کتاب البرهان، دوره اول، مقاله اولی، جلسه 1
جلسه
۱
از
۳۲
در این جلسه از کتاب البرهان، دوره اول، حضرت استاد به مقدماتی می پردازند که برای ورود به مباحث کتاب ضروری است. در قدم اول مطالبی پیرامون کتاب شناسی کتاب البرهان بیان می شود و علت استنساخ به دست مرحوم علامه طباطبایی، وجه تسمیه ابواب به کتاب و چرایی جایگزینی این کتاب در حوزه های علمیه به جای کتاب هایی مثل منطق منظومه بیان میشود. استاد در مرحله بعد به معرفی مولف پرداخته و سبک نگارشی ایشان و تفاوت های قلم نویسنده با دیگر آثار مثل نهایه الحکمه و المیزان را بررسی میکنند. در آخر شیوه فصل بندی کتاب و گزارشی اجمالی از محتوای علمی کتاب ارائه می شود.
\documentclass[a4paper,12pt]{article}
\begin{document}
\\
{\large «أَعوذُ باللّٰهِ مِنَ أَلْشَیْطانِ أَلْرَّجیم\\
بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم و به نستعین، إنَّهُ خیر مُوَفَّق و مُعین»}\\
{\large «بِسمِ اللهِ أَلْرَّحمٰنِ أَلْرَّحیم \\قال العبد محمد حسین ابن محمد الحسنی الحسینی عفی الله عنه حامدا مصلّیاً:
هذا کتاب البرهان، و هو الفنّ الرابع من فنون المنطق علی مرتبه المعلم الأوّل ارسطو طالیس الفیلسوف؛ و الفنّ الخامس بزیادة فرفوریوس الصوری، شارح کلامه، فن «ایساقوجی» و هو یشتمل علی اربع مقالات. و قد جرینا علی تلخیص المحکی من کلامه الموضوع فی هذا الفن فی غالب المواضع، غیر ما یسّر الله سبحانه من افاضته علینا ناسبین ذلک الی انفسنا؛ و الله المستعان فی کل ذلک».}\\
\\
قرار بر این شد که در بحث برهان، کتاب برهان، نوشته مرحوم علامه طباطبایی مورد قرائت قرار بگیرد. مرحوم علامه طباطبایی (رضوان الله تعالی علیه) در نجف به همراه برادر بزرگوارشان مرحوم سید محمدحسن الهی، دستیابی به نسخۀ خطی منطق از کتاب شفا دارند. بعد از دستیابی به این نسخه خطی از کتاب شفا، هر دو برادر این نسخه را استنساخ میکنند برای خود. طبیعی است که در حین استنساخ، یک دور منطق شفا مرور شد. مرحوم علامه طباطبایی از همان زمان، اعتقادی به بحث برهان شفا پیدا میکنند و چون کتاب برهان شفا را در مبحث برهان بینظیر میبینند، در شهر مقدس کربلا، این کتاب را تلخیص میکنند. در پایان همین رساله که در پیش ماست، تعبیر این است که
{\large «و وقع الفراق من تحریره لیلة الأضحی المبارکة فی کربلا المشرّفة و من استنساخه یوم الأحد الواحد و العشرین من ذی الحجّة»،}
ماه ذیالحجه روز بیستویکم،
{\large «فی اعتبت قریّ المقدسة»،}
در نجف اشرف استنساخ پایان میپذیرد و تحریر در کربلا، در شب أضحی، یعنی در شب عید قربان صورت پذیرفت.
{\large «فی عام تسع و اربعین و ثلاث مع بعد الف الهجریة»،}
سال 1349،
{\large «و الحمدلله علی التمام و الصلاة علی محمد و آله و السلام»،}
سال 1349 استنساخ میکنند. بعد هم در کربلا تحریر میکنند و تلخیص میکنند برهان شفا را از سال 1349 یعنی حدود پنجاه که به هجری قمری هم تاریخ زدند، 1349 تا 1425 چند سال میشود؟\\
75 سال قبل.\\
سر پرداختن مرحوم علامه طباطبایی به تلخیص برهان، به نظر ما چند نکته بوده است؛ نکته اول این است که قلم مرحوم شیخ در برهان شفا، بر خلاف قلم شیخ در اشارات یا نجات مشتمل است بر تطویل و اطناب. گاه دو صفحه بحث شده است برای افاده یک مطلب و لذا به عنوان کتاب درسی میطلبید که کتاب برهان شفا تلخیص شود، این یک (مورد که عرض شد).\\
دوم اینکه مرحوم علامه در باب برهان نظراتی دارند گرچه اندک، برای ارائه این نظرات خود دست به این کار زدند. در این مقدمه کوتاهی هم که نوشتهاند، همین مطلب ارائه شده و گفته شده است.\\
فرمودند:
{\large «و قد جرینا علی تلخیص محکیّ من کلامه فی غالب المواضع»،}
در اکثر مواضع، ما در صدد مختصر کردن سخنان ارسطو به حکایت شیخ الرئیس ابنسینا هستیم. اما
{\large «غیر ما یسّر الله سبحانه من افادته علینا»،}
به جز آن بخشی که خدای متعال نصیب ما کرده به ما افاضه کرده است،
{\large «ناسبین ذلک الی انفسنا»،}
که در اینگونه از موارد، ما مطلب را به خود نسبت میدهیم، تا با کلام شیخ مخلوط نشود. پس سر دوم تلخیص کتاب برهان، پرداختن به نظریات خاص خودشان بود.\\
نکته سوم تغییر قلم است. قلم شیخ، قلم هزار سال قبل است و لذا قلم، قلم سنگینی است. قلم مرحوم علامه طباطبایی، قلم عصری است، البته عصری حوزوی است. قلم امروزی حوزوی است.\\
قلم ایشان در کتاب (البرهان) به لطافت المیزان یا نهایة الحکمة شاید نیست و سرش هم این است که در صدد تلخیص هستند؛ یعنی متأثر از متن تلخیص شدهاند اما در عین حال روانی قلم قابل مقایسه با قلم جناب شیخ در برهان شفاء نیست. گرچه به نظر میرسد گاه این تلخیص مایه دردسر هم شده است!\\
یعنی گاه در مقام تلخیص مطلب برای خود ایشان مبین بوده است، چون متن برهان شفاء را در مقابل داشتند و حال اینکه امروز که ما قرائت میکنیم بدون رجوع به برهان، پارهای از مواضع قابلفهم کامل نیست و این نکتهای است که در تدریس و تدرس این کتاب باید مورد عنایت قرار بگیرد.\\
