکه بین مقدمتین ملازمه است، تلازم است، نمی‌شود یک طرف متناهی باشد، یک طرف غیر متناهی؛ نتیجه هم تابع أخص مقدمتین است.\\ {\large «و کذلک هذا إذا کان الشکل شکلاً ثانیاً»،} همین‌طور است اگر شکل، شکل ثانی باشد، چرا؟\\ {\large «و ذلک لأن الموجبة و أن لم یجب فیه أن تکون الصغری بعینها»،} روشن است در شکل دوم اگر یادتان باشد، مقدمه موجبه ما لازم نبود صغری قرار بگیرد. در شکل اول ایجاب صغری شرط بود اما در شکل دوم ایجاب صغری شرط نیست. اما ایجاب احدی المقدمتین که شرط است؛ می‌فرمایند: {\large «لأن الموجبة و ان لم یجب فیه أن تکون الصغری بعینها»،} کتاب غلط دارد، دارد: {\large «بینها»،} که غلط است. موجبه گرچه واجب نیست که در آن صغری بوده باشد، این موجبه صغری بوده باشد {\large «بعینها»،} خود صغری. ولی {\large «فلابد من أن تکون فی کل قیاس مقدمة موجبة»،} اما در هر قیاسی باید مقدمه موجبه داشته باشیم.\\ {\large «و أما الشکل الثالث: فان الموجب فیه، متعین فیه علی کل حال»،} در شکل ثالث هم ما مقدمه موجبه می‌خواهیم.\\ {\large «فال موجب فیها»،} یا {\large «فیه»،} کتاب موجب دارد، در چاپی موجبه دارد. فرق نمی‌کند به اعتبار تصدیق به آن موجب می‌گویند و به اعتبار قضیه به آن موجبه می‌گوییم. اگر گفتیم {\large «قضیة»،} یا {\large «مقدمة»،} می‌گوییم موجبه. اگر گفتیم {\large «تصدیقٌ»،} می‌گوییم موجب. فرقی نمی‌کند.\\ {\large «فان الموجب فیه»،} موجبه در شکل ثالث متعین است. {\large «علی کل حال، انتهی ما حکی عنه الشیخ»،} از این {\large «انتهی ما حکی عنه الشیخ»،} می‌فهمیم که پس آن {\large «قال فی التعلیم الاول»،} نقل مستقیم نیست. یعنی بهتر بود مرحوم علامه طباطبایی می‌فرمودند {\large «قال فی التعلیم الاول علی ما حکاه عنه الشیخ»،} از اول معلوم می‌شد که حکایت است.\\ می‌گوییم شکل چهارم چه شد؟\\ {\large «و لم یذکر الشکل الرابع»،} جناب ارسطو شکل رابع را ذکر نکرده است. {\large «لعدم عده إیاه فی الاشکال»،} چون شکل رابع را جناب ارسطو از أشکال نمی‌داند.\\ {\large «و عدم اعتنائه به»،} به آن اعتنایی هم ندارد، چرا؟\\ {\large «لبعده عن الطبع»،} چون شکل رابع لقمه را از پشت گردن چرخاندن است.\\ {\large «الأمر هیّن لرجوعه الی الثلاثة الأخری»،} البته امر هین است، بخاطر اینکه این شکل هم به شکل دیگر قابل بازگشت است.\\ این‌ها هم در حملی بود، شرطی‌اش برمی‌گردد به حملی. استثنایی‌اش برمی‌گردد به اقترانی. {\large«و اما غیر الحملی، فحاله معلوم بالقیاس»،} غیر حملی هم معلوم است به وسیله سنجش، قیاس در این‌جا معنای لغوی دارد.\\ {\large «إذ هو إما شرطی اقترانی من المتصلات، فحکمه حکم الحملی»،} زیرا این غیر حملی یا شرطی اقترانی است از متصلات، حکمش حکم حملی است.\\ {\large «و أما غیره»،} قیاس غیر شرطی اقترانی است.\\ {\large «و حاله فی التقدم علی المطلوب و توقفه علیه حال الحملی»،} حال آن هم مثل حال حملی است. این را دیگر خود ایشان هم بعداً می‌گوید که این مطالب خیلی مربوط به باب برهان نیست مربوط به باب تصدیقات و قیاسات است، روی ضرورت داریم این‌جا ذکر می‌کنیم. می‌خواهیم به این‌جا برسیم که {\large «کل تعلیم و تعلم ذهنی فبعلم قد سبق»،} این را می‌خواهیم به کرسی بنشانیم؛ مجبور بودیم این حرف را بزنیم.