در این مقدمه کوتاه چند تا نکته وجود دارد که اشارتاً عرض میکنیم. ایشان در تعبیر از خود فرمودند:
{\large «قال العبد محمد حسین ابن محمد الحسنی الحسینی»،}
معمولاً سادات نسب خود را به امامی که سلسله نسبشان بدان میرسد منتسب میکنند؛ مثلاً موسوی، رضوی، نقوی، علوی. اما اینجا مرحوم علامه طباطبایی نسب خود را به دو امام منتسب ساخته است. در پارهای از رسالههای دیگرشان هم چنین است،
{\large «الحسنی الحسینی».}\\
سر مطلب آن است که سادات طباطبایی از طرف پدر حسنی هستند، از طرف مادر حسینی هستند. نکته مطلب همان است که امام مجتبی (علیه السلام) فرزندی دارد بهنام حسن مثنی، چون خود امام حسن (علیه السلام) نامش حسن است، لذا به این فرزند که نامش حسن است، گفتند حسن مثنی، یعنی حسن دوم. او هم فرزندی دارد به نام حسن که به او گفتند حسن مثلث، حسن سوم. این حسن مثنی از بزرگان اهلبیت (علیهم السلام) است. اولاً در کنار عموی خود در واقعه طف، در جریان عاشورا حضور داشته و جنگیده است، مجروح شده و بعد دستگیر شده است. در موردش بعضی از خویشاوندان موجود در لشکر عمر بن سعد شفاعت کردند، بخشیده شده است و زنده مانده است. قبل از واقعه کربلا، امام حسین (علیه السلام) که به شدت فرزندان امام مجتبی (علیه السلام) را رعایت میکردند، در حقیقت در حکم پدر برای آنها بعد از شهادت امام مجتبی (علیه السلام) بودند. فرزندشان که بسیار خوشصورت و خوشسیرت بوده است، فاطمه را به عقد حسن مثنی درآورده است. ثمره این ازدواج میمون و مبارک فرزندانی بوده که یکی از این فرزندان ابراهیم نامیده شده و ملقب به غمر، ابراهیم الغمر (بوده است).\\
طبیعی است که تمام فرزندانی که از این پدر و مادر به دنیا بیایند، از ناحیه پدر حسنی هستند و از ناحیه مادر حسینی هستند. مرحوم علامه طباطبایی (رضوان الله علیه) با 30 واسطه به ابراهیم غمر میرسند و با 31 واسطه به امام مجتبی و به امام حسین (علیهما السلام) میرسند. چون از طرف مادر حسینیاند و از طرف پدر حسنی هستند، لذا تعبیر کردند
{\large «العبد محمد حسین ابن محمد الحسنی الحسینی»،}
که این تعبیر در برخی از رسائل دیگر ایشان هم آمده است. ما تبرکاً سلسله نسب مرحوم علامه طباطبایی را بخوانیم. بعد هم چند تا نکته در ارتباط با این نسب هست که عرض میکنیم. خود ایشان سید محمدحسین ابن سید محمد ابن سید محمدحسین، یعنی پدر ایشان اسم پدرشان را روی مرحوم علامه گذاشتند؛ ابن سید علی اصغر، ابن سید محمدتقی القاضی، ابن سید محمدتقی قاضی که جد سوم مرحوم علامه طباطبایی است، جد سوم مرحوم قاضی هم هست، استاد ایشان در اخلاق و عرفان؛ لذا از اینجا به بعد مرحوم علامه طباطبایی با مرحوم قاضی در نسب شریکاند. در حقیقت مرحوم علامه طباطبایی با مرحوم قاضی ارتباط فامیلی داشتند و از بنی أعمام یکدیگر هستند. منتها نسب مرحوم قاضی ابتدایش به اینگونه است که خود مرحوم قاضی، سیدعلی هستند، ابن سید حسین، ابن المیرزا احمد، ابن المیرزا رحیم، ابن سید محمدتقی القاضی. در حقیقت سید محمدتقی قاضی فرزندی دارد به نام رحیم، فرزندی دارد به نام سید علیاصغر. تیره مرحوم علامه طباطبایی از نسل سید علیاصغر است و تیره مرحوم قاضی از نسل میرزا رحیم است.\\
دانشپژوه: اگر سید باشند، میرزا نباید بگویند!\\\
استاد: چرا، چون در بلاد آذربایجان میرزا هم اطلاق میشود بر سادات.\\
ابن المیرزا محمد القاضی، ابن المیرزا محمد بن علی القاضی که این میرزا محمدعلی قاضی از مراجع و قاضی القضات خطه آذربایجان بوده و چون قاضی القضات بوده، خودش به قاضی مشهور شده و بعد از او هم فرزندانشان به قاضی مشهور شدند. حتی مرحوم آقای قاضی به اعتبار این جدشان قاضی نامیده میشوند. قاضی لقب این میرزا محمد علی است که در احفاد و اولادش باقی مانده است و مستحضرید خود مرحوم علامه طباطبایی در آغاز ورودشان به قم، به عنوان قاضی شناخته میشدند. خود ایشان ترجیح دادند به این عنوان مشهور نشوند و به عنوان طباطبایی مشهور بشوند، سرش هم بر کسی معلوم نیست. حدس ما این است که شاید بخاطر احترام به مرحوم آقای قاضی که ایشان مشتهر به مرحوم قاضی بودند، نخواستند خودشان به این لقب مشتهر بشوند و لذا ایشان ترجیح دادند که به لقب طباطبایی مشتهر بشوند.\\