\\ {\large «ثم أقول: إن التصدیق الذی یتوقف علیه التصدیق المطلوب»،} تصدیقی که بر آن تصدیق مطلوب مترتب است. {\large «یجب أن یتألف من هیئة قیاس»،} باید ترکیب بپذیرد و تألیف شود به صورت قیاس.\\ {\large «حتی ینتج التصدیق المطلوب»،} تا تصدیق مطلوب را انتاج کند، چرا؟\\ {\large «و لذلک لأنّ ذلک التصدیق یجب أن یکون مناسباً مع التصدیق المطلوب مربوطاً معه»،} بخاطر اینکه مقدمه باید مناسب باشد با نتیجه، مربوط باشد با نتیجه.\\ {\large «التصدیق المطلوب»،} یعنی نتیجه، زیرا مقدمه باید مناسب باشد با تصدیق مطلوب با نتیجه {\large «مربوطاً معه»،} با آن ارتباط داشته باشد.\\ {\large «لعدم لزوم التصدیق بمباین من التصدیق بمباین آخر بالضرورة»،} بخاطر عدم لازم آمدن تصدیق به مباینی از تصدیق به مباین دیگر بالضرورة. اگر ما از مباین به مباین برسیم، یادآور آن شعر شاعر می‌شود گفت: گنه کرد در مصر آهنگری، در کجا زدند گردن مسگری!؟\\ {\large «و الارتباط بین تصدیق و آخر»،} ارتباط بین یک تصدیق و دیگری، {\large «اما فی الموضوع»،} یا در موضوع است، {\large «أو فی المحمول»،} یا در محمول است، {\large «أو فی کلیهما، و کیف کان»،} حالا چه در یک حد یا در هر دو حد باشد. {\large «یجب أن یکون التصدیق المتوقف علیه فوق الواحد»،} باید تصدیق مورد توقف بیش از یکی باشد. بالا چه گفتیم؟\\ گفتیم: {\large «یجب أن یتألف هیئة قیاس»،} همیشه تصدیق نظری با قیاس استنتاج می‌شود. قیاس لااقل دو مقدمه دارد. باید فوق واحد باشد.\\ حالا برهان مسئله، چرا؟\\ {\large «إذ لو کان واحداً فقط»،} زیرا اگر مقدمه یک دانه باشد {\large «کان المطلوب من لوازمه»،} مطلوب از لوازمش می‌شود. {\large «و کان العلم بهما واحداً»،} لزوم بین بالمعنی الأخص علم یک علم است. دو تا علم نیست. {\large «فکان»} می‌گوییم یک علم باشد. می‌گوید نشد!\\ اگر یک علم بود، چون مقدمه ضروری است، پس تصدق هم ضروی است. {\large «هذا خلف».}\\ {\large «فکان مع ضروریة الملزوم ضروریاً أیضاً»،} پس با ضروری بودن ملزوم، خودش هم می‌شود ضروری. {\large «و قد فرض نظریاً»،} با اینکه نظری فرض شده است، {\large «هذا خلف».} خیلی دوست داشتیم این {\large «و أیضاً»،} را هم بخوانیم، چون بحث مربوط است ولی من خسته شدم!\\ \begin{center} {\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»} \end{center} \newpage \begin{center} \Large{فهرست منابع} \end{center} \begin{enumerate} \item انوارالاصول (القدسي، أحمد)، ج 2، ص 298. \end{enumerate} \end{document}
منطق و معرفت شناسی
دانشگاه شهید مطهری سه شنبه ۰۱ آذر ۱۳۸۴
مکان دانشگاه شهید مطهری
زمان سه شنبه ۰۱ آذر ۱۳۸۴
شماره جلسه
جلسه ۹ از ۳۲
voice_icon_blue صوت درس
دریافت صوت
audio_icon_darkBlue audio_icon_darkBlue
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