ابن المیرزا صدر الدین محمد، ابن المیرزا یوسف، ابن المیرزا صدر الدین محمد، ابن مجد الدین، ابن سید اسماعیل، ابن الامیر علیاکبر، ابن الامیر عبدالوهاب، ابن الامیر عبدالغفار، ابن السید عماد الدین، ابن فخر الدین حسن، ابن کمال الدین محمد، ابن السید حسن، ابن شهاب الدین علی، ابن عماد الدین علی، ابن سید احمد، ابن سید عماد، ابن أبی الحسن علی، ابن ابی الحسن محمد، ابن ابی عبدالله احمد، ابن محمد الأصغر المعروف به ابن القضائیة، ابن ابی عبدالله احمد، ابن ابراهیم طباطبا که این بزرگواران که طباطبایی میگویند به اعتبار این ابراهیم طباطبا است. یعنی در پدران مرحوم علامه طباطبایی، بیستوهشتمین شخص، ابراهیم طباطبا است. نسل طباطباییها از این ابراهیم طباطبا است، لذا به طباطبایی هم مشتهر شدهاند. ابن اسماعیل الدیباج، ابن ابراهیم الغمر، که این ابراهیم غمر پدرش حسنی است و مادر حسینی است. ابن الحسن المثنی، فرزند امام مجتبی (علیه السلام)، ابن الامام الحسن بن علی المجتبی (علیهما السلام).\\
پس مرحوم علامه طباطبایی با 30 واسطه به حسن مثنی میرسند و با 31 واسطه به امام حسن مجتبی (علیه السلام) میرسند و چون همسر حسن مثنی، فاطمه بنت الحسین (علیه السلام) است، لذا از طرف مادر حسینیاند و از پدر حسنی هستند. لذا اینجا فرمودند:
{\large «الحسنی الحسینی».}\\
خود مرحوم علامه طباطبایی میفرمودند که سلسله نسب ما تا چهارده پشت همه از علما و بزرگان بودند. تا چهارده ظَهر و تا چهارده پشت همه از برزگان و علما بودند. آغاز سند هم از طرف امام همینطور هستند، خود حسن مثنی و خود ابراهیم غمر، خود اسماعیل دیباج، خود ابراهیم طباطبا که بعضی از اینها از بزرگان شهدای اهل بیت (علیهم السلام) هستند که در قیامهایی که بر علیه سلاطین جور داشتند به شهادت رسیدند. انسان اینگونه سلسلهنسبها را که میبیند، یاد آن شعر معروف فرزدق میافتد، خطاب به جریر که چه بود؟\\
\begin{center}
{\large «اولئِكَ آبَائي فَجِئني بِمِثْلِهِم
\hspace*{2.5cm}
إذا جمعتنا يا جريرَ الْمَجَامِع 1»}
\end{center}
\\
در مقام افتخار
{\large «اولئک آبائی»،}
سلسله، سلسله ذهبیه است به یک معنا، همه بزرگان، همه اولیاء هستند. این است که یک علامه طباطبایی از آن بیرون میآید.\\
به هر حال، بگذریم.\\
{\large «حامداً مصلّیا»،}
در حالی که حمد پروردگار بر زبان دارم و درود بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و آل او (باد).\\
{\large «هذا کتاب البرهان»،}
این کتاب برهان است. حمد و صلوات بر پیغمبر و آل پیغمبر (صلی الله علیه و آله)، در آغاز کتب و خطب، امر مأنوس و مشهوری است در نزد علما. سرش هم مشخص است، هم از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) روایت کردند:
{\large «كُلُّ أَمْرٍ ذِي بَالٍ لَا يُذْكَرُ بِسْمِ اللَّهِ فِيهِ فَهُوَ أَبْتَر 2»،}
اگر کار مهمی با حمد الهی آغاز نشود، ناتمام میماند. صلوات بر پیغمبر و آل پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هم از باب شکر نعمت است که آنها معلمین نخست ما هستند.\\
{\large «هذا کتاب البرهان»،}
یک سؤالی در اینجا مطرح است که این سؤال را پاسخ بدهیم بد نیست و آن این است که معمولاً بخشهای یک علم به اسم کتاب نامیده نمیشود، بهنام باب یا فصل نامیده میشود. شما ببینید فلسفه را، ببینید اصول را، ببینید ادبیات را،
{\large «باب المعرب و المبنی»،}
{\large «فصل فی الوجود الذهنی».}\\
اما در دو علم، ابعاض و اجزاء علم با نام کتاب نامیده شده است؛ یکی علم فقه است و دیگری علم منطق. در منطق میگوییم:
{\large «کتاب القیاس، کتاب البرهان، کتاب الجدل».}\\
در فقه هم میگوییم:
{\large «کتاب الطهارة، کتاب الصوم، کتاب الحج»،}
چرا؟\\
چه فرقی میکند در این دو علم، أجزاء علم و بخشهای علم بهنام کتاب نامیده شده است و در سایر علوم به این نام نامیده نشده است!\\
سر و نکته روشنی شاید نداشته باشد. من تنها موردی که یافتم در این زمینه، توضیحی داده است جناب مرحوم استاد شیخ محمود شهابی، در ادوار فقه، در جلد دوم نکتهای دارد. ایشان گفته است که سر مطلب این است که خصوص علم منطق و علم فقط قبل از اینکه تبدیل به یک علم مستقل شود، اجزائش و ابعاضش و بخشهایش به صورت کتب و رسائل مستقلاً وجود داشت، بعد سرجمع شده و گردآوری شده و به صورت یک علم درآمده است. بعد که به صورت یک علم مستقل درآمده است، عنوان کتاب را آن ابعاض و اجزاء مانده است. قبل از اینکه منطق گردآوری بشود و بشود
{\large «ألفه الحکیم رسطالیسو».}\\
قبل از او کتاب القیاس داشتیم، کتاب الجدل داشتیم، کتاب القضایا داشتیم. بعد که سرجمع شده، این عنوان روی اجزاء و ابعاض مانده است اسم کتاب.\\
در فقه هم همینطور است؛ قبل از اینکه فقه به صورت یک علم مستقل درآید، راجع به متاجر بحثی بوده است، راجع به صلاة بحثی بوده، راجع به صوم بعضاً بحثی داشتند، تحت عنوان کتاب. بعد که به صورت یک علم در 52 یا 54 یا پنجاه و اندی باب و کتاب درآمد، همان عنوان کتاب بر روی ابعاض و اجزاء ماند. این مطلبی است که مرحوم شهابی فرمودند. چقدر از نظر تاریخی قابل تأیید است و چقدر درست است و آیا مورد نقض ندارد یا دارد، تحقیق میطلبد که نه فرصت آن است و نه اگر هم فرصت بود لازم بود، چون امر مهمی نیست.\\
به هر حال
{\large «هذا کتاب البرهان»،}
این بخش برهان است. مراد از کتاب یعنی یک باب و یک فصل.
{\large «و هو الفنّ الرابع من فنون المنطق علی مرتّبه المعلم الأول ارسطو طالیس».}\\
جناب ارسطو منطق را به چهار فن تقسیم کرد. فن چهارم، فن برهان بود. مستحضرید منطق از آن علومی است که ما در دور گذشته که برهان شفاء میگفتیم، این بحث را اشاره کردیم. منطق از آن علومی است که کمترین تغییر را در طول تاریخ داشته است. شاید تنها اضافه به منطق ارسطو، به عنوان یک بخش، فن پنجمی است که جناب فرفوریوس اضافه کرده است که همان مبحث ایساقوجی است و مستحضرید که بحث ایساقوجی در حکم مدخل است برای منطق و گویا از صلب منطق نیست، در حکم مدخل است برای منطق.\\
منطق همان است که ارسطو جمعآوری کرده و به این عدم تغییر، جناب ابنسینا تصریح دارد. ابنسینا در جایی میفرماید که ما زحمت کشیدیم رنج بردیم، اما چیزی بر منطق ارسطو نیفزودیم!\\
آنچه که ما انجام دادیم، ترتیب و تنظیم و تبویب و تفصیل و شرح و تمثیل بود. اما استخوانبندی همان است که ارسطو داشته است. البته منطق قبل از ارسطو بوده، کار ارسطو گردآوری است. به تعبیر جناب حاجی سبزواری
{\large «ألّفه الحکیم رسطالیسو»،}
{\large «ألّفه»،}
یعنی
{\large «جَمَعهُ و هذّبهُ و رتّبه».}\\
{\large «میراث ذی القرنین القدّیسو 3»،}
که حالا داستانی نقل میکنند منطق را مرتب کرد، پیش ذوالقرنین برد، جایزه به او دادند. سر اینکه ارسطو را معلم اول مینامند یعنی آموزگار نخستین، همین است که منطق را وضع کرده است و چون واضع منطق بوده است، معلم اول نامیده شد. مستحضرید که معلم اول ارسطو است، معلم دوم فارابی است. ارسطو را که معلم نامیدند، بهخاطر وضع منطق است که منطق،
{\large «میزان العلوم»،}
است،
{\large «قسطاس العلوم»،}
است، ترازوی خردورزی و اندیشهوری است.\\
(استاد در پاسخ به سوال دانشپژوه بیان میکنند)\\
استاد: نه، همه مطالبش نبود. ولی به هر حال مبدع یک علم نیست. این علم بوده، عمده ترتیب و تنظیم و تألیف و تهذیب و به صورت یک علم مستقل در آوردن و اینها به عهده ارسطو است. انصافاً هم در این زمینه زحمت کشیده که از کتابهایی که از ارسطو باقی مانده در منطق، به دست میآید. شما الآن برهان شفاء را که ببینید، میبینید که استخوانبندی، منطق ارسطو است. منتها مثلاً فرض کنید مطالبی را ارسطو در فن چهارم دارد، شیخ اینها را در فن اول آورده است. مطالبی را در فن اول آورده، شیخ در فن چهارم برده است. اینها را میگوییم در حقیقت ترتیب و تنظیم و تبویب. منتها خود ارسطو که قبل از میلاد میزیست، خیلی عجیب است!، خیلی ارزشمند است!\\
اصلاً تمدن یونانی در آن عصر، تمدن عجیبی است. الآن که برای ما حکایت شده است، حالا چه مقداری از بین رفته و چه مقداری بد حکایت شده، تمدن، تمدن عظیمی است و بعضی معتقدند که اصلاً بعضی از این حکمای یونان که به اسم حکیم مشتهر هستند، اینها از انبیاء الهی هستند و تطبیقاتی هم در این زمینه انجام دادند که از جمله مثلاً صاحب تمهید القواعد در مقدمه تمهید، این تطبیقات را دارد که فلان حکیم یونانی همان شیث پیغمبر است. یعنی بعضی این فکر برایشان متجلی شده که اینها بعضاً انبیاء الهی بودند که حالا چون به اسم یونانیشان مشتهر شدند، جنبه نبوتشان مورد نظر قرار نگرفت.\\
نمیخواهم تأیید یا تکذیب کنم، میخواهم بگویم که در این حد مطلب مورد توجه و مورد عنایت است. این نکته قابلتوجه است، اینکه گفته شد فرفوریوس، فن پنجمی را اضافه کرد، معنایش این نیست که حالا در مقام نگارش یا قرائت منطق، آنچه که فرفوریوس اضافه کرده بعد از فنون اربعه خوانده میشود، نه، خود فرفوریوس ایساقوجی را که اضافه کرد، به عنوان مدخل منطق اضافه کرد. فن پنجم، یعنی پنجمی و پنجمین، نه اینکه در مقام قرائت و کتابت پنجم باشد. در مقام قرائت و کتابت، پیش از همه فنون، فن ایساقوجی ذکر میشود.\\
به هر حال، به تبع ارسطو که برهان را در چهار مقاله گردآوری کرده است، ابنسینا هم برهان را در چهار مقاله گردآوری کرده است؛ گرچه از حیث فصول اختلافاتی هست، مرحوم علامه طباطبایی هم چون بنایشان در این کتاب عمدتاً بر تلخیص برهان شفاء است، چه اینکه توضیح دادیم، لذا کتاب برهان خودشان را مثل برهان شفاء و مثل برهان ارسطو بر چهار مقاله تنظیم کردند. در آغاز کتاب، مدخلی دارند که محصل هدف از این کتاب را تبیین کردهاند که امروز إنشاءالله میخوانیم. در آغاز هر مقاله، مرحوم علامه طباطبایی فصل اول را در غرض از مقاله قرار داده است؛ یعنی گویا فهرستی موضوعی از مطالب مقاله را ارائه میکند.\\
{\large «الفصل الأول»،}
در مقاله أولی
{\large «فی الغرض من هذه المقالة»،}
است. این تمام میشود، مقاله ثانیه
{\large «الفصل الأول فی الغرض من هذه المقالة».}\\
باز مقاله ثالثه،
{\large «الفصل الأول فی الغرض من هذه المقالة».}
همینطور مقاله چهار،
{\large «فی الغرض من هذه المقالة».}\\
بسیار کار خوبی است. این کار در برهان شفاء نیست به این کیفیت؛ یعنی در هر یک از این چهار مقاله، ما میدانیم که در این مقاله چه مباحثی را مورد بحث و بررسی قرار میدهیم.\\
چه اینکه در آغاز این کتاب تحت عنوان
{\large «کلام فی الغرض فی الموضوع لأجله هذا الکتاب»،}
هدف از کتاب برهان را مورد بحث و بررسی قرار میدهند.\\
این بخش خطبه کتاب را بخوانیم، حالا گرچه شما هنوز کتاب ندارید!
{\large «بسم الله الرحمن الرحیم قال العبد»،}
گفته و میگوید بنده خدا
{\large «محمد حسین بن محمد الحسنی الحسینی»،}
عرض کردیم چرا ایشان میگویند حسنی و حسینی، از ناحیه پدر از سادات حسنیاند و از ناحیه مادر از سادات حسینیاند، به آن تفصیلی که عرض کردیم.\\
{\large «عفی الله عنه»،}
خدا از او بگذرد،
{\large «حامداً مصلیاٌ»،}
در حالی که حمد خدا و صلوات و درود بر رسول و آل او بر زبان و قلم دارد. چه میگوید؟\\
{\large «مقول قول قال: «هذا کتاب البرهان»،}
این وجیزهای که در مقابل شما است، بخش برهان منطق است. عرض کردیم چرا ابعاض و اجزاء منطق و فقه، کتاب نامیده شده است، به نقل از مرحوم شهابی عرض کردیم.
{\large «و هو الفن الرابع من فنون المنطق»،}
این فن چهار از فنون منطق است. البته
{\large «کتاب البرهان»،}
گفته میشود،
{\large «صناعة البرهان»،}
گفته میشود،
{\large «فنّ البرهان»،}
هم گفته میشود. گاهی
{\large «علم البرهان»،}
هم گفته میشود. یعنی چهار گونه تعبیر در اینگونه موارد هست؛
{\large «صناعة الجدل، فنّ الجدل، علم الجدل، کتاب الجدل».}\\
همه هم درست است؛ لذا اینجا تعبیر کردند:
{\large «و هو الفن الرابع»،}
از فنون منطق و تصور من این است که حالا چه مقدار این تصور صحیح است یا نه، نمیدانم!\\
شاید سر اینکه منطق را فن هم مینامند،
{\large «فنّ منطق»،}
چون منطق به یک معنا نوعی مهارت هم هست. امروزه بین دانشها و مهارتها فرقگذاری میکنند؛ مثلاً زبان را داخل در مهارتها میدانند و برای آموختن هر زبان، چهار مرحله و درجه قائلاند. مرحله کتابت، خواندن، شنیدن، سخن گفتن. یعنی نوشتن، خواندن، شنیدن، سخن گفتن. حالا یک نفر ممکن است خوب میفهمد، خوب هم صحبت میکند؛ اما نوشتن بلد نیست. مثل بیسوادهای انگلستان است. میشنوند، میفهمند، حرف هم میزنند؛ اما یک کلمه را هم نمیتوانند بنویسند. اینها را مهارتها میگوییم. زبان را امروزه مهارت میدانند. فن در حقیقت میتواند به معنی مهارت باشد، چون در حقیقت انسانی که منطق را میآموزد در صدد آموختن یک نوع مهارت است. چگونه بیاندیشیم، چگونه به کیفیت صحیح تفکر کنیم، مهارت فکر صحیح را به انسان میآموزد، لذا تعبیر به فن هم میشود.\\
{\large «علی ما رتّبه المعلم الأوّل»،}
آنگونه که مرتب کرده است آن را معلم اول. نه
{\large «صنّفه»،}
فرمود
{\large «رتّبه».}\\
{\large «ألّفه الحکیم رسطالیسو»،}
ارسطو مألف و مرتب است و بعضی خواستند اثبات کنند که اصلاً ریشه منطق مال فارسهاست. یونانیها در حقیقت از فارسها گرفتند. هم مرحوم شهید مفتح در آغاز کتاب «روش اندیشه» و هم مرحوم شیخ محمود شهابی در آغاز کتاب «رهبر خرد» این بحث را به آن پرداختهاند که ریشه منطق از مشرقزمین طلوع کرده است.\\
{\large «رتّبه المعلم الأوّل»،}
معلم اول آن را مرتب کرده است.\\
{\large «ارسطو طالیس»،}
این واژه هم چند جور تلفظ میشود؛ ارسطاطالیس، یک؛ ارسطالیس، دو؛ گاهی به ضرورت شعری رسطالیس، سه؛
{\large «ألّفه الحکیم رسطالیسو»،}
و ارسطو، چهار. چند نوع این تعبیر بهکار رفته است.\\
{\large «الفیلسوف»،}
که ارسطو به فلسفهاش مشهور است گرچه در اکثر فنون دست دارد، بهخاطر اینکه به یک معنا رئیس مشایین است و حکمت مشاء هنوز که هنوز است پابرجاست. هنوز که هنوز است بسیاری از نظریات حکمت مشاء تلقی به قبول میشود و مورد تدریس و تدرس است.\\
{\large «و الفن الخامس بزیادة فرفوریوس الصوری»،}
فن پنجم افزایش جناب فرفوریوس است که
{\large «شارح کلامه»،}
از شراح کلام ارسطو است. مستحضرید که فرفوریوس به دو جهت در نزد ما مشتهر است؛ یکی به این جهت که جناب فرفوریوس فن پنجم را در منطق اضافه کرده است، یعنی فن ایساقوجی را (اضافه کرده است). یکی هم به جهت پارهای از نظریات فلسفیاش؛ از جمله در نزد ما نظریه اتحاد عاقل و معقول، که اتحاد عاقل و معقول را جناب فرفوریوس اظهار کرد، در زمان فرفوریوس کسی او را نقد کرد، جناب فرفوریوس بر نقد او نقد نوشت و بوعلی سینا شدیداً منکر اتحاد عاقل و معقول است و جناب صدرالمتألهین شدیداً مثبت اتحاد عاقل و معقول است. به این جهات است و از شراح کلام ارسطو است.\\
{\large «فن ایساغوجی»،}
فن پنجم، فن ایساغوجی است.
{\large «و هو»،}
این یعنی چه؟\\
یعنی
{\large «کتاب البرهان»،}
و به این فن پنجم یا به کتاب ایساغوجی نمیخورد.\\
{\large «و هو»،}
یعنی ضمیر به بعید راجع است، نه به قریب.\\
{\large «و هو یشتمل علی اربع مقالات»،}
مشتمل است کتاب البرهان بر چهار مقاله.\\
{\large «و قد جرینا علی تلخیص المحکی من کلامه الموضوع فی هذا الفن فی غالب المواضع»،}
مرحوم علامه میفرماید ما مشی کردهایم بر تلخیص آنچه که حکایت شده از کلامش. ما در حاشیه نوشتیم.\\
{\large «الحاکی هو الشیخ الرئیس فی برهان الشفا»،}
حاکی این حکایت، جناب ابنسینا است بر برهان شفاء.\\
{\large «الموضوع فی هذا الفن»،}
ما بر تلخیص سخن ارسطو که حکایت شده از کلام ارسطو و وضع شده در این فن برهان مشی کردهایم.\\
{\large «فی غالب المواضع»،}
البته در اکثر مواضع.\\
{\large «غیر ما یسّر الله سبحانه من افاضته علینا»،}
غیر آنچه که میسر ساخته خدای سبحان برای ما، از افاضهای که بر ما کرده است،
{\large «ناسبین ذلک الی انفسنا»،}
جاهایی که خدا به ما چیزی افاضه کرده، یعنی نظرات خاص ما است، ما به خودمان نسبت میدهیم و میگوییم که این نظر، نظر ما است.\\
یک تهافتی ممکن است در اینجا به ذهن بعضی از دوستان برسد که مرحوم علامه یک جا فرمود:
{\large «غیر ما یسّر الله سبحانه من افاضته»،}
به خدا نسبت داد، بعد میگوید:
{\large «ناسبین ذلک الی انفسنا»،}
یک جا به خدا نسبت میدهد، یک جا به خودش نسبت میدهد!\\
ما نوشتیم که تهافتی بین این دو گفتار نیست.\\
{\large «إذ الأول نسبة الی الفاعل و الثانی نسبة الی القابل»،}
فاعل فیض خدا است و قابل فیض هم نفس شریف ایشان بوده که گاهی به قابل نسبت میدهد و گاهی به فاعل (نسبت میدهد).\\
{\large «و الله المستعان فی کل ذلک»،}
در همه اینها، در تلخیصی که ما کردیم، در اظهار نظرهایی که داریم، در همه این امور، خدای متعال مورد استعانت است.\\
این مقدمه تمام شد.\\
{\large «کلام فی الغرض الموضوع لاجله هذا الکتاب»}\\
سخنی در هدفی که وضع شده برای آن هدف، این کتاب، یعنی کتاب برهان. این سوال، اول ممکن است برای شما مطرح باشد که بحث از هدف یک علم رواست؛ اما بحث از هدف یک بخشی از یک علم به چه معناست؟\\
جواب این سوال این است که بحث از هدف یک بخش از یک علم، به دو منظور میتواند صورت بگیرد. منظور اول این است که ببینیم آیا این بخش از علم استطرادی است یا غیر استطرادی، و اگر غیر استطرادی است در راستای هدف علم هست یا نه، این یک (موضوع که عرض شد).\\
دوم، ارزشگذاری کنیم و درجهبندی کنیم مباحث یک علم را، از نظر تأمین کردن هدف علم. مثلاً شما علم اصول را ببینید، در علم اصول یک بحثی داریم تحت عنوان تعارض، یک بحث هم داریم تحت عنوان مشتق. اگر ما هدف از بحث مشتق را با هدف از بحث تعارض در نظر بگیریم، میبینیم آن تأمین هدفی را که بخش تعارض دارد، اصلاً بخش مشتق ندارد. مثلاً اگر در تأمین هدف از علم اصول بخواهیم درجهبندی کنیم، اگر بگوییم بحث تعارض بیست درصد از این هدف را تأمین میکند، باید بگوییم که بخش مشتق دو درصد از این هدف را تأمین میکند و لذا اگر احیاناً کسی بخواهد لباب یک علم را بگیرد که در روایات هم آمده است، از امیرالمؤمنین (علیه السلام) هم نقل شده است:
{\large «خُذ مِن کُلِّ عِلمٍ لَبَابَهُ 4»،}
یا
{\large «لُبّهُ»،}
فرصت کمی دارد، فقط میخواهد با علم آشنا بشود، برایش مفید است که از چه بخشی و چه قسمتی شروع کند، یا روی کدام قسمت مایه بگذارد.\\
به همین جهاتی که عرض شد، با توجه به یک نکته دیگر و آن نکته این است که اگر فراموش نکرده باشیم، در همین جلسه عرض کردیم که منطق با سایر علوم تفاوتی دارد و آن این است که اجزای منطق، قبل از گردآوری شدن منطق به عنوان یک علم، بوده و به عنوان کتاب مستقلاً بود و لذا ابعاض علم منطق، کتاب نامیده شد. مثل علم فقه، فقه هم اینچنین است؛
{\large «کتاب الطهارة، کتاب الصلاة»،}
اینجا هم میگوییم:
{\large «کتاب القیاس، کتاب البرهان»،}
که این را توضیح دادیم. لذا در ابعاض و اجزاء مثل چنین علمی، بحث از هدف بیشتر روا است و مشکلی ایجاد نمیکند.\\
بر همین اساس، مرحوم علامه طباطبایی این بحث را مطرح میکنند که هدفی که بهخاطر آن هدف،
{\large «کتاب البرهان»،}
وضع شده و مورد بحث قرار میگیرد، چیست؟\\
آن وقت این هدف را حالا اگر یافتیم خواهیم دید که نه تنها
{\large «کتاب البرهان»،}
اهم بخشهای علم منطق است، بلکه به یک معنا
{\large «کتاب البرهان»،}
اهم بخشهای همه علوم است و لذا از بعضی بزرگان نقل شده که خود ابنسینا هم این مطلب را دارد که اگر کسی فرصت علمآموزی ندارد و به او گفتند که تو سه روز دیگر از دنیا میروی، این اگر بخواهد یک علمی را بیاموزد، باید منطق بیاموزد و در منطق هم باید برهان را بیاموزد، چرا؟\\
چون خواهیم گفت که هدف
{\large «کتاب البرهان»،}
اهم اهدافش دانشآموزی است.\\
این مقدمه که روشن شد، مرحوم علامه طباطبایی میفرماید، البته این نکته را آخر این بحث میفرماید، خوب بود در اول این بحث میفرمود، ما اول عرض میکنیم. مرحوم علامه میفرماید که
{\large «کتاب البرهان»،}
در حقیقت اسم کاملش این است:
{\large «کتاب الحد و البرهان»،}
کلمه
{\large «حد»،}
افتاده است. اصطلاح شده و
{\large «کتاب البرهان»،}
شده است. وگرنه درست قضیه
{\large «کتاب الحد و البرهان»،}
است.\\
سر اینکه واژه حد افتاده و واژه برهان باقی مانده چیست؟ \\
بر اثر کثرت استعمال، واژه حد افتاده، واژه برهان نه!\\ چرا برعکس نشده و نگفتند
{\large «کتاب الحد؟»}\\
تا بعد بگویند که مراد،
{\large «کتاب الحد و البرهان»،}
است. گفتند:
{\large «کتاب البرهان»،}
و بعد گفتند که مراد،
{\large «کتاب الحد و البرهان»،}
است!\\
بنده گمان میکنم که سرش این است که برهان وابسته به حد است، اما حد وابسته به برهان نیست. برهان و حد تشارک در اطراف دارند، اما به این معنا که برهان وابستگی به حد دارد، برهان از حد استفاده میکند. برهان از علل اربعه استفاده میکند و علل اربعه یک علتش علت مادی و علت صوری است که علت مادی و علت صوری همان جنس و فصل است. جنس و فصل همان حد تام است.\\
{\large «هذا اولاً».}\\
ثانیاً، ما در مورد حد مشکلی داریم که یک مقدار از ارزش حد کاسته است، ولی در مورد برهان این مشکل کمتر است. مشکل چیست؟\\
مشکل آن است که حد تام و حد واقعی چندان قابل دستیابی نیست. بعضی قائلاند که اصلاً قابل دستیابی نیست، بعضی قائلاند که کم قابل دستیابی است. جناب شیخ الرئیس رسالهای دارد بهنام رسالة الحدود، در آنجا میگوید که کم قابل دستیابی است و لذا خودش صد و اندی مورد حد را ذکر میکند و تعریف را ذکر میکند با سختی!\\
در فلسفه خواندیم که معمولاً فصل مشهوری بهجای فصل حقیقی مینشیند. معمولاً بهجای جنس، اهم اللوازم مینشیند. بهجای فصل، أخص اللوازم مینشیند و لذا این یک مقدار ارزش حد از این جهت کاسته میشود. به همین جهت کتاب، کتاب البرهان نامیده شده و کلمه حد ذکر نشده است. گرچه در حقیقت کتاب،
{\large «کتاب الحد و البرهان»،}
است.\\
{\large «کلام فی الغرض الموضوع لاجله هذا الکتاب»}\\
سخنی در غرضی که وضع شده برای آن غرض، این کتاب یعنی کتاب برهان.\\
نمیدانیم که بحث را حالا شروع بکنیم، تا چه حدی میتوانیم بحث را جلو ببریم. اشارهای میکنم که حالا با این اشاره، مسئله چشماندازش مشخص بشود تا بعد برسیم به ادامه بحث.
در این مدخل، مرحوم علامه طباطبایی در صدد آن هستند که انواع ادارکات را از حیث درجه اعتقاد بیان کنند و به تبع انواع ادراکات از حیث درجه اعتقاد، انواع قیاس را تبیین کنند. صناعات خمس چند تا بود؟\\
قدیم میگفتند شش تا!!!\\
صناعات خمس پنج تا است، ماه رمضان و درس منطق و آن هم برهان، دو تا از این شوخیها نکنیم، گوینده هم خوابش میبرد، چه برسد به حضرت آقا. صناعات خمس پنج تا بود: قیاس برهانی، قیاس جدلی، قیاس خطابی، قیاس مغالطی و قیاس شعری.\\
براساس این صناعات خمس، ما باید ببینیم چند نوع ادراک داریم و این ادراکها و این اعتقادها هر کدام در چه قیاسی مصرف میشود و کاربرد دارد. از قدیم اینگونه ادراکات ما را تقسیمبندی میکردند و میگفتند ادارکات یقینی. المنطق که یادمان نرفته است!، ادراکات یقینی، ادراکات ظنی، ادراکات وهمی، ادراکات خیالی و شک که حالا شک در محدوده تصور است، نه در محدوده تصدیق. اینگونه انواع ادراکات ما را تبیین میکردند. اولین ادراکی که در سخن مرحوم علامه مورد بررسی است، ادراک یقینی است. یقین یعنی چه؟\\
یقین را اینگونه تعریف کردهاند:
{\large «الإعتقاد الجازم المانع من النقیض»،}
اعتقاد جزمی که از نقیض منع میکند. توضیح مطلب این است که یقین امر بسیطی است. یقین حالتی است نفسانی برای انسان، امری است بسیط و مرکب نیست. اما در مقام تحلیل، با نظر دقیق از دو عنصر تشکیل شده است، با نظر أدق از چهار عنصر تشکیل شده است. من اگر بخواهم با مثال مطلب را تبیین کنم، اگر گفتم: الف، ب است؛ الف نمیتواند ب نباشد. این میشود یقین. الف، ب است، اعتقاد جازم است. الف نمیتواند ب نباشد، مانع از نقیض است. به این اعتبار، یقین دارای دو عنصر بود؛ اما اگر بخواهیم با دقت بیشتری ببینیم و بنگریم، یقین دارای چهار عنصر است:
{\large «ثبوت المحمول للموضوع»،}
یعنی الف، ب است.\\
{\large «امتناع نفی المحمول عن الموضوع، امتناع سلب المحمول عن الموضوع»،}
این دو تا شد.\\
{\large «کون ثبوت الأول ضروریاً، کون الامتناع فی الثانی ضروریا»،}
این چهار عنصر در یقین است. الف، ب است، الف، ب بودن ضروری است. الف نمیتواند ب نباشد، این نتوانستن ضروری است. این یقین میشود. لذا یقین افضل انواع ادراک است و تنها ادراکی است که کاشف از واقع است. واقع را برای ما نشان میدهد و لذا تنها ادراکی است که در علومی که انسان در آن علوم به دنبال واقع است، مثل فلسفه کاربرد دارد. در فلسفه، ما قدمی نباید از یقین دور بشویم. هر کجا از یقین دور شدیم، فلسفه نداریم و از فلسفه دست کشیدیم. یقینیات دستمایه برهان هستند. برهان یعنی قیاسی که مقدمات قیاس از نظر ماده یقینی است، از نظر صورت بدیهی است، این معنی برهان است. برهان یعنی مادتاً یقینی است و صورتاً منتج است، این میشود برهان.\\
اگر در مقدمات قیاس، ماده ما ظنی بود، گرچه ظن متآخم به علم، گرچه اطمینان، گرچه اعتقاد جازم، ولی جازم روانشناختی باشد نه منطقی، قیاس ما قیاس برهانی نیست. بوعلی سینا خیلی بر روی یقین و برهان تأکید دارد.\\ صدرالمتألهین هم نکتهای دارد و میگوید خیلی وقتها انسان ظنون متراکمه را یقین به حساب میآورد. انتهای قضیه را که در میآورد، میبیند که ظن است و یقین نیست.\\
دانشپژوه: یقین روانشناختی چیست؟\\
استاد: یقین روانشناختی یقینی است که مبتنی بر شاکله ذهنی و نفسی من است و قابل انتقال نیست، یقین منطقی هم نیست. فرض کنید که من از تاریکی میترسم، حالا در تاریکی و خلوتی که واقع شدم، دارم صداهایی میشنوم و واقعاً هم دارم به نظر خودم میشنوم. واقعاً من در بچگی یادم هست که پدر و مادر وقتی که نبودند، انگار دائماً یکی از روی پله دارد میآید و میرود!\\
یقین داشت و قسم میخورد و قسم به خدا هم میخورد، نه به حضرت ابوالفضل (علیه السلام)!، این یقین روانشناختی است. طرف مثلاً فرض کنید سوسک میبیند، حالش به هم میخورد، این یقین است و حالت، حالت شخصی اوست. این احساس انزجار برای او یقینی است. اما دیگری خودش یک سوسک دارد که در چین اینجوری است.\\
دانشپژوه: ماهیتش چیست؟ چه فرقی میکند؟\\
استاد: خیلی فرق میکند. یقین منطقی یقین قابل نقل و انتقال است و یقینی است که واقعنما است. اما یقین روانشناختی یقینی است که قابل نقل و انتقال نیست و شخصی است، واقعنما هم نیست. بیانگر برخی از احساسات درونی من است، نه بیانگر واقعیت.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان میفرمایند)\\
استاد: چرا، حالت را انتقال میدهیم. زبان مشترک ما برهان است و برای طرف یقین ایجاد میکنیم. برهان کارش این است. من به طرف که منکر است میگویم که الف، ب است. میگوید که قبول دارم. میگویم که ب، جیم است. میگوید که قبول دارم. تمام شد. من به او بگویم یا نگویم، بخواهم یا نخواهم، او پذیرفته که الف، جیم است. یقین منطقی قابل نقل و انتقال است و اصلاً زبان مشترک ما است. یقین قابل نقل و انتقال است، به این معنا است که یعنی من سبب انتقال دارم. در یقین روانشناختی گاه سبب انتقال ندارم. هر چه شما بگویید که من چندشم میشود، میگویید که برای من نمیشود!\\
میگوید که نگاه کن شاخک دارد.\\
میگویید که داشته باشد، این رادار اوست!\\
به هر حال، یقین، بهترین انواع ادراک است. حضرت استاد جناب حاجآقای جوادی میفرمودند: «خدای متعال أقل از یقین و أجل از یقین خلق نکرده است». یکی از اعلی مراتبی که انسان به او برسد، یقین است؛ لذا نه أجل از یقین خلق شده و نه أقل از یقین (خلق شده است). یقین از اسلام و ایمان و تقوا و از همه اینها بالاتر است. آن وقت خود یقین حالا درجاتی دارد. اگر خدا عنایت کند انسان به حق الیقین برسد که وجود او بشود عین الیقین و عین الیقین، این دیگر به گونهای است که گفت:
{\large «كَالْجَبَلِ الرَّاسِخِ لَا تُحَرِّكُكَ الْعَوَاصِف 5»،}
اینچنین میشود که دیگر هیچ چیزی او را تغییر نمیدهد، نسبت به آن اعتقادی که دارد.\\
چون هم کتاب ندارید و هم روز اول است، بحث ما همین مقدار بس است. یک مقدار اول،
{\large «کلام فی الغرض الموضوع لاجله هذا الکتاب»،}
را خواندیم. ما داریم یک تعلیقه عربی بر کتاب میزنیم، مثل همه تألیفات دیگرمان نیمهتمام نماند و سعی ما هم این است که این تعلیقه مستوعب باشد و کمتر نکتهای را بهجا بگذارد. حالا به ترتیب که دارد نوشته میشود، عزیزان میتوانند بگیرند زیراکس کنند و استفاده کنند. یک مقدار حالا اگر در متن نیست و معطل میشویم و سعی میکنیم نکات را بیشتر و بهتر و کاملتر توضیح بدهیم، سرش این است که این کتاب چون نه شرح دارد، نه تعلیقه دارد، نه مورد تدریس تاکنون واقع شده است. لذا حالا که برای اولین بار دارد این کارها انجام میشود، یک مقدار حالا اگر وقت ما را بگیرد، یک چیزی از کار در بیاید، شاید بهتر باشد.\\
{\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»}\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان بیان میکنند)\\
استاد: یعنی ما شش میلیارد آدم داریم کسانی که اهل یقین هستند، شاید هزار نفر هم نباشند!\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان بیان میکنند)\\
استاد: خدا کمتر از یقین چیزی خلق نکرده است، یقین را کم خلق کرده است. یقین کم به بشر داده شده است. کمتر افرادی به یقین میرسند.\\
(استاد در پاسخ به سوال یکی از دانشپژوهان بیان میکنند)\\
استاد: أجل از یقین نیست، أقل از یقین نیست. هر چیزی که أجل است، أقل هم هست. معمولاً طلا کمتر از خاک است، طبیعی است.\\
\begin{center}
{\large «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد»}
\end{center}
\newpage
\begin{center}
\Large{فهرست منابع}
\end{center}
\begin{enumerate}
\item
نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص 35.
\item
وسائل الشیعه، ج 7، ص 170.
\item
منظومه حاجی سبزواری.
\item
عيون الحكم و المواعظ (لليثي)، ص 243.
\item
مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج 2، ص 347.
\end{enumerate}
\end{document}
مکان
دانشگاه شهید مطهری
زمان
یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۴